شهادت بچه ها درآن روزگار با دست خالی، عجب غریبانه بود
شنبه, ۰۱ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۸
یادم هست یک بار که به انتظار رسیدن فشنگ بودیم و خبر رسید که فشنگ در راه است، چه ذوق و شوقی میان بچهها بود؛ اما وقتی همان مقدار اندک هم رسید، دیدیم همهاش گلوله «ام یک» است، در حالی که نیاز ما به گلوله « ژ3» بود. دست خالی بودن بچهها در آن روزگار، عجب غریبانه بود و شهادتشان غریبانهتر.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ در اوج غائله کردستان قلم و کاغذ را برمیدارد و میرود به آن دیار تا حکایت مظلومیت مردم کردستان را گزارش کند برای روزنامهاش؛ اما شرایط روزگار پس از مدتی خبرنگاری، او را پای جنگ میکشاند. هم خبرنگاریاش را میکند و هم...
قصهای خواندنی است حکایت "مریم کاظمزاده"، دختر خبرنگاری که میشود همسر اصغر وصالی، فرمانده گروه چریکی دستمال سرخها که یکی از فرماندهان جنگ در کردستان بود. و چه مظلومیتی را شاهد میشود او از آن روزها؛ و مگر مظلومیتی بالاتر از این هم هست که در متن جنگ ازدواج کنی و اندکی بعد شهادت همسرت را هم ببینی؟
گفتگوی ما با همان دختری است که این روزها مادر است و زندگیاش را دارد و البته... ندیدهام عاشقانهای بالاتر از ماجرای او، که انگار در پرده ماندنش عاشقانهتر است تا بازگوییاش. حکایت آن تفأل معروف به حضرت حافظ را که دیگر نگو!
* چه میکنید این روزها؟
ـ مختصری کار مطبوعاتی دارم و البته بیشتر مطالعه میکنم.
* پس خانهنشین نشدهاید؟
ـ هم آره، هم نه؛ دست خودمان است. اگر هم خانهنشینی کنم، باعث دلگیریام نیست.
* از حضورتان در دفاع مقدس بگویید، به عنوان اولین خبرنگار زن در جنگ؟
ـ قبل از دفاع مقدس بود. از درگیریهای کردستان در سال 1358 به نیروهای مدافع پیوستم . آن وقتها خبرنگار روزنامهای بودم که تصمیم گرفت بروم از مقاومت و ایستادگی نیروهایمان گزارش بگیرم.
* موقع رفتن یا حضور در مناطق جنگی با مقاومتهایی روبهرو نبودید؟
ـ مقاومتهایی میشد اما مقاومت ما بیشتر از آنها بود. البته پشتیبانی بعضیها هم در این ایستادگیها تاثیر داشت. یاد همهشان به خیر. چمران و وصالی و حاجی بابا و پیچک و... اینها فرماندهانی بودند که برایم حکم عبور در منطقه را صادر میکردند.
* اگر یکبار دیگر زمان به عقب برگردد...
ـ فکر میکنم باز هم بروم. البته اوضاع و احوال زندگی و روزگار شاید شرایط را عوض کند، اما خمیرمایه من همانی هست که بود. من به دنبال هدفم هستم که در مسیر الهی قرار گرفتن است.
* آخرین مرتبهای که در ارتباط با دفاع مقدس دلتان سوخت...
ـ همیشه دلم میسوزد به خاطر مظلومیتهایی که آن روزها به بچهها تحمیل میشد. شهادت بچهها به شیوههایی بود که اصلاً بیان نشده است. اصلاً مسائل کردستان قبل از شروع حملات صدامیها بیان نشده است. این مظلومیتها در شروع حمله صدامیها هم نصیب بچهها میشد. یادم هست یک بار که به انتظار رسیدن فشنگ بودیم و خبر رسید که فشنگ در راه است، چه ذوق و شوقی میان بچهها بود؛ اما وقتی همان مقدار اندک هم رسید، دیدیم همهاش گلوله «ام یک» است، در حالی که نیاز ما به گلوله « ژ3» بود. دست خالی بودن بچهها در آن روزگار، عجب غریبانه بود و شهادتشان غریبانهتر.
* از این شهادتهای غریبانه خاطرهای هم دارید؟
ـ تمامی بچههایی که از کردستان و قبل از شروع هجوم صدامیها شهید شدند، مظلومانه به شهادت رسیدند. حالا چون دلم میخواهد یادی از شهید شیرودی هم بشود، اجازه بدهید خاطرهای از ایشان بگوییم که همه چیز دارد. هم غیرت و مردانگی و هم شهادت مظلومانه. آن روزها ما در بیمارستان پادگان ابوذر، سر پل ذهاب مستقر بودیم. شیرودی هر روز میآمد آنجا برای اهدای خون. کادر بیمارستان به ایشان میگفتند که این خونها چندان خاصیتی ندارد و باید فاصله لازم میان دو خونگیری رعایت شود، اما ایشان گوشش بدهکار این حرفها نبود. ما حتی گاهی «سرم» نداشتیم تا جایگزین خون به بدنش تزریق کنیم، ولی او خونش را میداد. یادش به خیر. با آن هیکل مردانهاش میآمد داخل و میگفت: بانک خون اومده، خون نمیخواهید؟
وقتی هم که خبر سقوط هلیکوپتر و شهادتش را از منطقه داربلوط آوردند، چقدر تاسف خوردیم. پیکرش را که بیمارستان آوردند ، هیچ تابوتی به اندازهاش نبود. خیلی غریبانه و مظلوم پیکرش را گذاشتند توی تابوتی که باز هم گوشهاش شکست. یکی از خواهرها هم از حوالی بیمارستان یک گل شقایق چید و گذاشتیم روی پیکرش توی تابوت.
* مثل شیرودی بودن و رفتن، آدم را به آرزوی شهادت میکشاند. شما تا حالا آرزوی شهادت کردهاید؟
ـ زیاد. همیشه جزو آرزوهای همیشگیام بوده و میگویم شاید خوب زندگی نمیکنم که شهادت نصیبم نمیشود شهادت، زیبا رفتن است و چه چیزی بهتر از آن.
* مردترین مرد جنگ که شما دیدید؟ حتی اگر زنی باشد...
ـ همه آنهایی که در متن جنگ حضور داشتند مرد بودند، اما «پروانه شماعی زاده» چیز دیگری بود.
* این پروانه شماعیزاده چه کسی بود ؟
ـ دختری 16 ساله و دانشآموز، از اهالی سرپل ذهاب. روزهای ابتدایی تجاوز بعثیها بیشتر مردم کوچ کردند طرف کرمانشاه. پدر و مادر همین پروانه هم رفتند، اما او ماند. هر بار هم که میآمدند سراغش، نمیرفت. اشاره میکرد به ما و به خانوادهاش میگفت: اینها از تهران آمدهاند که شهر ما را نگه دارند، آن وقت من شهر را خالی کنم؟ یادش به خیر، آن روزها امکانات نداشتیم. یک رادیو یک موج داشتیم که بعضی وقتها توسط پادگان تقویت میشد. از جمله ساعت دو بعدازظهر که اخبار سراسری بود. وقتی که اخباری از قضایای خوزستان و خرمشهر میگفت، پروانه میشنید و ضجه میزد که چرا خبری از مظلومیت سرپل ذهاب نیست؟
* حالا کجاست این پروانه شماعی زاده؟
ـ شهید شد! در بمباران صدامیها شهید شد. سال 1366 در اردوگاه مهاجرین جنگی در کرمانشاه. متأسفانه مدتی قبل که رفتم سرپل ذهاب، هیچ نامی از او نبود. اصلا کسی نمیشناختش.
