ناگفته‌های جانباز "عزت قیصری" از نقش موثر زنان در دفاع مقدس؛
شنبه, ۰۲ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۳۲
نوید شاهد - «در نیمه شب وقتی شهید یا مجروحی را می‌آوردند، بدن‌مان می‌لرزید و هول و هراس زیادی سراسر وجودمان را فرا می‌گرفت که این بار چه کسانی را آورده‌اند؟ شب از نیمه گذشته بود و مجروحی را به بیمارستان آوردند، سریع به طرفش دویدم و بدنش را غرق در خون دیدم، نگاهم که به چهره او افتاد با صحنه تلخی روبرو شدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های جانباز "عزت قیصری" از دوران دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
ماجرای مداوای رزمنده‌‌ای که در شب عقدش شهید شد/ تبسم شیرینش خبر از اوج ایثار می‌داد
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، دوران هشت سال دفاع مقدس شاهد گویای حضور همه جانبه و فعالانه زنان مسلمان ایرانی در صحنه‌های گوناگون دفاعی، رزمی، سیاسی، اجتماعی و حمایتی بوده است؛ زنانی که در راه آرمان و عقیده خویش حاضرند از عواطف و احساسات خود چشم‌پوشی کنند.

آن‌ها در این دوران، نقشی ریشه‌دار و ارزشمند داشته‌اند که از جمله نقش پشتیبانی و خدماتی آنان و فراهم آوردن تدارکات لازم برای رزمندگان در جبهه‌های جنگ بوده که تبلور حماسه‌ها و جلوه‌هایی از ایثار بوده است.

از جمله این زنان عزت قیصری متولد شهرستان بیدزار از استان کردستان است، جانباز جنگ تحمیلی، رزمنده اسلام و از پیشگامان مبارز کُرد مسلمان است که خبرنگار نوید شاهد استان قزوین پای خاطرات این شیرزن که ساکن قزوین است، نشسته تا برایمان از نقش موثر زنان در هشت سال دفاع مقدس و ایثارگر‌های آن‌ها بگوید.


خودش می‌گوید: زمان جنگ تحمیلی در شهرستان بیدزار رسم نبود که دختر‌ها به جبهه اعزام شوند، عیب می‌دانستند، اما من تنها دختری بودم، که کاندید اعزام به جبهه بودم، مادرم راضی نبود می‌گفت در کردستان یکسره کشت و کشتار است، آنجا مناسب رفتن یک دختر جوان نیست.
 
ماجرای مداوای رزمنده‌‌ای که در شب عقدش شهید شد/ تبسم شیرینش خبر از اوج ایثار می‌داد

وی ادامه می‌دهد: فامیل‌ها و زنان همسایه من و مادرم را شماتت می‌کردند و اظهار می‌کردند مگر دختر به جبهه می‌رود، ولی زخم زبان‌های آن‌ها اثری در من نداشت، زیرا هدف بزرگی انتخاب کرده بودم و برای رسیدن به آن، هر گونه شماتت‌ها را به جان می‌خریدم.

قیصری به خاطرات خود در دفاع مقدس اشاره می‌کند و می‌گوید: از جمله خاطرات تلخی که خیلی مرا متاثر کرد مربوط به شهادت برادر صادقی است، ایشان یکی از رزمندگان مهاجری بود که سال ۱۳۶۴ در اطلاعات سپاه بانه خدمت می‌کرد. او قصد داشت با یک دختر بانه‌ای که از توابین بود ازدواج کند و مقدمات عقد آن‌ها فراهم شده بود، آن شب بعد از اینکه مراسم عقد برگزار شد، برادر صادقی خانواده‌اش را به منزل‌شان می‌رساند و خودش به خانه نامزدش برمی‌گردد.

وی ادامه می‌دهد: در نیمه شب وقتی شهید یا مجروحی را می‌آوردند، بدن‌مان می‌لرزید و هول و هراس زیادی سراسر وجودمان را فرا می‌گرفت که این بار چه کسانی را آورده‌اند؟ شب از نیمه گذشته بود و مجروحی را به بیمارستان آوردند. سریع به طرفش دویدم و بدنش را غرق در خون دیدم. نگاهم که به چهره او افتاد با صحنه تلخی روبرو شدم.

این جانباز بزرگوار اضافه می‌کند: تن مجروح و چهره خون آلودش خیلی ناراحتم کرد. دیدن این صحنه برایم خیلی سخت بود. با دیدن او، اشک در چشمانم دوید و قابم مالامال از اندوه شد.‌ای وای! اینکه برادر صادقی است. جریان را پرسیدم: چرا به این روز افتاده و کجا درگیر شده است؟ گفتند او توسط گروهک‌ها مجروح شده است.

وی بیان می‌کند: در اوج ناباوری به او خیره شدم. برای لحظاتی برای آنچه با چشمانم می‌دیدم، گیج شدم و خشکم زده بود و در کنارش نشستم. می‌خواستم صدایش بزنم. اما زبانم در میان دهان و فک‌هایم قفل شده بود. پلاکش را از گردنش آویزان بود. آن را پاک کردم و بوسیدم. همه لباس او با خون گلگون شده بود. روی سینه‌اش خون سرخ آمیخته با خاک نقش مبهمی را شکل داده بود. پیراهن جوانی‌اش با خون نقاشی شده بود و بدن خاکی‌اش در خون غلتیده و سرخ شده بود. او در خون غلت می‌زد و من در غم غرق بودم.
 
ماجرای مداوای رزمنده‌‌ای که در شب عقدش شهید شد/ تبسم شیرینش خبر از اوج ایثار می‌داد

قیصری اظهار می‌کند: نبض او را گرفتم. احساس کردم که نبض او کاملا ضعیف و کند بود. مایوسانه منتظر معجزه بودیم، ولی دریغ از اینکه هیچ کار مثبتی نتوانستیم برایش انجام دهیم. بار دیگر نبضش را گرفتم. اما هیچ اثری از زندگی در وجودش نیافتم. دقایقی بعد نبضش دیگر احساس نشد. گوشی را روی قلبش گذاشتم صدایی نشنیدم انگار این قلب هیچ وقت تپش نداشته است. هنوز باورم نمی‌شد دلم می‌خواست همه آنچه را که می‌دیدم کابوس باشد که با بیدار شدنم به پایان برسد.

وی با تشریح این صحنه می‌گوید: این صحنه را پشت پرده‌ای از اشک می‌دیدم. دوربین چشمان اشک‌بارم، آخرین عکس دنیایی صادقی را گرفتند. بغض گلویم را سد کرده بود. انگار یکی گلویم را می‌فشرد. سعی می‌کردم بغض گلویم را پنهان کنم. بغضم را خوردم. اما اشکم خودبه خود سرازیر شد. به پیکرش که نگاه می‌کردم خشم عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. از عصبانیت می‌جوشیدم. از ته دل به گروهک‌ها لعنت می‌فرستادم.

این جانباز بزرگوار ادامه می‌دهد: وقتی پیکرش را به طرف سردخانه حمل کردیم صدای اذان صبح در تاریکی شب به گوش می‌رسید. نسیم خنک صبح، پیکر او را نوازش می‌کرد و با قرائت دلنشین اذان به خیرالعمل رسیده بود. با صدای اذان روانه سردخانه شد. او خدایی شد. چند بار صدایش زدم. اما صدایی نشنیدم. حیف نیست این لب‌ها را که معدن ذکر تو بود اینطور بسته و مهر خاموشی بخورد؟ چقدر سبک‌بال و با آرامش دراز کشیده بود.

قیصری خاطرنشان می‌کند: این عزیز شاید ۲۵ بهار را تجربه کرده بود و هنوز جبهه به وجود او نیاز داشت. او چه زود به قربت وصل دست یافت و همرزمانش را در غربت فراق گذاشت، تبسم شیرین روی لب او برایم خبر از اوج ایثار می‌داد، فضای سردخانه کاملا ساکت بود و همین‌طور اشک از چشمانم روی گونه‌هایم می‌غلتید سوزناک گریه می‌کردم دلم می‌خواست خون گریه کنم.
 
ماجرای مداوای رزمنده‌‌ای که در شب عقدش شهید شد/ تبسم شیرینش خبر از اوج ایثار می‌داد
وی به شرایط سخت این لحظه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: خدایا این چه امتحانیه؟ چه کار کنم خدایا چرا من باید مدام یک چشمم اشک باشد و یکی چشمم خون؟ در افکار خودم غوطه‌ور بودم، لحظه‌ای گذشت که خودم را بازیافتم، دیدن جنازه آزارم می‌داد، وضعیت روحی خوبی نداشتم، با شهید شدن صادقی روحیه‌ام خراب شد، اما در عوض قلبم را نسبت به گروهک‌ها خشمگین‌تر کرد، می‌خواستم که انتقام او را بگیرم، ضربات تکان‌دهنده‌ای به جانم افتاده بود و قلبم را می‌خراشید، نمی‌دانستم چه کار بکنم و مجبور بودم سینه آتشین خود را در دل شب در سردخانه با گریه آرام و خاموش کنم.

این جانباز بزرگوار ابراز می‌کند: خاطرات به یادماندنی صادقی جلو چشمانم رژه می‌رفتند روحیه شهادت‌طلبی و خوشرویی او مثال‌زدنی بود. با حالت عجیبی می‌گفت: قحطی یک گلوله زنگ‌زده دشمن بعثی است که به پیشانی ما اصابت کند و ما نیز در این جنگ سهمی داشته باشیم. حالت بی‌قراری در چهره‌اش موج می‌زد و برای شهادت عجله داشت.

قیصری خاطرنشان می‌کند: برادر صادقی برای ازدواج من با برادر فاضل رسولی اهل یاسوج پا پیش گذاشت. برادر صادقی در مورد ایشان با من خیلی صحبت کردند که پسر خوبی است. باایمان و متدین است مدتی که با هم هستیم نماز شب او ترک نمی‌شود مدتی است که شما را زیر نظر داریم ازدواج نیمی از ایمان است. گفتم: من یک ثانیه دیگر امید به زنده ماندن ندارم؛ چطور ازدواج کنم؟

* گفتگو از زهرا محبی
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده