خاطرات آزاده کرمانشاهی؛
نوید شاهد- "علی قاسمی" آزاده دوران دفاع مقدس می گوید: «وقتی به اسارت گرفته شدم ۲۲ سال داشتم، ۸ سال اسارت آنقدر مرا پیر کرده بود که موی سر و محاسنم همه سفید شده بود و وقتی برادرم برای اولین بار مرا دید نشناخت. در اسارت عراقی ها بارها به ما می گفتند قصد نداریم قهرمان پروری کنیم می خواهیم فقط شما را زنده نگهداریم تا یک زمانی شما را با اسرای عراقی مبادله کنیم.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ علی قاسمی که یکی از هزاران اسیر دوران دفاع مقدس است سال ها زیر شکنجه های سخت در اردوگاه‌های مخوف رژیم بعث قرار داشته و در دوران دفاع مقدس مدال پرافتخار جانبازی را به گردن آویخته به مناسبت سالروز ورود آزادگان به کشور بخشی از خاطرات دوران اسارت اش را بازگو کرد.

با موهای سفید به وطن بازگشتم


*اگر 15 دقیقه زودتر می رسیدم صدام حسین را اسیر می کردیم
وی گفت: بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی که در منطقه جنوب رخ داد اسیر شدم آن زمان حدود ۶۵ تا ۷۰ کیلومتر به شهر الاماره عراق پیشروی کرده بودیم که در منطقه شیب میسان توسط دشمنان محاصره شدیم. زمانی که هوا روشن شد تازه متوجه شدیم که بسیاری از نیروها و هلیکوپترهای عراقی را جا گذاشته بودیم حتی زمانی که اسیر شدیم تعدادی از نیروهای عراقی که ما را به اسارت گرفته بودند اعتراف کردند که اگر ۱۵ دقیقه زودتر اقدام به عملیات کرده بودید می‌توانستید صدام حسین را که برای بازدید از این منطقه در اینجا حضور داشت، اسیر کنید.

آزاده کرمانشاهی افزود: در این منطقه بسیاری از نیروهای آمریکایی مستقر بودند و نقشه عملیات را طرح ریزی می کردند در مسیری که ما پیشروی کرده بودیم هفت کانال کنده بودند که حتی یک ذره خاک هم در کنار کانال ها وجود نداشت و متاسفانه نیروهای ما در این کانال ها غرق می شدند. عملیات طوری بود که در تاریکی فقط صدای گلوله بود و نیروهایی که بر زمین افتادند در این میان تعدادی از رزمندگان از جمله بنده موفق شده بودیم حتی تا مرز دشت عباس برگردیم، اما به دلیل شلوغی زیاد نتوانستیم به نیروهای خودی برسیم.

وی بیان کرد: در این عملیات برای اولین بار نیروهای عراقی موفق شده بودند که ۱۲۰۰ نفر از رزمندگان را به اسارت بگیرند از آنجا که بنده قبل از اسارت یک نظامی بودم به ما آموزش داده بودند که اگر زمانی جنگ شد و اسیر شدید مجاز هستید چهار کلمه حرف بزنید و درجه، اسم، نام لشگر و اسم فرمانده را بگوئید. زمانی که با کتک درجه و لشکر را گفتم اسم فرمانده را پرسیدند آن زمان فرمانده ما اسماعیل سهرابی بود از فرماندهان شجاع وقت بود من فقط سهرابی را گفتم و اسم کوچک را فراموش کرده بودم اما اطلاعات عراقی ها آنچنان زیاد بود که بلافاصله گفتند اسماعیل سهرابی و اطلاعات دقیق را در خصوص ایشان می دانستند.

*با دستان بسته اسم خود را بر روی خاک نوشتم
این آزاده ادامه داد: پس از اسارت بلافاصله بازجویی را شروع کردند یکی از نیروهای درجه دار عراقی جلو آمد و دستانم را بست و جلوی تانک قرار داد و تانک را روشن کرد. آنجا بود که حس کردم الان از روی من رد می‌شود اما یکی از افسران عراقی جلو آمد و مرا بلند کرد. این افسر عراقی از من خواست تا اسم خود را بر روی زمین با دستان بسته بنویسم من هم اسم خود را بر روی خاک نوشتم.

قاسمی گفت: یک شب ما را در شهر الاماره عراق نگه داشتند صبح روز بعد اسرا را به بغداد منتقل کردند چون برای اولین بار بود این تعداد اسیر را به بغداد می بردند بسیار خوشحال بودند و رزمندگان را در اتوبوس هایی پشت سر هم قطار کرده بودند که به همه بگویند این تعداد اسیر را گرفته اند. اردوگاه الاماره سوله ای بسیار کوچک بود که بچه‌ها به آنجا کبوترخانه می‌گفتند ۱۲۰۰ نفر در یک مکان بسیار تنگ جمع کرده بودند و اگر کسی بلند می‌شد دیگر جا برای نشستن نداشت، از تشنگی همه نیروها بی حال شده بودند عراقی‌ها آب را داخل سطل های آشغال می ریختند و بچه ها مجبور بودند از این آب بخورند. شب بعد رزمندگان را به اردوگاه موصل منتقل کردند و ۲۸ نفر را به عنوان فرمانده جدا کردند که من هم جز آنها بودم. ما را حدود ۴۵ روز در استخبارات عراق نگه داشتند و قصد داشتند حضور ما را افشا نکنند تا شاید به عنوان مفقودالاثر بتوانند این ۲۸ نفر را به شهادت برسانند.
 
قاسمی می گوید: دوستان ما که به موصل منتقل شده بودند اسامی ما ۲۸ نفر را داده بودند که این افراد هم با ما بودند و زنده هستند صلیب سرخ بعد از ۴۵ روز از عراقی‌ها خواست تا این تعداد از نیروهای ایرانی را نیز به موصل منتقل کنند. در این مدت ۴۵ روز آنقدر ما را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند که جایی را نمی دیدم و تا مدتها به همین روال بودم تا اینکه مرا به یکی از بیمارستان‌های موصل بردند، بین راه هر جا به ستونی می‌رسیدند سرم را محکم به ستون می کوبیدند.

*دعا کنید تا از زندان هارون الرشید نجات پیدا کنیم
وی افزود: 9 روز در بیمارستان بستری بودم و طی این مدت به تخت زنجیر شده بودم در کنار تخت من یک رزمنده به نام ابوالقاسم که بچه اصفهان بود، به من گفت: وقتی به اردوگاه برگشتی به دوستان بگو شب های جمعه و دوشنبه که دعای کمیل و ندبه می خوانند دعا کنند تا از زندان هارون الرشید نجات پیدا کنیم، البته پس از مدت کوتاهی ایشان در همان جا به شهادت رسیدند. واقعاً این زندان هارون الرشید بود ما را به غل و زنجیر بسته بودند و مورد شکنجه های طاقت فرسا قرار می‌دادند. زمانی که در بیمارستان بودیم مردم عراق وقتی برای عیادت اقوامشان به آنجا می آمدند متوجه ما که می شدند به ما بد و بیراه می‌گفتند و آب دهان به طرف من پرتاب می‌کردند.

*اگر سید و سرور آزادگان "حاج آقا ابوترابی" نبود همه دیوانه می شدیم
وی خاطر نشان کرد: جا دارد یادی از سید و سرور آزادگان حاج آقا ابوترابی داشته باشم که واقعا اگر ایشان نبود اکثر اسرا یا دیوانه می شدند و یا زیر شکنجه از بین می رفتند. به یاد دارم ستوان یاری به نام "ضابط خلیل" در اردوگاه بود، ما را شکنجه می داد و می گفت: شما چرا با ما می‌جنگید؟ با تمسخر می گفت: امامتان گفته می‌خواهیم انقلاب را به دنیا صادر کنیم مگر انقلاب میوه است که می‌خواهید آن را به دنیا صادر کنید؟ کاش می شد امروز به او بگویم دیدی انقلاب ما به دنیا صادر شده است.

*شکنجه اسرای جدید الورود
قاسمی می‌گوید: زمانی که اسرای جدید را به اردوگاه می‌آوردند آنقدر آنها را مورد شکنجه قرار می‌دادند که ما آرزو می کردیم ای کاش ما را بزنند اما با این اسرای جدید کاری نداشته باشند. البته یکسری اسرا را نیز به این اردوگاه منتقل کردند که سه سال پیش اسیر شده بودند بین آنها رزمنده‌ای به نام الله مراد مرادی حضور داشت که از بچه‌های صحنه بود، به یاد دارم آنچنان با کابل بر روی سر ایشان کوبیدند و فریاد می‌زدند که به امام و سایر مسئولین کشور ناسزا بگو اما او حاضر بود غرق در خون شود اما اسم امام و دیگران را بد صدا نزند.

وی گفت: زمانی که به اسارت گرفته شده بودم چهار ماه از ازدواجم گذشته بود و وقتی که آزاد شدم و به وطن برگشتم کنار شوهر دخترخاله همسرم با هم ایستاده بودیم و همسرم مدام گریه می کرد و فریاد می زد که "علی کجاست" یعنی به قدری ضعیف شده بودم که همسرم مرا نشناخت. زمانی که اولین غذا را در کنار خانواده خوردم نتوانستم بیشتر از ۳ قاشق بخورم و همه از این ناراحت بودند، گفتم به خاطر اینکه مدت های زیادی گرسنگی کشیدیم و چیزی نخوردیم معده ما کوچک شده و ظرفیت غذای زیاد را ندارد هیچ نگران نباشید.

وی در پایان گفت: وقتی به اسارت گرفته شدم ۲۲ سال داشتم، ۸ سال اسارت آنقدر مرا پیر کرده بود که موی سر و محاسنم همه سفید شده بود و وقتی برادرم برای اولین بار مرا دید نشناخت. در اسارت عراقی ها بارها به ما می گفتند قصد نداریم قهرمان پروری کنیم می خواهیم فقط شما را زنده نگهداریم تا یک زمانی شما را با اسرای عراقی مبادله کنیم.
انتهای پیام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده