به‌خاطر دستگیری از ضعفا او را دعا کردم

سه‌شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۴۳
مادر شهید «حمیدرضا رسولی‌نژاد» نقل می‌کند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچه‌های توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. به‌خاطر این کارش او را دعا کردم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا رسولی‌نژاد» بیستم آبان ۱۳۴۷ در روستای دروار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدکاظم و مادرش فاطمه نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی و یکم فروردین ۱۳۶۶ در منطقه خندق عراق بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

به‌خاطر دستگیری از ضعفا او را دعا کردم

دعایش کردم

یک روز سرد زمستان او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. آن زمان‌ها نفت کم بود و هرموقع نفت به روستا می‌رسید، صف‌های طولانی درست می‌شد. یک ساعت، دو ساعت شد نیامد. دلواپس شدم و به دنبالش رفتم. ظرف‌های ما پر از نفت و جلوی شرکت نفت بود. خبر حمید را از بچه‌های توی صف گرفتم. گفتند: «نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده درِ منزلش.» منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. مدتی منتظرش ماندم تا آمد و با کمک هم نفت را به منزل آوردیم. به‌خاطر این کارش او را دعا کردم.

(به نقل از مادر شهید)

انگشتر یادگاری

برای مراسم فوت عمویم مرخصی گرفت و آمد. می‌خواست برگردد که متوجه انگشتری قشنگ در دستش شدم.

پرسیدم: «نکنه خبرهاییه و ما نمی‌دونیم.»

گفت: «چطور؟»

گفتم: «خودت رو به اون راه نزن! انگشتر دست کردی!»

گفت: «مگه هرکی انگشتری دست کنه خبریه؟ این همه جوون و نوجوون توی جبهه انگشتر دست می‌کنن، پس باید خبری باشه؟» اسم پنج تن روی انگشترش حک شده بود و چشمم گرفت. از او خواستم: «اگر می‌شه انگشترت رو به من بده و یکی دیگه برای خودت بخر!» بدون هیچ درنگی آن را از انگشتش درآورد و به من داد.

گفت: «پس یادگاری پیش تو بماند.» چند وقت بعد، او هنوز جبهه بود که پدرم مریض شد. آن انگشتر را به یاد پنج تن و توجه دادن پدرم به نام و ذکر ائمه به دستش کردم.

(به نقل از خواهر شهید)

گوشه سنگر تن غرقه به خونش را دیدیم

بچه‌ها یکی‌یکی برای نماز صبح بیدار می‌شدند. نگاهی به بچه‌ها انداختم و گفتم: «حمید هنوز نیومده؟ فکر کنم دیر کرده.» آن شب پاس بخش بود و هنوز پیدایش نبود.

چند دقیقه بعد یکی از بچه‌ها گفت: «بیا بریم دنبالش! خیلی دیر کرده!» دویدیم. گوشه سنگر تن غرقه به خونش را از دور دیدیم.

گفتم: «یا فاطمه زهرا(س)! حمید چی شده؟ حمید!» تیر به کتفش خورده بود. لباس‌هایش خیس خون بود و به سختی ناله می‌کرد. چند دقیقه بعد آمبولانس آوردند و او را بردند بیمارستان صحرایی.

(به نقل از تقی پاشایی، هم رزم شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده