روایتی خواندنی از آزاده و جانباز کرمانشاهی؛
نوید شاهد- آزاده و جانباز کرمانشاهی از خاطرات دوران اسارت خود اینچنین می گوید: «سطل های پر آب را روی اسرا خالی می کردند و با چوب و چماق بدن خیس بچه ها را می کوبیدند اما شعله های راز و نیاز عاشقانه های بچه ها فروزان تر شد.»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین کسان به قضای الهی بودند. سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند و جمعی مخلص، مقاوم، اهل ایثار و فداکاری و صاحب دل هایی خسته بودند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی پیدا کرده بودند.

ای آزادگان، تاریخ هیچگاه شما را که درس مقاومت و ایستادگی و آزادگی به جهان داده اید فراموش نخواهد کرد.

 

شکنجه بعثی ها، مانع راز و نیاز ما با خدا نمی شد

 

در ادامه روایتی خواندنی از آزاده و جانباز کرمانشاهی "جهانگیر شاه ملکی" تقدیم مخاطبان ارجمند می‌شود.

من در سال 1361 در منطقه عمومی اهواز به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و بعد از سپری شدن نزدیک به نه سال به آغوش وطن بازگشتم.

در طول آن سال ها خاطرات و خطرات زیادی بر من گذشته است که بخشی از آن ها برایتان می گویم.

از دشمن انتظار ترحم نداشتیم زخمی های ما را عذاب می دادند شهدای ما را زیر پاهای نجس خود له می کردند چند نفر اسرا را به ماشین آلات خود می بستند و روی زمین های پر از خاک و خاشاک جنوب با بدن لخت می کشیدند.

در روزهای اول اسارتم چه شکنجه ها که از سربازان مست بعثی شاهد بودم. دشمن بعثی به شکل های مختلف درصدد تضعیف روحیه ی ما بود اما با اتحاد و انجام دستورات دینی دشمن را ناکام می کردیم. در اردوگاه موصل، یکی از شب ها ضمن هماهنگی با دوستان مقدمات دعای کمیل فراهم شد.

حدود ساعت 9 شب بود که با دعوت مداح همه رو به قبله نشستیم و دو نفر از بچه ها با تکه آینه ای که بر روی دسته ی مسواکی چسبانده شده بود از لای تورهای پنجره مأموران داخل راه رو را زیر نظر داشتند. آرام، آرام دل به دعای کمیل سپردیم. دوری و رنج اسارت از یک سو و حزن دعا از سوی دیگر حال و هوای عجیبی به بچه ها داده بود و زیر پتوهایی که به سر کشیده بودیم، اشک می ریختیم. خستگی کار روزانه و نظافت آسایشگاه باعث شده بود که خوابم ببرد. گویا عده ای دیگر از دوستان هم خوابشان برده بود.

در آن عالم بی خبری، برق کل اردوگاه قطع شده بود. به دنبال شلوغی و بی نظمی اردوگاه مأموران به آسایشگاه هجوم آوردند. وقتی که به خود آمدم زیر مشت و لگد مأموران بعثی بودم. سطل های پرآب را روی اسرا خالی می کردند و با چوب و چماق بدن خیس بچه ها را می کوبیدند اما شعله های راز و نیاز عاشقانه های بچه ها فروزان تر شد.

انتهای پیام/

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده