شهید«محمود حاتم» افسری رشید، قهرمان و برای همسرش شوهری مهربان و برای تنها فرزندش پدری دلسوز بود. فاتح تپه ی میمک کسی جز سرگرد شجاع اسلام شهید حاتم نبود او به طور تصادفی ابراز شجاعت نمی کرد و ذاتاً شجاع بود.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، وقتی «حسین حاتم» در عنفوان جوانی چشم از جهان فروبست، زن و سه فرزند پسر از خویشتن باقی گذارد. یکی از فرزندانش که به سال 1328 متولد شده بودو فرزند ارشد خانواده به حساب می آمد، «محمود» نام داشت که کماکان در کنار مادر زحمت کش و دو برادر دیگر خود بدون سایه ی پدر، رشد می کرد و زمانی که به مدرسه راه یافت کوشا و جدی سرگرم یادگیری دروس شد.

مروری زندگی شهید «محمود حاتم » و آزاد سازی تپه میمک

 

مادر محمود، نمونه بارزو مسلم یک مادر واقعی بود، آنگونه که پس از فوت همسر مهربانش برای فرزندان خود هم پدر بود و هم مادر و با زحمات و تلاش خودمخارج زندگی را تأمین می کرد.

اگر اشکالی در درس های محمود پیدا می شد سَر گذر می رفت آدم با سوادی را پیدا می کرد اشکالات پسر خود را می پرسید و می آمد برای فرزندش توضیح می داد. یک لحظه از فکر بچه ها غافل نبود. بدین منوال مادر پر تلاش توانست فرزندان عزیزش را به سرانجام زندگی برساند.

محمود از دبیرستان شاهپورسابق موفق به اخذ دیپلم شد و به دانشکده افسری راه یافت و به«پادگان» 64 رضاییه منتقل شد. این افسر شجاع و قهرمان در کنار خدمات شایسته ی خود همواره بر تشک کشتی چون ستاره ای می درخشید. او افسری رشید، قهرمان و برای همسرش شوهری مهربان و برای تنها فرزندش پدری دلسوز بود.

حضور در جبهه های نبرد

ستوان دوم محمود حاتم، افسری استثنایی و رشید بود. به همین سبب تنها به عناوین قهرمانی کشتی و شوهری خوب بودن، پدری دلسوز بودن و یا افسری شجاع بودن بسنده نمی کرد. او می خواست هماره مدافع دین مبین اسلام و میهن عزیزش ایران باشد. به همین لحاظ داوطلبانه عازم جبهه های نبرد گردید و این اقدام دلیرانه پیش از آغاز رسمی شدن جنگ صورت گرفت.

مرتب در مناطق مرزی کشور از جمله «ایلام» و «سومار» حضوری فعالانه داشت چرا که پاسداری از مرز و بوم خویشتن را وظیفه ای اصلی خود می دانست و هرگز در پی جاه و مقام نبود. در رفتار و کردار، شایسته و بایسته و جدی و با نظم بود. از تنبلی و سستی بیزار بود و هیچ گاه مفهومی موسوم به ترس در قاموس وجودش معنایی نداشت.  

فاتح تپه ی میمک

فاتح تپه ی میمک کسی جز سرگرد شجاع اسلام«محمود حاتم» نبود. او به طور تصادفی ابراز شجاعت نمی کرد. در ذات شجاع بود چرا که به فرموده مولایش علی (ع) بنده ی خدا بود و آزاد. بدین لحاظ جز از خدای منان از هیچ احدی ترس نداشت. به عنوان نمونه پیش از فتح تپه ی میمک زمانی که در پادگان لشکر 64 ارومیه بود به شهادت همگان از جمله همسر متعهد و فرزند ذکورش که تنها فرزند اوست، به سادگی آب خوردن از عهده ی کاری برآمد که انجامش بر یک پادگان پر از افسران و سربازان شجاع میسر نبود.

ماجرا از این قرار بود که در آن حال و هوای کردهای مخالف دولت پیوسته به پادگان حمله
می کردند و بدین طریق آنان را در ارعاب و وحشت قرار می دادند و بدین وسیله در تضعیف روحیه ی سپاهیان می کوشیدند. افراد روستای «پسوه» نیز که از توابع شهر ارومیه بود و در سر راه پادگان مزبور قرار داشت. مرتب برای مردم و اعضای پادگان مزاحمت ایجاد می کردند به طوری که دیگر کسی جرأت خارج شدن از پادگان را نداشت.

تا اینکه روزی سرگرد حاتم تصمیم می گیرد و از پادگان خارج می شود و یکسر راهی روستای پسوه می شود.

در آن حال و هوا ابتدا روستاییان باور نمی کردند که افسری یکه و تنها پای به روستای آنان گذارده باشد و فرماندهان کرد و بزرگان نیز در شگفت بودند. یعنی چه؟ ما که راه را بر یک پادگان مسدود ساخته ایم، این دیگر چه حکایتی است؟! لابد برای صلح آمده است، در همه جا سکوت حکم فرمایی می کرد حتی صدایی از یک کلاغ و یا پرندگان دیگر، مثل سهره و بلبل که در آن روستا پر بود، نمی آمد. نفس ها در سینه حبس و چهره ها پر از شگفتی بود. اما سرگرد با ان قد برافراشته و سینه ی ستبر، گویی برای برگزاری مسابقه ی یک کشتی معمولی روی تشک قدم می گذارد نرم و آرام در دل روستا پیش می رفت. وقتی به قلب روستا رسید تنها صدایی که به گوش می رسید زمزمه ی ملایم جویی بود که از درون ده می گذشت.

می خواهیم ببینیم مردی پیاده می شود تا ده دقیقه دیگر توی این روستا باقی بماند؟

صدای سرگرد بود که همه جا طنین انداز شد. بر احدی پوشیده نمانده بود که این مرد یا یک پهلوان است یا آدمی ساده لوح که هنوز گلوله ای داغ سینه ی ستبر او را سوراخ نکرده است تا بداند موضوع از چه قرار است. صدایی از گردنکشی برخاست.

  • یاوه می بافد، سرگرد!
  • نه!تو یاوه می بافی سردار!من سر حرفم هستم.
  • مهم نیست، سوراخ سوراخت کنیم .
  • مهم نیست، من آمده ام بجنگم مرگ که چیزی نیست بعد از مرگ هم با شما مسخره های توسو می جنگم. این سخن در دل دشمن وحشت ایجاد کرد. گردنکشان قلدر نگاهی به یکدیگر انداختند و رنگ از رخسارشان پرید. یکی از آنان صدای کشیدن گلنگدن خود را درآورد که ناگهان دو گلوله ی پیاپی جلوی پایش روی زمین فرود آمد.
  • دنگ، دنگ... آن مرد چند قدم به عقب پرید. مرد دیگری لوله ی تفنگ خود را به سوی سرگرد نشانه رفت که گلوله ای بازویش را شکافت و غرش درد از گلویش برخاست.
  • ناگهان گویی به آنها پیامی رسیده باشد،

همگی از روستا عقب نشسته و بدین‌ترتیب پادگان ۶۴ ارومیه بر سر و روی سر گرد بوسه دادند و گل بارانش کردند حال چنین افسری با افراد خود در ۲۱ دی ۱۳۵۹ در دامنه تپه میمک قرار گرفته و تصمیم دارد تپه را فتح نماید. دیگر تردیدی در بین نیست که مرد تجربه و مرد میدان از مشکلات نمی هراسد و جز به فتح نمی‌اندیشد.

 ذرات سرما در فضا پراکنده بود و سرما تا مغز استخوان را می سوزاند عراقی ها مغرورانه بر سر نیروی ایران آتش می باریدند. سرگرد می خندید و می گفت: عزیزان من نترسید فکر کنید شب چهارشنبه سوری است و ما جشن آتش بازی را انداخته ایم.

تا خدا نخواهد کسی شهید نمی شود و اگر خدا خواست سعادتی است که نصیب شده است. ما باید یکی را به بلندی تپه بفرستیم موقعیت دشمن را تشخیص دهیم و آن وقت با گرای دقیق با خمپاره انداز ها نابودشان کنیم. این یک قانون علمی و جنگی است «بکش تا کشته نشوی» بجنگ تا شهید شوی.

 -فرمانده من می روم.

-فرمانده من می روم.

-خیر، من می روم.

- اینجا دیگر نوبت من است، من می روم.

از هر طرف صدای داوطلبان صعود از بلندی مزبور بر می خواست و هر کس امیدوار بود که به او موافقت شود. سکوت ملایم و لذت بخش بر آن حال و هوا مستولی شد. همه در چشم های یکدیگر خیره شده بودند و برخی زیر لب نجوای دعا می کردند:

-خدایا مرا بفرست.

-خداوندا! مگذار این افتخار از آن دیگری شود.

- یا حضرت عباس! میدانی که آرزو دارم، شهید شوم و ناگهان صدای سرگرد همه جا پیچید.

- نه!نه! کسی نمی رود.

 اگر بلادرنگ جمله ی سرگرد به اتمام نمی‌رسید، شاید کسی جز این نمی اندیشید که حتماً فرمانده قصد غم نشینی دارد.

خودم می روم.

چون همه می دانستند صعود از آن بلندی یعنی شهادت و نمی خواستند چنان فرماندهی را از کف بدهند صداهای پیاپی اعتراض برخاست.

-نه!نه! ما مخالفیم، شما نباید بروید!

-ما به شما احتیاج داریم.

- نه عزیزان من ما همه به خدا احتیاج داریم  هر یک از ما بنده خدا هستیم و نیازمند به او پس در حالی که باید همدیگر را دوست داشته باشیم باید به یکدیگر کمک کنیم این طور نیست که با مردن یکی یا عده‌ای بقیه هم بمیرند من می روم، موقعیت دشمن را به شما گزارش می دهم والسلام.

سرگرد محمود حاتم یکه و تنها در دامنه تپه ی میمک ایستاده بود و هر بار متوجه خطر
می شد به این طرف آن طرف خیز بر می داشت تا مورد اصابت ترکش های مهیب و سوزان و سنگینی خمپاره های دشمن قرار نگیرد. از هر طرف بانگ الله اکبر بر می خواستم و برای حفظ جان فرمانده خود دست به دعا به آسمان مستور از آتش توپ و تفنگ بلند بود.

دست ها از آستین های گَل و گشاد لباس های خاکی رنگ رزم بیرون بود و لب ها در جنبش دعا و تکاپو بود، عده ای نیز  با شلیک گلوله های آتشین او را حمایت می‌کردند. اما سرگرد مشغول کار خود بود می دانست شهید می شود این یک اصل است مردان متقی زمان، مرگ خود را می دانند. خدا با آنان قرار دارد.

-لله و اکبر...

 این فریادی بود که بدین وسیله سرگرد پیام خودش را به افرادش اطلاع می‌داد و موقعیت کامل دشمن را به آنها می گفت. پس از اتمام پیام خود کلید فتح «تپه میمک» بود در یک کلام گفت: عزیزان من خداحافظ موفق باشید.

 که ناگهان خمپاره ای در جلوی پای این فرمانده شجاع به زمین خورد و بدن مطهر این شهید غرق به خون و تکه پاره شد و بر زمین افتاد و اکنون این جسد مقدس و مطهر در باغ فردوس کرمانشاه بر عاشقان شهادت و زیارت سلام می گوید و بر سنگ ساده مزارش پرچم سه رنگ میهن اسلامی ایران همچنان در اهتزاز است وقتی به پرچم ها نگاه می کنی گویی میله های آهنین آنه ا به احترام سر تعظیم فرود آورده اند.

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده