پنجشنبه, ۲۷ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۲
نوید شاهد - خواهر شهید "سیدرضا عرفانی" می‌گوید: «رفتارش طوری بود که همه را مجذوب خودش می‌کرد. شوخ طبع بود و چهره‌ای متبسم داشت. وقتی حرف می‌زد، موج لبخند بر لبانش جاری بود. چشمانش مثل الماس می‌درخشید ...» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، مروری بر خاطرات این شهید گرانقدر داشته‌است که تقدیم حضورتان می‌شود.

چشمانش مثل الماس می‌درخشید


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سیدرضا عرفانی بیست و یکم شهریور ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیدحسین و مادرش ربابه نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم شهریور ۱۳۶۲ با سمت تک‌‏تیرانداز در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد.


شیرم حلالت مادر

برای آخرین وداع با پیکر برادر به سمت فردوس‌رضا حرکت کردیم.

هنوز زمزمه مادرم یادم است که می‌گفت: «خدایا! الحمدلله که پسرم را در راه خودت ازم گرفتی! خودت دادی! خودتم گرفتی! مادر! خدا رحمتت کنه! شیرم حلالت مادر!»

(به نقل از خواهر شهید)


چشمانش مثل الماس می‌درخشید

رفتارش طوری بود که همه را مجذوب خودش می‌کرد. شوخ طبع بود و چهره‌ای متبسم داشت. حتی تو جبهه سر به سر بچه‌ها می‌گذاشت. با اون‌ها گل یا پوچ بازی می‌کرد. تو این کار حرفه‌ای بود. کسی نمی‌توانست دست او را رو کند. خیلی با ظرافت انجام می‌داد. یک بار می‌دیدی گل در این دستش هست ولی باز که می‌کرد می‌دیدی نیست.

وقتی هم که می‌آمد، باز هوای جبهه به سرش بود. می‌گفت: «قدم به قدمش شیرین است.»

گفتم: «داداش‌جان! بیا بشین درستو بخون!»

می‌گفت: «کتاب‌هام را می‌برم جبهه! اونجا تو سنگر درس می‌خوانم، فکرش را نکن خواهر! سخت نگیر. تمام سختی‌ها فقط صد سال اوله.»

به هیچ وجه نمی‌شد او را از تصمیمی که گرفته منصرف کرد.

می‌گفت: «می‌رم؛ اگه خدا قبول کنه؛ نمی‌دانم خدا قبولم می‌کنه یا نه؟ شاید هم می‌خواد امتحانم کنه؛ ببینه لايق شهادت هستم یا نه؟»

گفتم: «حالا ما هیچی! فکر پدر و مادر را کردی؟»

گفت: «خدا صبر می‌ده آبجی! فکر کن این همه جوون دارن می‌رن جبهه! کسی را که به زور نمی‌برن! دیدی لحظه اعزام، با چه شوقی با لب خندان سوار اتوبوس می‌شن! اون‌ها می‌خندند و مادراشون می‌گریند!»

وقتی حرف می‌زد، موج لبخند بر لبانش جاری بود. چشمانش مثل الماس می‌درخشید. جوری می‌گفت انگار لطیفه تعریف می‌کرد.

(به نقل از خواهر شهید)


پرواز ده کبوتر عاشق

ساعت هفت صبح روز عید قربان مشغول صبحانه خوردن بودیم. در روستای میرآباد نیروهای بسیج و نیروهای ارتش مستقر بودند. به دستور فرمانده برادر طاهری - یک تویوتا از نیروهای سپاه عازم شد و یک تویوتا هم از ارتش. سیدرضا با ده نفر دیگر سوار بر تویوتاها شدند.

حدود دو کیلومتری میرآباد با کمین نیروهای کومله و دموکرات مواجه شدند. هر دو ماشین هدف آرپی‌جی قرار گرفت و آتش گرفت. سیدرضا که می‌خواست خودش را از مهلکه نجات دهد درِ ماشین را باز کرد؛ لباس‌هایش آتش گرفته‌بود. طولی نکشید که هدف تیر خلاص قرار گرفت. 

او با اقتدا به مادرش زهرا(س) سفر آسمانی‌اش را با قهقه‌های مستانه آغاز کرد و بر پله‌های عروج گام نهاد. تنها کسی که از این افراد نجات پیدا کرد برادر جندالله بود که مجروح شده‌بود. البته روز بعد ایشان هم به خیل شهیدان پیوست. جنازه‌ها را از میرآباد به طرف پیرانشهر بردیم و تحویل واحد مربوطه دادیم و چه غمناک بود پرواز ده کبوتر عاشق!

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدرضا رضایی)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده