نوید شاهد - "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 55 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می‌گوید: رزمنده زخمی گفت: آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون اذیت نشه، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد ، او هم شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت: پس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید.

به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 55 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می‌کند:

سردرگم و حیران به نظاره‌ صحنه های دردناک و جانسوزی ایستاده بودم که از دیدن شان واقعاً به خود می لرزیدم، یک طرف رزمنده ای از کمر به دونیم شده و کمی آن طرف تر دلاوری هر دوپاش از بالای زانو قطع شده و با صدای ضعیفی مدام یا حسین (ع) و یا مهدی (عج) می گفت، کنار آمبولانس ها قیامتی برپا بود و فرشی از خون کف زمین را پوشانده بود، پیکر پاک تعداد زیادی از شهدا تکه و پاره شده و اعضا و جوارح شان در اطراف ماشین ها پراکنده شده بود.

بغضی که ترکید

گریان و نالان مشغول تماشای بقایای شهدا و حالات روحانی مجروحین بودم که رزمنده ایی زخمی با اشاره دست ازم خواست که به کنارش برم ، سریع به بالین اش رفته و دیدم که یک دستش از آرنج و یک پاش هم از باسن قطع شده و به قدری هم خون از بدنش رفته که رنگ صورتش مثل برف سفید و اطرافش پر از خون است، کنارش نشسته و دستی به سرش کشیده و گفتم: جانم ! لب و دهانش به قدری خشک و خاک آلوده بود که زبان در دهانش نمی چرخید و با زور و خیلی هم یواش و آروم حرف می زد، فکر کردم که در اون لحظات آخر و با آن لبان خشکیده، حتماً دلش آب می خواد و سریع درب قمقمه را باز و مقابل دهانش گرفتم ، ناباورانه لبی به آب نزده و با دست سالمش سرم را جلو کشیده و زیر گوشم با لحن نگران و مضطربی گفت : آقا مهدی چی شد !! خواستم در آن وضعیت چیزی بهش نگم تا بیشتر از اون اذیت نشه، اما قادر به کنترل احساساتم نشده و بی اختیار بغضم ترکیده و باران چشام همه چیز را لو داد ، او هم شروع به گریه کرد و با لبخند نازی گفت: پس همسفر نازنینی دارم و بعد هم لبخند زنان چشاشو بست و شروع به گفتن شهادتین کرد و بلافاصله هم روح پاکش پرکشید و راضی و خشنود به دیدار معشوق شتافت .

سفر با فرمانده

عجب عالمی بود و بین چه آدم های عجیبی نفس می کشیدیم، طرف تشنه کام و زخمی و تکه و پاره افتاده و دقایق آخر عمرش بود، به جای اینکه به فکر حال و روز خراب خودش ‌باشه، دل نگران فرمانده لشگر بود و دلشوره آقا مهدی را داشت و چقدر هم خشنود و خرسند بود که در سفر آخرت همسفری همچون برادر باکری داره. با بوسه ای بر صورت خاک آلوده اش برخاسته و به چند زخمی هم سر زده و به بعضی ها آب داده و به برخی هم قول خبررسانی و فرستادن آمبولانس و امدادگر داده و شتابان به سمت مقر توپخانه ای رفتم که روز اول ورود به منطقه در داخل سنگرهاش مستقر بودیم .

چاقو

برادران کاظمی و حیدری کاملآ دور و به نزدیکی های مقر رسیده بودند، تا مقر حدود پنج یا شش کیلومتری فاصله بود که تماماً هم دشت صاف و یک دست بود، هواپیماهای عراقی یکسره در آسمان بودند و بی وقفه خطوط دفاعی و مسیرهای مواصلاتی منطقه را بمباران و موشک باران می کردند، عدم وجود پدافند هوایی در منطقه، موجب تحرکات گسترده نیروی هوایی دشمن شده و هواپیماهای جنگنده و بالگردهای هجومی با خیال راحت بر فراز منطقه پرواز کرده و با رگبار مسلسل هر جنبنده ای را می زدند، منطقه لحظه ای آرام و قرار نداشت و از هر سمت و سوی فقط صدای انفجارات و دود و خاکستر و آتش بود که به آسمان بر می خاست، مسیر حرکتم پر از تجهیزات انفرادی و لوازمات شخصی رزمندگانی بود که هنگام عقب نشینی برای سبک شدن و بهتر دویدن، کف زمین انداخته بودند، نفس زنان و افتان و خیزان داشتم می دویدم که یکدفعه چشام به چاقوی گوزن دسته زنجانی افتاد که کنار یک کارت شناسایی سپاه افتاده بود، برداشته و دیدم که متعلق به یکی از پاسداران گردان خودمان هست، که نگه شان داشته و چند روز بعد در اهواز تحویل خودش دادم .

پیش‌روی تانک ها

خلاصه عرق ریزان به ورودی مقر رسیده و دیدم که یک آمبولانس جلوی یکی از سنگرهای مقر ایستاده و عده ای رزمنده سفید پوش هم در حال بارگیری پشت آن هستند، بنا به قولی که به عزیزان مجروح کنار رودخانه داده بودم شتابان به سراغ آمبولانس رفته و خواستم که به کمک آن دلاوران زخم خورده بشتابند، اورژانس صحرایی لشگر خودمان بود و همگی دکتر و پرستار بودند که شتابان در حال تخلیه لوازمات پزشکی بودند، در کمال تعجب هیچ اعتنایی به حرف هیام نکرده و همه هم سفارش کردند که فکر خودم باشم و بی معطلی به سمت جاده خندق و آب های جزایر مجنون فرار کنم، ناراحت شده و زبان به اعتراض گشودم ، راننده آمبولانس دستم را گرفت و با لحن مهربان و حسرت آلودی گفت : دیگه کاری از دست کسی بر نمی آید ! تانک های عراقی از سمت چپ به چند کیلومتری اینجا رسیده‌اند و با سرعت هم در حال پیشروی هستند ....

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده