نوید شاهد فارس:
شهيد حميد کيواني در يکم فروردين ماه سال 1339 در شهرستان ني ريز ديده به جهان گشود. وی فرزند سوم خانواده
بود . تحصيلات ابتدايي خود را در شهرستان ني ريز آغاز
نمود و از همان ابتدايي تحصيلات به عنوان دانش آموزي کوشا و درس خوان
شناخته شد پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي دوران
راهنمايي خود را در مدرسه راهنمايي آپادانا آغاز کرد .پس
از اتمام
دوره راهنمايي ، وارد دبيرستان شعله شد و به فراگيري علم و دانش همت
گماشت. حميد در رشته رياضي ادامه تحصيل داد و در دوران دبيرستان هم، شاگردي
ممتاز بود. پس از پيروزي انقلاب در سال 58
در امتحانات پايان سال شرکت کرد و موفق شد با معدل 19 ديپلم بگيرد و از
دبيرستان فارغ التحصيل شود . در سال57 پس از اخذ ديپلم به خدمت
مقدس سربازي در آمد و براي خدمت راهي منطقه بندر عباس شد. در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ني ريز در آمد. در بیست و دوم بهمن سال 62 از طريق
سپاه پاسداران عازم جبهه شد و در عمليات فتح المبين فتح خرمشهر حضور
يافت و پس از آنکه به شهر بازگشت و در کنکور دانشگاه ثبت نام کرد و در سال 1363 در رشته رياضي کاربردي دانشگاه اصفهان
پذيرفته شد . سپس در دهم دی ماه سال 64 اين بار از طريق دانشگاه به
جبهه اعزام شد و در بیست و هفتم بهمن ماه سال 64 در عمليات بزرگ والفجر 8 در محور جاده فاو _ ام القصر به شهادت رسيد و مفقود شد .
پيکر پاک و مطهرش پس از 11 سال مفقوديت در تاريخ 6/8/75 به وطن بازگشت و در جوار ديگر يارانش به خاک سپرده شد . روحش شاد.

( تنهاي و خسران)
چند
ساعتي است که گويي جغد شوم ، بالاي سرم پرواز مي کند و با صداي دلخراش
خودش، همه وجودم و عصاره هستيم را و در جوهر دلم به لرزه انداخته و
ناگهان بر سرم نشسته و دو بال خودش را روي چشم هايم انداخته و اينک در حالي
که سياهي جلو چشمم را گرفته و کاملا با اين محيط بيگانه بيگانه شده ام قلم
سياه را به دست گرفته ام و تا از همه چيز شکايت کنم .
بچه
ها را در جوش و خروش مي بينم که قصد دارند مثل ديگران اين قفس را بشکنند و
پرواز کنند و يکي از اين پرنده هاي مهاجر من را هم دعوت کرد و من هم الان
دو چشم خيره شده به تاریکي بالهاي خفاش و ديگر هيچي را و هيچ کس را و هچي
چيز را نمي بينم و نمي فهمم و هر کس با من صحبت مي کند خوب متوجه مي شود که
در چند لحظه عوض شده ام .

خيال
ها و خيال ها ديوانه ام کرده و همه اين ها را روانه جاي ديگر کرده ام .
تو خودم دارم فرياد مي زنم آخر خدا ... چرا ؟ چرا ؟ چرا خدا جون اگر مي
خواستي زنجير بندگي و ديوانگي را به گردن من بياندازي و چرا سر ديگر زنجير
را به دست صاحب اصلي ـ کسي که خوب بتونه بهوشم بياره ندادي ـ چرا زنجير را
به دستم هوي نفسم سپردي . تا آن را تقديم شيطان کنم ؟ يا چرا به من جرات
ندادي تا که اون را پاره کنم و مثل باران عاشق و سوار کار چابک بتونم حرکت
کنم .
خدايا، گوئيا 23 سال زنداني و زندان ساز و زندابان بوده ام و
کوششم و سعي ام هم در محکمتر ساختن آن بوده است و تا به حال که گامي در
رهايي خويش از اين زندان ها نداشته ام - داشتم نماز مي خواندم - نمي
دانم چطور شد.
ولي براي يک لحظه احساس کردم قيامت شده و موقع حساب و
کتاب است - سرم را شرمگين پايين انداختم آتش بس عظيم را بردوش خود بر وجود
خود حس کردم-
گويا که من و آتش مانوس بوديم و از قبل اشنا ـ بر همه چيز
خود حسرت خوردم ، بر همه دوستان و آشنايان و... که بربال ملائکه الله
نشسته بودند غبطه خوردم و
گفتم: آخه خدايا ، پروردگارا ، من و...
او با هم بوديم .... من و او با هم شب را صبح کرديم ... با هم حسرت
ديدار تو را کرديم و همه چيزمان مشترک بود نگاهمان ، .و آن چه را با انگشت
نشانه کرده بوديم همه يکي بود،
به فکرم گذشت که آن موقع در قلب تو حميد چه مي گذشت و بر قلب او چه مي گذشت. اين را فقط خدا مي داند و قيامت محاسبه مي شود .
اشکم
را جاري بود و چشمم کور مي شد ... و ترس وجودم را گرفته بود و در عين حالي
که داشتم عذاب مي شدم حاضر نبودم و دوست نداشتم در پيشگاه خدا حتي لحظه اي
- آتش را که مرا فرا گرفته و جهنمي را که او برويم احساس مي کردم رها کنم
ولي مي خواست در آن جا لا اقل-در آن جا خدا دعایم را قبول مي کرد .
اي
کاش اون جا از خدا خواسته بودم که عمرم را تباه شده ببخشد و طلب شهادت
کرده بودم . خدايا براي يک لحظه اگر بتوانم به تو فکر کنم و اين افکار
دنيايي ام را کنار بگذرام و به خوبي در آن لحظه ها يافته ام و که " ان
الانسان لفي خسر..."که چه مي گويي - انسان در زيان کاری است - حميد در
خسران است .
آن چه را که به نام طاعت تو به جا آورده ام و فعلي را
که انجام داده ام و هر نگاهي را که پيش خودم براي رضايت تو انجام داده ام-
را دورغ گفته ام و اين سابقه اي بس طولاني و يک عمر23 سال سابق دارد و در
آن جا و در آن لحظه درک کرده ام که :
" و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن و من الخاسرين "
اگر
نبخشی و ترحم نکني و از زيانکارم و بازندگانم - و وقتي که بيشتر فکر مي
کنم اصلا بگذار خدايا با تو و با دلم راست و حقيقي سخن بگويم و حرف بزنم .
اصلا مثل اين که فطرت من و اصل من را روز اول کج بوده و تقدير بر سر من
شاخ کج نهاده .
مگر ميشه آدم حدود 10 سال حداقل تو مجالس ديني و...
اين طرف و آن طرف به قول خودم نماز و روزه به قول خودمان بخونه ( خودم را
ميگم ) و اين ها هيچي روش (يعني روي خودش )-روي خودم- اثر نگذاره و معني
عمل صالح و نيت قربه الي الله و براي خدا کار کردن فقط لق لق زبانش باشد و
معني آن را درک نکنه
- يعني روزي 17 مرتبه در برابر خدا رکوع کنه و يک لحظه بعد بر اسب شيطان سوار باشه روزي 10 مرتبه و اين در چندين سال است که مي گم
" اياک نعبد و اياک نستعين "
خودم
را بنده اش مي دونم و او را تنها از او کمک مي خواهم و هيچ عوض نشده ام و
هيچ اندوخته اي نداشته باشم مگر اين ها همه ميشه و غير از اين است که اصلا
فطرت من کج است - ذات من خوب است و اصلا ما را در وادي ديگر براي (چَرا )
بايد ببرند و از اين خيل جان بر کف و استوره هاي مقاومت و ايثار بايد به
کنجي طويله و ... پرتاب کنند .
من که پس از 23 سال هيچ نتوانسته ام
رابطه «کِشي» (چون کِش لاستيک ) خودم را با دنيا پاره کنم و نه دنياي که
با هيچ چيز نتوانستم اين رابطه را کم کنم . ولي هر چه هست خدايا در گوشه اي
از قبلم و دلم عشقي از حسين (ع) و کربلاي حسين را جا داده اي و، تو اي خدا
- اين کار را کرده اي و اينک اي خدا در گوشه اي از وجودم عشق از فرزند
حسين ( خميني ) سُوسُو مي زند که اين هم از توست ،
حال خدا ، مي
خواستي حسين (ع) را به کربلا نفرستي تا چنين شوري به پا نکند و تا که
عاشورا ، نسازد و تا که ذره اي از قلب من را هم فرا نگيرد و حال که بر
همه بندگانت منت نهادي و برمن هم منت گذاشتي و در آن گوشه دلم چنين کردي
،در آن شور و شوق و عشق ، آتشم بزن و بر آن گوشه چشمم شعله اي بينداز و
نوري از معرفت حسين را جايگزين کن و قوت ببخش و در آن آتش خاکسترم کن تا
تطهير شوم و تا زيان نکنم و تا شرمنده نباشم و تا به اميدت دل ببندم و تا
راه بيايم و تا مجيد را ...و ملاقات کنم و تا حسين شفاعتم کند و... تا که
انگشت منافقان و دشمنانت ، خدايا ، در چشمم نرود و تا زبان دشمنانت بر من
در قيامت دراز نشود و تا خنده شيطان گوشم را کر نکند و تا گريه اش بينم و
حسرت بر دل منافقان و دشمنانت بنهم و قوتي ده و اراده اي و ايماني و سوز و
گدازي تا يک لحظه وآن فراموشت نکنم و همواره خود را در محضرت بينم و تو را
( خدايا ) ناظر برخودم و رحمت و مغفرتت را حس کنم و اميدوارم باشم .
والسلام . 26/10/61 حميد .
منبع: مرکز اسناد ایثارگران فارس
انتهای متن/