يکشنبه, ۰۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۱۰
کتاب «به سختی فولاد به نرمی لبخند» دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه «شهید اسدالله لاجوردی» است که در اوایل انقلاب جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت می‌کند و به شهادت می رسد. در ادامه قسمت هایی از متن کتاب را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «به سختی فولاد به نرمی لبخند» از مجموعه کتاب های قهرمانان انقلاب است.

این کتاب دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه و دلاوری «شهید اسدالله لاجوردی» است که در پایداری جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت کرده است.

معرفی کتاب/«به سختی فولاد به نرمی لبخند»

کتاب «به سختی فولاد به نرمی لبخند» به قلم ساسان ناطق، در 110 صفحه، به رشته تحریر درآمده و در سال 1388، توسط انتشارات سوره مهر، وابسته به حوزه هنری منتشر شده است. در ادامه قسمت هایی از این کتاب را می خوانید.

در صفحه ۱۰ و ۱۱ کتاب «به سختی فولاد به نرمی لبخند» آمده است؛

یک هفته بعد از لغو لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی لاجوردی و گروهی از دوستانش در منزل یکی از علمای قم گرد هم آمدند تا با امام دیدار کنند.

آن روز امام به آنها گفت: اینها داشتن شماها را آزمایش می کردند می خواستند ببینند اگر اسلام را از میان بردارند چه کسانی مقابل آنها می‌ایستند؛ همه حرف هایشان دروغ است اینها دارند خودشان را برای یک حمله تازه آماده می‌کنند.

شما هم بروید ارتباطتان را مستحکم کنید و بر آمادگی خودتان بیفزایید محمدصادق اسلامی در آن دیدار به امام گفت: اگر شما امر بفرمایید ما حاضریم به خودمان بمب ببندیم و زیر ماشین شاه برویم و آن را منفجر کنیم. امام می‌گوید: کار به آنجا ها نمی کشد شماها به آنجا بیاید تا اگر کاری بود به شما ارجاع دهیم.

در صفحه چهاردهم آمده است؛

صبح شنبه یکم بهمن ماه ۱۳۴۳ ۱۷ روز از ماه رمضان می گذشت.

صادق امانی محمد بخارایی سید علی اندرزگو صفارزاده هرندی و نیک نژاد به طرف میدان بهارستان رفتند و هر یک در جهت ایستادند تا حسنعلی منصور از هر طرف آمد به او دسترسی داشته باشند؛ نیک‌نژاد جلوی مسجد سپهسالار بود قرار شده بود اگر ماموران بخارایی را تغییر کردند، نیک نجات با تیراندازی آنجا را به هم بریزد تا بخارایی فرار کند.

شب قبل در خانه رضای صفارزاده هرندی جمع شده و برنامه‌هایشان را مرور کرده و تا سحر راز و نیاز مشغول بودند آن روز حسنعلی منصور به مجلس شورای ملی رفت تا لایحه ای را برای اعطای امتیاز قسمتی از نفت کشور به یک شرکت خارجی تصویب کنند.

در صفحه ۲۵ ۲۶ کتاب آمده است؛

خانه مرتضی در آن طرف حیاط بود، آنجا را هم زیر و رو کرده اند ولی هیچی پیدا نکردند؛ معمولی که دندان جلویی افتاده بود صورت جلسه را نوشت در ساعت ۱۴ و ۳۰ دقیقه روز ۱۳ اسفند ۱۳۴۳، منزل آقای اسدالله لاجوردی واقع در خانی آباد خیابان مولوی کوچه وزیر نظام با حضور نماینده دادستان و امضا کنندگان زیر بازرسی گردید.

دو روز بعد اسدالله را به اتهام اقدام بر ضد امنیت داخلی به زندان قزل قلعه منتقل کردند، بازجوها دوباره او را پشت میز نشان دهند هر یک چیزی میگفتند میخواستم با حقه هایی که به کار می بردند از او حرف بکشند اما اسدالله تمام هوش و حواسش را جمع کرده بود تا فریب حقوق‌های آنها را نخورد.

در صفحه ۵۲ کتاب به سختی فولاد به نرمی لبخند می خوانید؛

اسدالله می دانست که دارند او را می ترسانند ولی او تصمیمش را گرفته بود با خود گفت: حتی اگر همه ناخن هایم را هم بکشید چیزی به شما نمی گویم: منوچهری شروع کرد به قدم زدن در اتاق برای لحظه‌ای باز شد.

ماموری که آنجا بود، رفت جلوی در از توی سالن صدای ناله و فریاد می آمد. صدا به ناله زنی شبیه بود؛ مامور در را بست و آمد ایستاد پشت سر اسدالله. منوچهری گفت: صدا رو شنیدی رسولی هم داره اعتراف می گیره.

حتماً میشناسی اش؛ رسولی خیلی وحشی است و برایش شکنجه زن و مرد فرقی نمی کنه؛ ولی من دارم با تو راه می آیم حالا می خوای حرف بزنی؟ رسولی از شکنجه گران معروف ساواک بود و اسدالله بارها اسمش را شنیده بود.

منوچهری سیگاری روشن کرد قدم زد و گفت: من منتظرم.! انتظار منوچهری و مامور بی فایده بود؛ باتون روی سرش فرود آمد. مگه کری؟ نشنیدی چی گفت؟ بهتره خودتون رو خسته نکنید؛ من هرچی رو میدونستم گفتم.

در ادامه می خوانید...

یکدفعه صدای فریادی شنید! هرسه به طرف بیرون سر چرخاندند، سلاح به دست آنها را نشانه رفته بود، چند گلوله پی در پی شلیک شد.

اسماعیلی در خون خود غلطید. اسدالله از روی چهارپایه افتاد، افضلی خودش را پرت کرد روی زمین، بازار به هم ریخت؛ صدای بگیرید بگیرید بلند شد.

عده‌ای به دنبال تیرانداز به طرف مسجد امام دویدند! مردم جمع شدند جلوی حجره اسدالله.

یکی از کارگران اسدالله به پیکر غرق در خون او نگاه می کرد؛ دیگری فریاد زد حاجی زنده است، بیایید کمک!

یک نفر جمعیت را کنار زد آمد تو و حاج اسدالله را روی شانه انداخته و به طرف بیرون دوید. اسدالله داشت روی هم می افتاد؛ در آن لحظات آخر به یک چیز فکر می کرد می خواست به کسی که تیراندازی کرده بود، بگوید: که سازمان مجاهدین خلق را فریب داده است، کنار پله های مسجد امام چشم های حاج اسدالله لاجوردی برای همیشه روی هم قرار گرفت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده