اشک شوق دیدار وطن، با غم دل کندن از همرزمان در اسارت همراه بود
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، به مناسبت سالروز ورود آزادگان به کشور، برآن شدیم تا گفتگویی با «بهروز عزیزی» رزمنده و جانبازسرافراز کرمانشاهی که دوران سختی را در اسارت گذرانده بود بنشینیم و مشروح این گفتگو را تقدیم شما مخاطبان ارجمند کنیم که در ادامه می خوانید:
بنده بهروز عزیزی، جانباز ۵۵ درصد متولد سال ۱۳۴۵ که در کرمانشاه متولد شدم و مدت یک هزار و 505 روز در اسارت نیروهای بعثی عراق بودم.
سال 1362 بود که از طریق بسیج کرمانشاه برای حضور در جبهه ثبت نام کردم و پس از یک دوره آموزش توسط بسیج به شهرستان گیلانغرب اعزام شدیم، حدود ۳تا۴ ماه در مناطق عملیاتی گیلانغرب بودیم و پس از آن جهت عملیات والفجر ۵ به منطقه عملیاتی چنگوله اعزام شدیم. بعد از آن به واحد تخریبِ تیپ حضرت نبی اکرم(ص) کرمانشاه منتقل شدم و چند ماه توفیق خدمت در آن تیپ را داشتم.
مین یاب مناطق جنگی بودم
ما بیشتر مشغول مین یابی و مین کوبی در مناطق عملیاتی، باز کردن معابر در عملیات ها و همچنین انجام مانورهای عملیاتی جهت شرکت در عملیات های مختلف بودیم.
سال 1363 بود که برای حضور در عملیات عاشورا به منطقه میمک اعزام و در آن عملیات از ناحیه سر و پا مجروح شدم و در خاک عراق محاصره شدیم، چون اکثر بچه ها در آن عملیات به شهادت رسیده بودند و ما هم در خاک عراق به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدیم و تعدادی از ما را که مجروح بودیم که ما را به بیمارستان الرشید بغداد منتقل کردند، پس از یک ماه دوره درمان، ما را به استخبارات منتقل کردند و پس از آن به اردوگاه اسرا موصل اعزام شدیم من بیش از چهار سال در آنجا در اسارت نیروهای عراقی بودم.
تا آخرین لحظه مقاومت کردیم / چشم باز کردم در بیمارستان الرشید عراق بودم
در عملیات عاشورا بعد از اینکه به خط زدیم و معابر را باز کردیم ما تخریب چی بودیم و وظیفه داشتیم که عراقی ها را از پشت دور بزنیم، اما پس از این کار دیگر نتوانستیم برگردیم و مجبور شدیم پشت یک تانک مستقر شویم و پناه بگیریم، از آنجا می دیدیم که عراقی ها به بچه های ما تیراندازی می کنند، شرایط سخت شده بود، فرمانده ای که با ما بود برای آوردن نیرو به عقب رفت ولی موفق نشد، ما هم تقریباً در محاصره عراقی ها بودیم و جای ما لو رفته بود که یکی از رزمندگان به سمت عراقی ها شروع به تیراندازی کرد که با این کار جای ما کاملاً لو رفت و بعد از آن عراقی ها کلی روی سر ما آتش ریختند، همه بچه ها شهید شده بودند، فقط من و یکی از همرزمانم به اسم جعفر سایه آفتابی مانده بودیم، آنقدر مقاومت کردیم تا اینکه من هم تیر خوردم. عراقی ها به آهستگی جلو آمدند و به همه بچه ها تیر خلاصی زدند، به من که رسیدند افسرشان مانع شد و دستور داد من را عقب ببرند، من تقریباً بیهوش بودم، وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان الرشید بغداد تحت مداوا هستم، در بیمارستان هم ما را از صلیب سرخ جهانی پنهان کردند و اعلام کردند که شهید شدم، تا بعد از اینکه ما را به اردوگاه اسرا بردند و صلیب سرخ مطلع شد به خانواده من اعلام کردند که زنده و جزو اسرا هستم.
شاید باورش سخت باشد ولی جو بچه های اردوگاه ما بسیار معنوی بود و دل کندن از آن بچه ها و از آن جو بسیار سخت بود، از زمانی که در آسایشگاه اعلام کردند قرار است به وطن برگردید دائم اشک می ریختیم ولی خب از طرفی هم شوق بازگشت به وطن و دیدار با خانواده بسیار شیرین بود.
انتهای پیام/