کمی با شال ور رفتم که بازش کنم ولی اصلا اجازه این کار را نداد. با ۲، ۳ تا از بچه‌ها آمدیم به قصد اینکه شال را از گردنش باز کنیم و علت ماجرا را بفهمیم. اکبر که از ماجرا با خبر شد، جلو آمد و ... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «اکبر آذربایجانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید اکبر آذربایجانی، دهم شهریور ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش عربعلی، لحا‌ف‌‌دوز بود و مادرش ماه‌طلعت نام داشت و دانشجوی دوره کارشناسی در رشته زبان‌ و ادبیات فارسی بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، یازدهم اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
مرتضی افشار همرزم شهید اکبر آذربایجانی:
اکبر آذربایجانی آدم عجیبی بود، آلبوم عکس بچه‌های رزمنده را که می‌گرفت تماشا کند، عکس‌هایی را که خوشش می‌آمد، می‌گفت: این عکس را بدهید به من و وقتی کسی نمی‌داد، یواشکی کش می‌رفت. یک روز که گردان امام رضا(ع) داشت تجهیز می‌شد که برای عملیات به منطقه برود، اصرار زیادی داشت که وارد گردان بشود، اما فرمانده‌اش قبول نمی‌کرد.
یک روز رفته بودیم حمام، اکبر هم آمده بود، یک شال مشکی به گردنش داشت که با همان آمده بود داخل حمام و داشت خودش را شستشو می‌داد، رفتم جلو و گفتم: چرا شال را از گردن‌ات باز نکرده‌ای؟ گفت: اشکال ندارد، می‌خواهم همینطور دور گردنم باشد.
هر چه به اکبر اصرار کردیم که دلیلش را بگوید، نگفت و ما هم حسابی به او شک کرده بودیم و می‌خواستیم ته قضییه را در آوریم و بفهمیم که قضیه چیه؟ شال مشکی پایین‌اش دکمه‌ای بود و از طریق دکمه آن را محکم بسته بود.
کمی با شال ور رفتم که بازش کنم ولی اصلا اجازه این کار را نداد. با ۲، ۳ تا از بچه‌ها آمدیم به قصد اینکه شال را از گردنش باز کنیم و علت ماجرا را بفهمیم. اکبر که از ماجرا با خبر شد، جلو آمد و خواهش کرد که این کار را نکنیم، گفتم اگر نخواهی شال را باز کنیم باید علت آن را بگویی؟.
مرا کشید کناری و گفت: علت‌اش را فقط برای تو می‌گویم به دو شرط، اول اینکه موضوع را به کسی نگویی، دوم اینکه وساطت کنی که مرا در گردان بپذیرند. هر دو شرط را قبول کردم و گفتم: حالا بگو ماجرا چیست؟ اکبر حالش دگرگون بود، گفت: آخرین بار که به پابوس امام رضا(ع) رفتم، این شال را به حرم حضرت متبرک کردم و همانجا از امام رضا(ع) خواستم و گفتم: امام رضا(ع) این شال را به اسم تو به گردن می‌بندم و تحت هیچ شرایطی از گردنم باز نمی‌کنم، مگر به دست خودت.
اکبر این را که گفت اشک از چشمانش سرازیر شد، من هم یه جورایی منقلب شدم. از حمام که در آمدیم، رفتم نزد فرمانده گردان و از او خواستم تا بدون اینکه دلیل‌اش را بپرسد، او را در گردان بپذیرد، خوب فرمانده گردان همچون من معاون او بودم، پذیرفت و اکبر وارد گردان شد.
وقتی اکبر موضوع را فهمید از شوق و خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید، همان شب، عملیات بود و اکبر هم رفت تا شال گردنش را خود امام رضا(ع) باز کند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده