نویدشاهد - شهید "سيد عزت الله قادري" در گهواره بود او را بيرون آوردم تا شيرش بدهم ديدم عقربي روي بدنش است، سياه و بسيار بزرگ و چند عقرب كوچك هم روي دوشش بود. عقرب را به زمين انداختم عقرب او را نيش نزده بود و اين چيزي جز معجزه و ماندن او براي شهيد شدن نبود.

به گزارش نوید شاهد کهگیلویه وبویراحمد،شهید سيد عزت الله قادري سال 1349 در شهرستان چرام دیده به جهان گشود. عاقبت 10 تیرماه سال 65 در مریوان به آرزویش که شهادت بود رسید. پیکر پاکش را در گلزار شهدای گچساران به خاک سپردند.

 

خاطرات شهید از زبان مادر

عنوان خاطره: درجه ايمان و تقواي شهيد و گذراندن خطرات دوران كودكي

خاطره زياد دارم نمي دانم از كجا شروع كنم هنگامي كه متولد شد پس از چند روز بيمار شد كه پزشكان قطع اميد نمودند و دارو مؤثر نبود . دكتر گفت:‌اگر سيد است جدش به فريادش برسد او را به خدا سپردم بعد از چند روز شير خورد وقتي كه دكتر او را ديد گفت اين همان بچه ديشبي است جدش به فريادش رسيده است.

در گهواره بود او را بيرون آوردم تا شيرش بدهم ديدم عقربي روي بدنش است سياه و بسيار بزرگ و چند عقرب كوچك هم روي دوشش بود. عقرب را به زمين انداختم عقرب او را نيش نزده بود و اين چيزي جز معجزه و ماندن او براي شهيد شدن نبود در هفتمين روز شهادتش برق شهر كاملاً قطع شد فقط برق منزل ما قطع نشد و اين هم معجزه بود.

او مي گفت مادر تو سرنوشت سختي داشتي من جبران مي كنم فقط بگذار من به جبهه بروم. برادر شهيد جهان ناصري به من وصيت كرده بود كه جلوي عزت اله را براي رفتن به جبهه نگيرم و من هم جلويش را نگرفتم او مرا به اسم صدا مي كرد مي گفت اينقدر جواني كه لقب مادري را به تو نمي دهم روزي به من گفت فرزندي كه در شكم توست پسر است نام او را كميل بگذار او به جاي من باشد.

 از اهل بيت امام حسين برايم گفت و گفت بعد از تولد اين بچه من ديگر شهيد مي شوم و وصيت كرد كه اگر شهيد شدم مرا كنار دايي ام بخاك بسپاريد بنا به گفته ي دوستانش او قبر و جايگاه خود را قبلاً انتخاب كرده بود و گفته بود خوشا به حال كسي كه اينجا دفن شود و آن مكان جاي خودش شد .

خاطرات شهید از زبان پدر

يك روز مي خواستيم به زيارت امامزاده (ابوذر)برويم گفتم تو هم با ما بيا گفت من قبلاً‌ رفته ام شما برويد كليد منزل را به عمه اش داد و گفته بود من به بازار مي روم درب منزل را كه باز كرديم نامه اي نوشته بود  خداحافظ من به جبهه رفتم .

به دنبال او رفتم و به او گفتم مادرت پس از شهادت دايي ات مريض است بيا برويم گفت پدر از تو سؤالي دارم بزرگترين مسئوليت تو چيست ؟ گفتم: رسيدگي به زن و فرزند. گفت پس چرا خودت به جبهه رفتي ، درست است كه شما پدر و مادر و بزرگ من هستيد ولي هرچه فكر مي كنم اسلام از پدر و مادر واجب تر است هدف ما نيستيم بلكه اسلام است اگر نابودي اسلام را به گردن مي گيري من با شما مي آيم اين حرف را كه زد او را رها كردم و آمدم .

پس از مدتي از جبهه آمد تا ناخنهايش را عمل كرده بودند و سريع برگشت. گفتم مگر عمليات نزديك است گفت:‌نه ،چند روزي بعد از عمليات فاو خبر دادند كه شهيد شده و بعد گفتند مجروح شده است بعد از چند روز آمد قسمتي از سر و صورت و بدنش مجروح شده بود مدتي در منزل ماند .

 يك روز صبح كه براي نماز او را بيدار كردم ديدم گريه مي كند علت را پرسيدم گفت: زندگي نامه امام را خواندم ناراحت شدم از او خواهش كردم و گفتم چندين بار به جبهه رفته اي ديگر نرو او را در كميته امداد ثبت نام كردم نماند گفت: اينجا جاي من نيست .

مردم شهر آشنا هستند و توقع دارند كه من به همه آنها كمك كنم و يا پارتي بازي كنم و من اهل اين كارها نيستم . گفت مي خواهم به سپاه بروم به سپاه اصفهان رفت و از آنجا به جبهه رفت و پس از مدتي خبر شهادتش را در حالي كه خود مجروح بمباران هوايي در چاههاي نفت بود به من دادند . روحش شاد.

او هميشه آيه(الذين يقاتلون في سبيل الله ....) را در منزل زمزمه مي كرد.

منبع : بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده