نگذاشتم تفنگش بر زمین بماند
به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «عبدالحکیم فلاح نژاد» در هفدهم فروردین ۱۳۴۱، در روستای خواجه نفس از توابع بندر ترکمن به دنیا آمد. پدرش کشاورز و طواق نام داشت. او تحصیلات ابتداییاش را در دبستان شهادت به اتمام رساند. شهید دوران کودکی را در دامن پر محبت پدر و مادری مهربان گذراند. در سن نوجوانی به دلیل وضعیت اقتصادی در کارهای کشاورزی همراه پدر کار میکرد. او دارای سه برادر و پنج خواهر بود که همگی به اتفاق هم زندگی میکردند. وی از پیروان راستین حضرت امام خمینی بود.
از هنگ ژاندارمری بندر ترکمن به خدمت سربازی در آمد و دوران آموزشی خود را در شاهرود به اتمام رساند. بعد از گذراندن دوران آموزش نظامی به منطقه عملیاتی سوسنگرد دزفول منتقل شد. شهید زمانی که ۶ ماه از دوران سربازی را گذرانده بود، در نوزدهم بهمن ماه ۱۳۶۰، طی یک عملیات بر اثر اصابت ترکش از ناحیه گردن در منطقه کرخه به شهادت رسید.
حاجی آمان اصفهانیانی دوست شهید «عبدالحکیم فلاح نژاد» نقل میکند: در یکی از شبهای پاییز ۱۳۶۰ که باران به شدت میبارید، زنگ خانهی ما به صدا درآمد دیدم دوست و همسایهمان، عبدالحکیم فلاح نژاد است. او به خدمت سربازی رفته بود و یکی دو روز دیگر مرخصیاش به اتمام میرسید، حکیم همسن و سال من بود، من هم باید چند مدت دیگر به خدمت میرفتم، او را به خانه دعوت کردم، با هم خاطرات دوران کودکی را مرور کردیم، او از خاطرات جبهه هم تعریف کرد. سخنان او دربارهی جبهه و حضور گسترده رزمندگان بسیار جذاب بود، او از دفاع شجاعانه، از ظلمی که دشمنان متجاوز نسبت به هم میهنان عزیز روا داشتند، از هوای گرم و طاقت فرسای خوزستان قهرمان، از همسنگری هایش، گشت شبانه و خاطراتی دیگر میگفت، نمیدانستم این آخرین دیدارمان خواهد بود.
بعد از مدتی به خدمت مقدس سربازی رفتم، در اسفند ماه ۱۳۶۰ دورهی آموزشی من رو به اتمام بود که از طریق دوستان هم خدمت با خبر شدم که حکیم شهید شده است، غم از دست دادن دوست عزیزم گلویم را میفشرد، با هم دورهایهایمان در روستا دور هم جمع شدیم و به روان پاکش فاتحه خواندیم.
به خاطر رتبهای که در تیراندازی آورده بودم یک هفته مرخصی تشویقی به من دادند و من بعد از رسیدن به خانه، همراه مادرم به منزل شهید حکیم رفتم، مادرش در اتاقی نشسته بود، صبر و متانت خاصی داشت، مادر حکیم میگفت: دوری از فرزندی عزیز، مثل حکیم بسی سخت است، اما وطن نیز عزیز است. او از اینکه توانسته بود دین خود را به اسلام، وطن و ملت ایران ادا کند، افتخار میکرد. زن مهربان و با محبتی بود، همهی اهل محل برای او احترام خاصی قایل بودند. دوستان حکیم او را مانند مادرشان دوست میداشتند، به خصوص این که در ایام عید، سفرهی مفصلی را در اتاقش میچید و با دوستان حکیم درد دل میکرد.
در فروردین سال ۱۳۶۱ بعد از اتمام دوره آموزشی به جبهه اعزام شدیم، جبههای که از غرب تا جنوب گسترده بود. بعضیها را به غرب و بعضیها را به جنوب انتقال دادند، من به همراه خیل عظیمی از رزمندگان عازم استان خوزستان شدم. بعد از دو روز بالاخره از پل کرخه سر در آوردیم، واحد من مشخص شده بود صبح زود انباردار مرا خواست و گفت: باید تجهیزات سربازی را تحویل بگیری، من هم به دنبال او به راه افتادم، او تفنگ، فانوسقه، سرنیزه، کلاه آهنی را جدا کرد و تحویل من داد. خدای من چه میبینم، روی قنداق تفنگ نوشته شده بود حکیم فلاح نژاد، وسایل دیگر را به دقت نگاه کردم، روی همه آنها اسم حکیم نوشته شده بود.
خدای من! محل ما کجا و خوزستان کجا؟ در این بیابان برهوت، در این زیرزمین، تفنگ حکیم بود که به دستم دادند، از انبار بیرون آمدم و متعجب بودم و با خودم گفتم این جایی است که حکیم از خواجه نفس آمد و شهید شد و تفنگ از دستش افتاد، من هم از خواجه نفس آمدم و تفنگ او را به من دادند و در واقع نگذاشتم که تفنگش بر زمین بماند، قسم خوردم راهش را ادامه دهم و ازوطنم دفاع کنم و شعری از مختومقلی شاعر شهیر ترکمن را که آن شب حکیم برایم خوانده بود را زمزمه کردم: «به جای آن که لباس ابریشمی بپوشم و ناموسمان لباس نخی داشته باشد، بگذار لباس ما نخی باشد و لباس ناموسمان ابریشم».
بی درنگ سراغ حسین ندایی را گرفتم که حکیم در آخرین دیدار از وی صحبت کرده بود، خودم را معرفی کردم، تفنگ را نشانش دادم، هر دو مات و مبهوت داخل سنگر رفتیم، او تا آخر خدمت و حتی هنوز هم مرا حکیم صدا میزند.
انتهای پیام/