* لحظه لحظه دفاع مقدس ما ناب است و تاثیرگذار. کدام لحظهاش شما را بیشتر تکان داد؟
ـ توی درمانگاه شهید نجمی سرپل ذهاب بود که خبر رسید شهر در محاصره است و در حال سقوط. آقای تهرانی و دیگر آقایان با نگرانی اصرار میکردند زودتر سوار ماشینها شویم از شهر بیرون برویم. تانکهای عراقی داشتند وارد شهر میشدند. بچههای ما نتوانسته بودند مجروح بیاورند؛ چون جاده هم دست عراقیها بود. در این اوضاع و احوال ما تصمیم گرفتیم درمانگاه را تمیز و پاکیزه تحویل عراقیها بدهیم. همه جا را تمیز کردیم و حتی از توی باغچهها گل هم چیدیم و گذاشتیم توی گلدانها، که ناگهان اولین آمبولانس آن روز وارد شد و خبر رسید که بچهها محاصره را شکستهاند. آن لحظه و آنهایی که مقاومت کردند تا سرپل ذهاب سقوط نکند هیچ وقت فراموشم نمیشود.
* آن زمان چه احساسی داشتید؟
ـ خدا را شکر میکردم که تن به آسایش زندگی شهری ندادهام و در متن حادثهام.
* با آنهایی که در متن حادثه بودند هنوز هم ارتباط دارید؟
ـ بله، همین نیم ساعت قبل با خانم دکتر کیهانی حرف میزدم. البته آنهایی که با بندبند جانشان در متن حادثه بودند اکثرشان فراموش شدهاند، شما تا حالا نامی از آقای مصطفوی شنیدهاید که فرمانده کردستان بود؟ یا دستمال سرخها، یا خواهرانم فاطمه رسولی، سیما ثقفی، رباب فیاضی، شهره روغنی، مینو فردی، هاشمی مادر دو نوجوان، مهین جسری، فخری رحمانی، مادر قدسی و؟... اینها لحظه لحظههای جنگ را رقم زدهاند.
* اگر در عرصه فرهنگ یا دفاع مقدس مسئولیتی داشتید، چه میکردید؟
ـ هرچند دفاع ما با جنگ آنها از لحاظ ماهیتی قابل مقایسه نیست، اما دستاندرکاران را میفرستادم موزههای جنگ را در کشورهای مختلف ببینند.
* با آثار مکتوب دفاع مقدس هم ارتباط دارید؟
ـ بله، اما تا حالا هیچ کدام نتوانستهاند مظلومیت آن روزها را بنویسند. با این همه از قلم آقایان سرهنگی و بهبودی بهره میبرم و تکه نوشتههای ناب شهید آوینی.
انتهای پیام
قصهای خواندنی است حکایت "مریم کاظمزاده"، دختر خبرنگاری که میشود همسر اصغر وصالی، فرمانده گروه چریکی دستمال سرخها که یکی از فرماندهان جنگ در کردستان بود. و چه مظلومیتی را شاهد میشود او از آن روزها؛ و مگر مظلومیتی بالاتر از این هم هست که در متن جنگ ازدواج کنی و اندکی بعد شهادت همسرت را هم ببینی؟
گفتگوی ما با همان دختری است که این روزها مادر است و زندگیاش را دارد و البته... ندیدهام عاشقانهای بالاتر از ماجرای او، که انگار در پرده ماندنش عاشقانهتر است تا بازگوییاش. حکایت آن تفأل معروف به حضرت حافظ را که دیگر نگو!
* چه میکنید این روزها؟
ـ مختصری کار مطبوعاتی دارم و البته بیشتر مطالعه میکنم.
* پس خانهنشین نشدهاید؟
ـ هم آره، هم نه؛ دست خودمان است. اگر هم خانهنشینی کنم، باعث دلگیریام نیست.
* از حضورتان در دفاع مقدس بگویید، به عنوان اولین خبرنگار زن در جنگ؟
ـ قبل از دفاع مقدس بود. از درگیریهای کردستان در سال 1358 به نیروهای مدافع پیوستم . آن وقتها خبرنگار روزنامهای بودم که تصمیم گرفت بروم از مقاومت و ایستادگی نیروهایمان گزارش بگیرم.
* موقع رفتن یا حضور در مناطق جنگی با مقاومتهایی روبهرو نبودید؟
ـ مقاومتهایی میشد اما مقاومت ما بیشتر از آنها بود. البته پشتیبانی بعضیها هم در این ایستادگیها تاثیر داشت. یاد همهشان به خیر. چمران و وصالی و حاجی بابا و پیچک و... اینها فرماندهانی بودند که برایم حکم عبور در منطقه را صادر میکردند.
* اگر یکبار دیگر زمان به عقب برگردد...
ـ فکر میکنم باز هم بروم. البته اوضاع و احوال زندگی و روزگار شاید شرایط را عوض کند، اما خمیرمایه من همانی هست که بود. من به دنبال هدفم هستم که در مسیر الهی قرار گرفتن است.
* آخرین مرتبهای که در ارتباط با دفاع مقدس دلتان سوخت...
ـ همیشه دلم میسوزد به خاطر مظلومیتهایی که آن روزها به بچهها تحمیل میشد. شهادت بچهها به شیوههایی بود که اصلاً بیان نشده است. اصلاً مسائل کردستان قبل از شروع حملات صدامیها بیان نشده است. این مظلومیتها در شروع حمله صدامیها هم نصیب بچهها میشد. یادم هست یک بار که به انتظار رسیدن فشنگ بودیم و خبر رسید که فشنگ در راه است، چه ذوق و شوقی میان بچهها بود؛ اما وقتی همان مقدار اندک هم رسید، دیدیم همهاش گلوله «ام یک» است، در حالی که نیاز ما به گلوله « ژ3» بود. دست خالی بودن بچهها در آن روزگار، عجب غریبانه بود و شهادتشان غریبانهتر.
* از این شهادتهای غریبانه خاطرهای هم دارید؟
ـ تمامی بچههایی که از کردستان و قبل از شروع هجوم صدامیها شهید شدند، مظلومانه به شهادت رسیدند. حالا چون دلم میخواهد یادی از شهید شیرودی هم بشود، اجازه بدهید خاطرهای از ایشان بگوییم که همه چیز دارد. هم غیرت و مردانگی و هم شهادت مظلومانه. آن روزها ما در بیمارستان پادگان ابوذر، سر پل ذهاب مستقر بودیم. شیرودی هر روز میآمد آنجا برای اهدای خون. کادر بیمارستان به ایشان میگفتند که این خونها چندان خاصیتی ندارد و باید فاصله لازم میان دو خونگیری رعایت شود، اما ایشان گوشش بدهکار این حرفها نبود. ما حتی گاهی «سرم» نداشتیم تا جایگزین خون به بدنش تزریق کنیم، ولی او خونش را میداد. یادش به خیر. با آن هیکل مردانهاش میآمد داخل و میگفت: بانک خون اومده، خون نمیخواهید؟
وقتی هم که خبر سقوط هلیکوپتر و شهادتش را از منطقه داربلوط آوردند، چقدر تاسف خوردیم. پیکرش را که بیمارستان آوردند ، هیچ تابوتی به اندازهاش نبود. خیلی غریبانه و مظلوم پیکرش را گذاشتند توی تابوتی که باز هم گوشهاش شکست. یکی از خواهرها هم از حوالی بیمارستان یک گل شقایق چید و گذاشتیم روی پیکرش توی تابوت.
* مثل شیرودی بودن و رفتن، آدم را به آرزوی شهادت میکشاند. شما تا حالا آرزوی شهادت کردهاید؟
ـ زیاد. همیشه جزو آرزوهای همیشگیام بوده و میگویم شاید خوب زندگی نمیکنم که شهادت نصیبم نمیشود شهادت، زیبا رفتن است و چه چیزی بهتر از آن.
* مردترین مرد جنگ که شما دیدید؟ حتی اگر زنی باشد...
ـ همه آنهایی که در متن جنگ حضور داشتند مرد بودند، اما «پروانه شماعی زاده» چیز دیگری بود.
* این پروانه شماعیزاده چه کسی بود ؟
ـ دختری 16 ساله و دانشآموز، از اهالی سرپل ذهاب. روزهای ابتدایی تجاوز بعثیها بیشتر مردم کوچ کردند طرف کرمانشاه. پدر و مادر همین پروانه هم رفتند، اما او ماند. هر بار هم که میآمدند سراغش، نمیرفت. اشاره میکرد به ما و به خانوادهاش میگفت: اینها از تهران آمدهاند که شهر ما را نگه دارند، آن وقت من شهر را خالی کنم؟ یادش به خیر، آن روزها امکانات نداشتیم. یک رادیو یک موج داشتیم که بعضی وقتها توسط پادگان تقویت میشد. از جمله ساعت دو بعدازظهر که اخبار سراسری بود. وقتی که اخباری از قضایای خوزستان و خرمشهر میگفت، پروانه میشنید و ضجه میزد که چرا خبری از مظلومیت سرپل ذهاب نیست؟
* حالا کجاست این پروانه شماعی زاده؟
ـ شهید شد! در بمباران صدامیها شهید شد. سال 1366 در اردوگاه مهاجرین جنگی در کرمانشاه. متأسفانه مدتی قبل که رفتم سرپل ذهاب، هیچ نامی از او نبود. اصلا کسی نمیشناختش.
* لحظه لحظه دفاع مقدس ما ناب است و تاثیرگذار. کدام لحظهاش شما را بیشتر تکان داد؟
ـ توی درمانگاه شهید نجمی سرپل ذهاب بود که خبر رسید شهر در محاصره است و در حال سقوط. آقای تهرانی و دیگر آقایان با نگرانی اصرار میکردند زودتر سوار ماشینها شویم از شهر بیرون برویم. تانکهای عراقی داشتند وارد شهر میشدند. بچههای ما نتوانسته بودند مجروح بیاورند؛ چون جاده هم دست عراقیها بود. در این اوضاع و احوال ما تصمیم گرفتیم درمانگاه را تمیز و پاکیزه تحویل عراقیها بدهیم. همه جا را تمیز کردیم و حتی از توی باغچهها گل هم چیدیم و گذاشتیم توی گلدانها، که ناگهان اولین آمبولانس آن روز وارد شد و خبر رسید که بچهها محاصره را شکستهاند. آن لحظه و آنهایی که مقاومت کردند تا سرپل ذهاب سقوط نکند هیچ وقت فراموشم نمیشود.
* آن زمان چه احساسی داشتید؟
ـ خدا را شکر میکردم که تن به آسایش زندگی شهری ندادهام و در متن حادثهام.
* با آنهایی که در متن حادثه بودند هنوز هم ارتباط دارید؟
ـ بله، همین نیم ساعت قبل با خانم دکتر کیهانی حرف میزدم. البته آنهایی که با بندبند جانشان در متن حادثه بودند اکثرشان فراموش شدهاند، شما تا حالا نامی از آقای مصطفوی شنیدهاید که فرمانده کردستان بود؟ یا دستمال سرخها، یا خواهرانم فاطمه رسولی، سیما ثقفی، رباب فیاضی، شهره روغنی، مینو فردی، هاشمی مادر دو نوجوان، مهین جسری، فخری رحمانی، مادر قدسی و؟... اینها لحظه لحظههای جنگ را رقم زدهاند.
* اگر در عرصه فرهنگ یا دفاع مقدس مسئولیتی داشتید، چه میکردید؟
ـ هرچند دفاع ما با جنگ آنها از لحاظ ماهیتی قابل مقایسه نیست، اما دستاندرکاران را میفرستادم موزههای جنگ را در کشورهای مختلف ببینند.
* با آثار مکتوب دفاع مقدس هم ارتباط دارید؟
ـ بله، اما تا حالا هیچ کدام نتوانستهاند مظلومیت آن روزها را بنویسند. با این همه از قلم آقایان سرهنگی و بهبودی بهره میبرم و تکه نوشتههای ناب شهید آوینی.
انتهای پیام
نظر شما