دشت های خونین
جمعه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۸
ناگهان همه جا تاریک شد. آتش، سیاه چادرها را به خاکستر تبدیل کرده بود. وقتی که به خودم آمدم، پدرم را دیدم که جنازه مادر و برادرم را کنار هم گذاشت.قاصدک ها به آسمان رفتند تا قاصد استقامت باشند.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ صفر بساطی- برادر شهید مصطفی بساطی می گوید:خورشید همیشه در آخر روز با حالتی خرامان و طناز کوه های جلوی دشت را طی می کرد و غروب می کرد وقتی گوسفندان را می دیدیم که در زمین های سرسبز در حال چرا هستند زیبایی بهار دو چندان می شد.
شب که می شد همه خسته از کار روزانه کنار آتش می نشستند و از خاطرات گذشته تعریف می کردند اما ناگهان بهار دشت ها اسیر دست خزان شد.
صدای زیبای پرندگان و گوسفندان جای خود را به صداهای گوش خراش توپ و خمپاره دادند. کم کم به داشتن همسایه های جدید که همان برادر رزمنده بودند عادت کردیم. از یکی پرسیدم: آخرش چه می شود؟
با حالتی گیرا گفت: نمی دانم من آمده ام که شهید بشوم.
یکی دیگر گفت: نترس پسر جان خانه خود را به دشمن نخواهیم داد.
آرزو کردم کاش می شد من هم رزمنده بودم، اما حیف که مشغول دامپروری و من هنوز کوچک بودم. آن روز یک ماشین فرماندهی به طرف سیاه چادر ما آمد و سراغ پدرم را گرفت وقتی گفتم نیست، گفت: به پدرت بگو عشایر منطقه باید تا آخر هفته منطقه را تخلیه کنند، خطر حمله جدی است.
وقتی جریان را به پدرم گفتم عصبانی شد و گفت: ما همین جا می مانیم و فرار نمی کنیم.
روزها می گذشت. دشت خالی خالی شده بود، فقط خانواده ی ما و خانواده ی عمویم مانده بودیم.
یک شب خواب دیدم توی سیاه چادرمان پر از قاصدک شده اما ناگهان پایه های سیاه چادر شکست و قاصدک ها به آسمان رفتند فقط توانستیم چندتایی از آنها را نگه دارم. دلهره و اضطراب در سیاه چادرهایمان حکم فرما بود.
پدر و عمویم تصمیم گرفتند که وسایلمان را جمع کنیم و در چند روز آینده ما هم کوچ کنیم. آن روز صدای انفجار زیادتر شد. ناگهان همه جا تاریک شد. آتش، سیاه چادرها را به خاکستر تبدیل کرده بود. وقتی که به خودم آمدم، پدرم را دیدم که جنازه مادر و برادرم را کنار هم گذاشت. زن عمو و پسر عمویم هم شهید شدند. بوی خون و دود همه جا را پر کرده بود عمویم هم شهید شد. و ما روی سر بریده اش گریه کردیم. قاصدک ها به آسمان رفتند تا قاصد استقامت باشند.
انتهای پیام
شب که می شد همه خسته از کار روزانه کنار آتش می نشستند و از خاطرات گذشته تعریف می کردند اما ناگهان بهار دشت ها اسیر دست خزان شد.
صدای زیبای پرندگان و گوسفندان جای خود را به صداهای گوش خراش توپ و خمپاره دادند. کم کم به داشتن همسایه های جدید که همان برادر رزمنده بودند عادت کردیم. از یکی پرسیدم: آخرش چه می شود؟
با حالتی گیرا گفت: نمی دانم من آمده ام که شهید بشوم.
یکی دیگر گفت: نترس پسر جان خانه خود را به دشمن نخواهیم داد.
آرزو کردم کاش می شد من هم رزمنده بودم، اما حیف که مشغول دامپروری و من هنوز کوچک بودم. آن روز یک ماشین فرماندهی به طرف سیاه چادر ما آمد و سراغ پدرم را گرفت وقتی گفتم نیست، گفت: به پدرت بگو عشایر منطقه باید تا آخر هفته منطقه را تخلیه کنند، خطر حمله جدی است.
وقتی جریان را به پدرم گفتم عصبانی شد و گفت: ما همین جا می مانیم و فرار نمی کنیم.
روزها می گذشت. دشت خالی خالی شده بود، فقط خانواده ی ما و خانواده ی عمویم مانده بودیم.
یک شب خواب دیدم توی سیاه چادرمان پر از قاصدک شده اما ناگهان پایه های سیاه چادر شکست و قاصدک ها به آسمان رفتند فقط توانستیم چندتایی از آنها را نگه دارم. دلهره و اضطراب در سیاه چادرهایمان حکم فرما بود.
پدر و عمویم تصمیم گرفتند که وسایلمان را جمع کنیم و در چند روز آینده ما هم کوچ کنیم. آن روز صدای انفجار زیادتر شد. ناگهان همه جا تاریک شد. آتش، سیاه چادرها را به خاکستر تبدیل کرده بود. وقتی که به خودم آمدم، پدرم را دیدم که جنازه مادر و برادرم را کنار هم گذاشت. زن عمو و پسر عمویم هم شهید شدند. بوی خون و دود همه جا را پر کرده بود عمویم هم شهید شد. و ما روی سر بریده اش گریه کردیم. قاصدک ها به آسمان رفتند تا قاصد استقامت باشند.
انتهای پیام
نظر شما