روایتی از فرزند شهید " علی محمدی"؛
نوید شاهد- " مریم محمدی " فرزند شهید می گوید: « در حالی که از ترکش هایی که در بدنش جا خوش کرده بود زجر می کشید. به گروه تفحص کمک می کرد تا شاید بتواند به انتظار خانواده ی جاوید الاثری خاتمه دهد و نشانی از شهیدی بیابد.»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید "علی محمدی" ششم تير 1336 در روستاي ازگله از توابع شهرستان ثلاث باباجاني چشم به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش پيروز نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. پاسدار بود. 24 تير 1371درشاخ شميران بر اثر انفجار مين و اصابت تركش آن به شهادت رسيد. پیکر شهید والامقام در گلزار شهداي مین آباد شهرستان كرمانشاه به خاك سپرده شد.

پدر شهیدم نشانی از بی نشان ها را جستجو می کرد

*روایتی از مریم محمدی –فرزند شهید"علی محمدی"

یک سال بیشتر نداشته ام که پدر با ردای شهادت برای همیشه هجرت کرد و به جای اینکه بابا را صدا بزنم و او را بشناسم، گوش به حرف و حدیث دیگران از پدر سپردم. مادرم با تمام مادری هایش،  مردانه برجای خالی یک مرد ایستاده است. حرف های خودش مثل آرزوهایش از یاد رفته است ولی چه با افتخار از پدر حرف می زند: " هفت سال رزمنده بود ولی هیچگاه احساس خستگی نکرد. آن روزهایی که جنگ و آتش بود با نگاهی ما را آرام می کرد و ترس و دلواپسی هایمان را با جان و دل درک می کرد ولی لحظه ای درنگ و کوتاهی جایز نمی دانست. در حالی که از ترکش هایی که در بدنش جا خوش کرده بود زجر می کشید. به گروه تفحص کمک می کرد تا شاید بتواند به انتظار خانواده ی جاوید الاثری خاتمه دهد و نشانی از شهیدی بیابد.

روزهای قبل از آخرین رفتنش، جور دیگری بود، گویی چیزی به او الهام شده بود. رفتارش، نگاهش، مهربانی هایش و حرف زدنش بوی خداحافظی و رفتن می داد. با رفتن پدر احساس غم انگیز و متفاوتی با دفعات قبل توی نگاهمان موج می زد.

پدر در نزدیک های مرز ایران و عراق، در حالی که برای یافتن نشانی از سرداران بی نام و نشان زمین را می کاوید، روی مین  رفت. عصر روز دوشنبه 24 تیر ماه سال 1371 پدربزرگ با چشمان گریان به درب منزل آمد و گفت: علی روی مین رفته و در بیمارستان بستری شده است. نمی دانم چطوری خود را به بیمارستان رساندم ولی دیر شده بود علی نفس های آخرش می زد. خون زیادی از رفته بود. دوستانش می گفتند: خواستیم او را به بیمارستان مرزی عراق ببریم ولی قبول نکرد. گفت: مرا به کرمانشاه برسانید. حداقل اگر کاری نشد، می توانم زن و بچه هایم را ببینم. با نگاهی بی حال به من خیره شد و گفت: از بچه ها مراقب کن. آن ها را خوب تربیت کنی.ولی با آن رنگ و رویی که علی داشت، احساس بدی داشتم. خون زیادی از بدنش رفته بود.

چند دقیقه بعد از روحش از قالب تن پر کشید و قامت مرا در کنار جسم خویش برخاک نشاند. فقط آمده بود تا چشم ها را با تمام راز و رمز هایش به ما بسپارد تا با آن ببینیم.

انتهای پیام/

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده