«سپیده کریمی باوندپور» همسر شهید قاضی از لحظات و نحوه شهادت «سلیم قنبری» که درب منزل اشرار به او حمله و او را به شهادت می‌رسانند می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «سلیم قنبری» در پانزدهم تیر 1349 در خانواده‌ای کشاورز در روستای چیکان منصوری از توابع شهرستان گیلان غرب استان کرمانشاه به دنیا آمد.

ناگفته هایی از لحظه شهادت«سلیم قنبری» از زبان همسرش

زمانی که حادثه حمله پژاک به نیروی انتظامی روانسر پیش آمد، شهید مسئول پرونده آنها بود و به مقامات قضایی آلمان نیابت قضایی برای دستگیری مسئول این قضیه فرستاده بود و مدتی در بازداشت قرار گرفت که عموی قاتل شهید بود. در زمان انتخابات ۸۸ نیز ضارب شهید قنبری شیشه های داخل شهر را شکسته بود که شهید حکم دادگاه او را صادر کرده بود در واقع بعدها که پرونده وی را مشاهده کردم دو پرونده داشت؛ پرونده قتل و پرونده محاربه.

بچه ها و همسرم را غرق در خون دیدم

محاربه بودن قاتل ثابت شده بود. صبح شهید از خواب بیدار شد و من صبحانه آماده کردم. شهید گفت بچه ها را زودتر آماده کن من کمی کار دارم تا آنها را زودتر به مدرسه برسانم و به محل کارم بروم. دقت کردم دیدم شهید در فکر است، به شوخی به او گفتم چه شده دیگه برامون حرف نمیزنی، شهید هم جواب دادن که چیزی نیست کمی مشغله فکری و کاری دارم. بچه‌ها رو حاضر کردم؛ محیا پیش دبستانی می‌رفت و محمد متین هم کلاس پنجم بود. آنها راهی کردم مشغول صبحانه خوردن بودم که صدای تیر به گوشم رسید. از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم که قاتل را اسلحه به دست دیدم به طرف ماشین شهید می رود من چادرم را برداشتم و به سمت بیرون دویدم. زمانی که رسیدم بیرون متین را دیدم که تیر خورده و خود را بر روی زمین می کشد.

متین داد می زد مادر تیر خوردم

محیا هم داد می زد که متین گفت: مامان مامان تیر خوردم! چشمانش قرمز شده بود خیالم راحت شد آنها زنده اند. به سمت ماشین همسرم دویدم. شهید بر روی زمین افتاده بود و قاتل یک یک خشاب گلوله قسمت راست بدن شهید شلیک کرده بود. اول چون به روی آن قسمت افتاده بود متوجه تیر خوردن شهید نشدم فکر کردم بیهوش شده است. برگشتم دیدم قاتل خشاب عوض می کند. من اصلا اهمیت ندادم و خود را به منزل رساندم و به ۱۱۰ زنگ زدم و تقاضای کمک کردم در همان زمان قاتل دوباره به سمت در خانه رگبار گرفت. به کوچه بازگشتم کاملا گیج بودم، نمی دونستم که شده بدنم بی حس شده بود. گشت ویژه آمد ما را دید به سمت ما آمدند و شهید را دیدند که بر روی زمین افتاده، یکی از آنها گفت: خدای من این آقای قنبری است! نیروها دستور داد به سمت قاتل شلیک کنند قاتل نیز به سمت آنها شرکت کرد، یکی از نیروها به سمت پشت حرکت کرد و به کتف و پای قاتل شلیک کرد به زمین افتاد و او را دستگیر کردند من هم چنان دعا و نذر کردم که شهید سالم باشد. با پدرم تماس گرفتم و گفتم این اتفاق افتاده و به دادم برس به سرعت خود را به من رساند. مسئولین نیز به سرعت خود را رساندند. محیا تا اسلام آباد هیچی نگفت، حتی نگفت مامان پام سوخته. متین را هم با آمبولانس به بیمارستان بردند به هرحال تقدیر این بود این انسان خدوم پس از سال ها خدمت صادقانه در قاموس اقامه عدل و داد در نهایت در صبحگاه ۲۱ بهمن ۹۳ در حالی که عازم محل کار به همراه دو فرزند خردسالش که در مسیر برای مدرسه قصد عزیمت داشتند توسط یک شرور مسلح مورد حمله ناجوانمردانه قرار گیرد و به جایگاه ابدی خود سفر کند. البته هر چند ضارب ماموریت به شهادت رساندن شهید را داشت اما هدف دیگر او و طرفدارانش این بود که در جشن پیروزی انقلاب و روز ۲۲ بهمن منطقه را ناامن جلوه دهند اما غافل از این بودند که خون شهید مایه وحدت و همدلی بیشتر مردم و مسئولان می شود که اینگونه هم شد و این چنین بود که این شهید دهه فجر در راستای اقامه عدل و داد حیاتش را به پای جمهوری اسلامی نثار کردند و خون پاکش و تشییع باشکوه پیکرش باعث وحدت بیشتر ملت و نا امیدی دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی شد.

بعد از شهادت مدتی در خانه اقوام همسرم در اسلام آباد بودیم که شاید خیلی از آنها را نمی‌شناختیم. متین بعد از مدتی با من صحبت کرد و گفت مامان ما را جایی آوردی که اصلا"آنها را نمی شناسم. این مدت نمی تونستم حرفی به اونها بزنم، نمی تونستم گریه کنم، حال خیلی بدی داشتم، چه کاری بود که تو کردی. به متین گفتم چرا متین چی شده عزیزم ؟ متین گفت: مادر میدونی من چه جوری گریه کردم؟ موقعی که همه خوابیده بودن من پتو رو کشیدم رو سرم گریه کردم، خجالت کشیدم پیش بقیه گریه کنم. تو چرا نیومدی پیش من با هم گریه کنیم. به او گفتم: ببخشید من شرایط مساعدی نداشتم و تو حق داری. گفت مامان من خیلی زجر کشیدم. در واقع متین آنقدر مردانگی داشت که حتی بعد از تیر خوردن برای خودش گریه نکرد و برای پدرش زجر کشید و اشک ریخت.

فرزندم آرام  و بی صدا برای پدرش می گریست

بعدها از متین پرسیدم آن روز چه اتفاقی افتاد؟ متین گفت: مامان وقتی خواستیم ماشین را ببریم عقب این آقا ماشینش رو روی خیابان اصلی گذاشته بود تا بابا نتونه ماشینش را بیرون ببره. قاتل از ماشین پیاده شد و اسلحه اش را از گونی  درآورد و رو به روی ما قرار داد و گفت دستاتونو ببرید بالا. پدربه اون آقا گفت: ما چه مشکلی با هم داریم؟ هر چه هست بیا تا حل کنیم اما با سر اشاره کرد که نه! پدر به او گفت حداقل پیش بچه هام کاری با من نداشته باش، قول شرف میدم هر جا بگی من بیام. نه! پدر گفت اجازه بده من با پسرم چند کلمه حرف. همین که پدر سر را به سمت من برگرداند قاتل شلیک کرد و گلوله به گلوی پدر خورد. تنها کلمه ای که از دهان پدرم شنیدم گفت: آخ! بعد از اون شروع کرد رگبار گرفتن به سمت پدر و ماشین. اولین سری گلوله به پای من خورد و من خم شدم پایم را گرفتم، بعد از اون هر چی گلوله شکلیک شد از بالای سر من و محیا رد می شد. محیا هم بین صندلی ها افتاده بود بعد خودمونو از در ماشین کشیدم بیرون و به سمت در رفتیم.

انتهای پیام/

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده