خاطره آخرین دیدار شهید محلاتی از زبان همسرش:
دوشنبه, ۰۲ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۰۰
كتاب «خاطرات و مبارزات شهید فضل‌الله محلاتی» به رشته تحریر درآمده و تنها يک بار در سال 1376 توسط مركز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. خاطره آخرین دیدار شهید را به روایت همسرش می‌خوانیم.

آخریـــن دیــــدار

نوید شاهد: اوایل اسفند ماه بود. احمد اقا پنج سال بیش از آن اسم نوشته بودند که با خانواده خودشان بروند حج عمره. روز آخر بهمن موقع پروازشان شد و شب چهارشنبه شام به منزل ما آمدند و بعد خداحافظی کردند و رفتند. صبح پنج‌شنبه پروازشان بود و رفتند به مکّه. محمود آقا هم تازه حدود پنج ماه بود. از طرف وزارت‌خارجه رفته بودند بلغارستان. آقای دیبائی و بجنوردی_دامادهایمان_ هم در منزل خودشان بودند. در این شب مادر و خواهرم همه منزل ما بودند، ساعت 9 و نیم شب به حاج آقا در دفتر کارشان در سپاه گفتم: «حاج آقا تو را به خدا بلند شوید بیایید منزل ما، هشت ماه است که شما دو تا باجناق همدیگر را ندیده‌اید.» گفتند:«چشم» ساعت یک ربع به 10 آمدند و گفتند: «خانم شام حاضر است؟» گفتم: نه.

دکتر توصیه کرده بود برای پا و کمرشان که درد می‌کرد ورزش کنند، گفت: «من می‌روم توی اتاق پذیرایی ورزش کنم تا شما سفره بیندازید.» شام آوردیم و سفره را پهن کردیم ایشان را صدا زدیم، آمدند. چون عصر همان روز من مهمان داشتم یک قدی آش پخته بودم. قدری غذا از ظهر مانده بود، یکی دو قاشق خوردند و گفتند: این برای من بد است ولی چون خانم زحمت کشیده است می‌خورم، در همان حال گفتند که دکتر لباف و یکی دیگر از پزشکان سپاه شهید شده‌اند. وقتی که جنازه آنها را آورده بودند توی بیمارستان نجمیه، ایشان رفته بودند برای سخنرانی، خانم یکی از این دو شهید سخنرانی کرده بود. حاج آقا گفتند: «خانم یکی از اینها سخنرانی کرد، واقعا زینب زمانه آنها هستند. با رشادت صحبت کردند. گفتم: «منظور؟»

گفت: «گوش خود را پر می‌کنم.»

شب آخری که منزل ما بودند با شوهر همشیره‌ام و آقای دیبائی نشسته بودند و گفته بودند که فردا می‌خواهم بروم جبهه. من می‌خواستم حمله فاو آنجا باشم و بیخود قول داده بودم که مشهد برای سخنرانی بروم. حالا تصمیم گرفته‌ام که به جبهه بروم. حتی گفتند که آقای رضایی به من گفتند: «با هواپیماهای سپاه به جبهه بروید، اما ایشان گفته بودند: «نه، حالا که دیگر تمام شده است نمی‌خواهم یک هواپیما از بیت‌المال برای من راه بیندازند. هر موقع هواپیمایی رفت با آن می‌روم.» صبح زود ساعت پنج نماز خواندند و زنگ زدند فرودگاه که پرواز دارند برای منطقه یا نه. البته شب قبل گفته بودند: «فردا بنا هست سه پرواز به جنوب باشد.» بنابراین ایشان گفته بود من با یکی از اینها به منطقه می‌روم.

شوهر همشیره‌ام هم زیاد می‌رفتند جبهه. حتی بعد از سالگرد اول حاج آقا ایشان اسیر شد و در واقع حدود سه سال و هشت ماه مفقودالاثر بودند. ایشان همان شب به حاج آقا گفته بود که مگر امام نگفته‌اند شخصیت‌ها نروند خط مقدم. حاج آقا جواب داده بود من با شخصیت‌ها فرق دارم. من نماینده امام در سپاه هستم، من باید به جبهه بروم و به جوانان مردم و رزمنده‌ها روحیه بدهم. من با مسئولان دیگر خیلی فرق دارم. من باید مرتب به جبهه سرکشی کنم، بچه‌های مردم آنجا مثل گل پرپر می‌شوند. شوهر خواهرم می‌گوید: «من هم می‌خواهم به جبهه بروم. حاج آقا می‌گوید: «نه شما نروید، شوهر خواهرم می‌گویند: «چرا شما خودتان می‌خواهید بروید؟ می‌گوید: من عملم با شما سواست، شما مهندس هستی و می‌توانی اینجا پشت جبهه موشک بسازی یا کمک‌های دیگر کنی، ولی من نماینده امام در سپاه هستم و باید در جبهه حضور داشته باشم.

آن روز صبح بعد از تماس با فرودگاه ناخنشان را گرفتند و اصلاح کردند و حمام رفتند هر دفعه هم می‌خواستند به جبهه بروند غسل شهادت می‌کردند، بعد آمدند گفتند: « خانم ساک مرا آماده کردید؟» من گفتم:« بله»

گفتند: «مسواک و صابون و قرآن کوچک و حوله را هم بگذار.» گفتم: «چشم و گذاشتم»

بعد گفتند: چای پاسدارها را دادی؟ گفتم: بله. بعد گفتند: کیف من توی سپاه است، گفتم: خب از صبح تا حالا کسی را می‌فرستادی می‌آوردند. گفت: نه اگر لازم شد شما بعدا بفرستید توی دفتر کارم است، برایتان بیاورند. بعداً متوجه شدیم آخرین وصیت‌نامه‌ای که چهل روز قبل از آن نوشته بودند توی کیف بود. ایشان 9 وصیت‌نامه نوشته بودند که این آخرین آنها بود. بعد آمدند توی اتاق و گفتند: خانم من دارم می‌روم. گفتم: حالا کی برمی‌گردید؟ گفتند: ما رفتن جبهه‌مان با خودمان است برگشتن ما با خدا است. ایشان پنج نفر همراه داشتند. گفتم: کدام یک را می‌برید؟ گفتند: من اصلا به بچه‌های مردم نمی‌گویم بیایند دنبال من توی منطقه و جبهه‌های جنگ، هرکدام خودشان می‌خواهند می‌توانند با من بیایند. صبح همان روز هم برای آقایی به نام فاطمی که طلبه بود و توی دفتر نمایندگی کار می‌کرد مثل اینکه سرطان گلو داشت قرار بود نامه‌ای بنویسد. این نامه را توی خانه ننوشتند، پای پلکان هواپیما نوشتند و داده بودند به پاسداران که این را بده به ستاد تا بدهد به فلان دکتر.

قبل از رفتن از منزل به آن دکتر تلفن کردند و گفتند که نصف هزینه این عمل را من می‌دهم، نصف دیگر را شما گذشت کن. بیمار طلبه سید جوانی است. زن و بچه دارد. این حرف را من از تلفنشان متوجه شدم. بعد از آن تلفن کردند به دفترشان و خواستند که با فرودگاه تماس بگیرند که هواپیما نرود. هواپیما بنا بود ساعت 9 و نیم پرواز کند امّا ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه حرکت کرده بود. ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه هواپیما سقوط کرد.

آن روز خیلی نگران بودم. من هر روز، چهار قُل با آیت‌الکرسی می‌خواندم برای همه کسانی که به مملکت خدمت می‌کنند. یک چهار قُل و آیت‌الکرسی هم برای بچه‌هایم و حاج آقا خواندم، هر موقع هم که ایشان می‌رفت مسافرت این را می‌خواندم. آن روز هفت، هشت بار رفتم بخوانم از دهنم افتاد، یا کسی تلفن کرد یا مادرم چیزی گفتند و جواب دادم و یا در زدند.

ظهر که شد منقلب بودم. ناراحت بودم. همه‌اش دلم می‌خواست گریه کنم. وضو گرفتم نماز خواندم زیارت عاشورا خواندم و گریه کردم. به میثم که پنج سالش بود و آمادگی می‌رفت به خاطر این که قدری خودش را کثیف کرده بود تشر زدم، گفت: «به بابا می‌گویم که مرا دعوا کردی.»

 یک مرتبه یادم افتاد حاج آقا جبهه است، بند دلم پاره شد. آن روز ختم انعام دعوت داشتیم. ساعت سه آنجا خانمی دعای توسل خواند و من خیلی گریه کردم. ولی خدا می‌داند فکر حاج آقا نبودم، امّا دلم گرفته بود. حتی فکر بچه‌هایم نبودم. با خود می‌گفتم: «احمد الان انشالله در بقیع هستند، عصر است رفته‌اند دم بقیع.

توی همین فکرها بودم. یادم آمد بگویم آقای غیوریان گذرنامه حاج آقا را هم درست کرده بودند و به ایشان می‌گفتند:

«شما بیایید بروید مکّه، چرا نمی‌روید. ایشان در جواب می‌گفتند: «الان منا، عرفات و صفا بیابان‌های جبهه است. بچه‌های مردم مثل گل پرپر می‌شوند، چرا بروم مکّه، اینجا ثوابش بیشتر است.»

فکر نمی‌کردم چنین اتفاقی بیفتد...

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده