یادداشت؛
صدای وحشتانک بعدی مرا به خود آورد. محل اصابت موشک دوم دور یا نزدیک بود، نمی دانم، اما فضای تاریک بیرون، چون روز روشن شد و شیشه ها فروریخت. سرم از گریه و دلم از گرسنگی به درد آمده بود. به یاد شهدای مدفون شده به خانه رفتم. وضع به هم ریخته سفره ی نظرم را جلب کرد. سفره ای که با آن آرامش و زحمت پهن شده بود، در عرض چند ثانیه، از هم پاشیده بود.
سفره ی افطار

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب " در کنار آتش " یادداشت های مهناز شایسته فر است که روزهای مظلومیت کرمانشاه را با کلمه های خود در برابر چشمان ما می گیرد.شهری که هشت سال تمام سایه سیاه هواپیماها و بمب های دشمن بر خانه ها و کوچه هایش سایه می انداخت.
یادداشت زیر برگرفته از کتاب " در کنار آتش" که توسط مهناز شایسته فر نوشده شده است تقدیم مخاطبان گرامی می گردد.
*سفره ی افطار
آن روز، روز پرتلاشی بود و من خسته از یک روز تدریس مشغول استراحت بودم. یکی – دو ساعت به افطار مانده بود. تلویزیون روشن بود و از آن سخنرانی پخش می شد. به آشپزخانه رفتم تا به مادرم کمک کنم.
ما معمولا" برای افطار، سوپ، شیر، چای و پنیر و آش و حلیم تهیه می کردیم و اکثر مواقع، افطاری را در همان آشپزخانه می خوردیم؛ مگر مواقعی که مهمان داشتم.
برعکس شبهای گذشته، پدرم زودتر از سر کارش به خانه برگشته بود. معمولا" پدرم نماز را در مسجد محل با جماعت می خواند، ولی با شروع ماه رمضان، با پیشنهاد پیشنماز مسجدمان، نماز را پس از افطار به جماعت می خواندیم. تا خواستیم افطار کنیم، صدای مهیبی برخاست. وحشتزده همدیگر را بغل کردیم. صدای انفجار دوم هم بلند شد. شیشه های " پاسیویی" که کنارش قصد نشستن داشتیم، شکست و ریخت. پاسیو محل نگهداری گل بود. گلهای پر پر در لا به لای شیشه های شکسته، منظره ی بسیار رقت انگیزی به وجود آوردند.
با دهان روزه و بدنی لرزان به حیاط و پس از آن به کوچه دویدیم. تپش قلبم را به خوبی می شنیدم. همسایه ها حالی شبیه ما داشتند. در عرض یک ربع، تمام خیابان مملو از جمعیت و آمبولانس شد. موشک به منطقه ی ما نخورده بود، اما فاصله ی آن نزدیک بود. بچه ها گریه می کردند، زنها انگشت به دهان مانده بودند و مردان اکثر به طرف محل حادثه می دویدند.
پدر و برادرهایم که برای کمک رفته بودند، به علتازدحام ناچار شدند برگردند.
با آنکه عده ی زیادی از مردم شهر را ترک کرده بودند، وجود چنین جمعیتی برایم عجیب بود.
بعد از فرو کش کردن سر و صداها به خانه رفتیم. تلفن قطع بود و نمی توانستیم جویای سلامتی آشنایان شویم. همیشه با افتادن هر موشک و بمبی، خطها خراب می شد.
فردا با شنیدن تعداد تلفات و خسارت های ایجاد شده متأثر شدیم. فاجعه عظیم تر از آن بود که فکر می کردیم. یکی از موشکها در پاساژ قصر افتاده بود و یکی دیگر در منطقه مسکونی، کشتهو زخمی بسیار برجای گذاشته بود. ظهر در نماز جماعت شرکت کردیم تا روحیه بگیریم و تسکین پیدا کنیم. زن دایی، عمه و زن عمو و دختر عموهایم هم به مسجد آمده بودند. در راه برگشت، مقداری سبزی و میوه خریدیم؛ چون دایی و خانواده اش را برای افطار دعوت کرده بودیم. مادرم تصمیم داشت برای افطار، آش محلی عباسعلی درست کند. من و خواهرم هم مشغول شدیم.
نیم ساعت به افطار مانده، همه کارها انجام شده بود. سفره را پهن کرده بودیم. ساعت هشت و نیم افطار می شد. بوی آش عباسعلی و باقالی پلو با مرغ فضای خانه را پر کرده بود در این حال دایی و زن دایی و دختر دایی هایم آمدند رادیو مناجات قبل از اذان را پخش می کرد که برادرها و پدرم هم به جمع ما پیوستند دور سفره جمع بودیم. دایی ام تعریف کرد که امروز به منطقه ی موشک خورده رفته و از همسایه ها چیزهای عجیبی شنیده. یکی از خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته، به خانواده ای تعلق داشته که مدتی در چادر در طاقبستان زندگی می کرده اند. دیشب برای حمام کردن و برداشتن وسایل لازم به خانه می آیند که اصابت موشک باعث شهید شدن همه شان می شود.
از حکمت خداوند، انگشت به دهان ماندم . فکر کردم هر چه خواست اوست همان می شود. از این فکر دلشوره ام کم شد. صدای ملکوتی اذان در فضای خانه طنین انداز شد. دعای " الهم لک صمت و لک افطرت و علیک توکلت" بر لبان همه جاری شد.
مادرم آش نعناع را ریخته، وسط سفره گذاشت. بوی مطبوع آن مشام همه ی ما را نوازش می داد.
آماده ی خوردن شده بودیم که پدرم با اشاره به ساعت که هشت و نیم را نشان می داد، گفت: " لااله الا الله " خانه از کنار سماور بیا کنار، دیشب همین موقع بود که موشک زده شد."
هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که صدای انفجاری مهیب همه را لرزاند. از جا کنده شدیم و به کوچه دویدیم.
دختر دایی و خواهرم گریه می کردند و به صدام لعنت می فرستادند. صدای وحشتانک بعدی مرا به خود آورد. محل اصابت موشک دوم دور یا نزدیک بود، نمی دانم، اما فضای تاریک بیرون، چون روز روشن شد و شیشه ها فروریخت. سرم از گریه و دلم از گرسنگی به درد آمده بود. به یاد شهدای مدفون شده به خانه رفتم. وضع به هم ریخته سفره ی نظرم را جلب کرد. سفره ای که با آن آرامش و زحمت پهن شده بود، در عرض چند ثانیه، از هم پاشیده بود.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده