مصاحبه با برادر شهید "ناصر ترکان"
چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۰۳
گفتند برادر کوچک شهید ناصر ترکان، پاسدار دلاوری که به دست دموکرات های ضد انقلاب در سردشت تیرباران شد، به دفتر مجله آمده و این فرصت خوبی برای یک گفتگوی کوتاه بود. نوجوانی بود چهارده پانزده ساله، با یک دنیا شور و احساس و یک دنیا آگاهی، شهادت برادر را « راهی که باید رفت» می دانست و منزلی که کسب باید کرد.

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ؛ شهید ناصر ترکان یکم خرداد 1334، در شهرســتان تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مــادرش بتول نام داشــت. تا پایان دوره متوســطه در رشــته ریاضی درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند جهاد ســازندگي بود. به عنوان جهادگر در جبهه حضور یافت. سوم شهریور 1358، در سردشت توسط گروه کومله اعدام و به شهادت رســید. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش قرار دارد. برادرش مسعود نیز شهید شده است.

متن مصاحبه با برادر شهید ناصر ترکان را بخوانید:

- لطفاً خود را معرفی کنید.

+ من برادر شهید ناصر ترکان هستم و حدوداً هفت هشت سال کوچکتر از او. برادرم 22 سال داشت که شهید شد.

- برادرتان کی و چطور به شهادت رسید؟

+ ناصر بعد از انقلاب با روحیه اسلامی و انقلابی که داشت تصمیم گرفت به کمک و یاری مردم مستضعف کردستان بشتابد. از این رو بود که باعده ای دیگر از برادران سپاه و جهاد به کردستان عزیمت کرد. احزاب توطئه گر ضد انقلابی کردستان، ناصر را سه بار دستگیر کردند. بار دوم دستگیری او را به جوخه اعدام برده بودند و 15 دقیقه به او وقت داده بودند تا اعتراف کند. آنها می خواستند انفجاری که در بانه روی داده بود به گردن او و دیگر برادران بیندازند، اما ناصر از آنجا که با تعهد انقلابی و اسلامی به کردستان عزیمت کرده بود اعتراف نکرد و ضد انقلاب هم شهامت آن را نداشت که به او تیراندازی کند. بار سوم دستگیری او به آرزویش رسید و به درجه شهادت نائل گشت. وقتی او را دستگیر کرده بودند در دادگاهی که عزالدین حسینی فاسد، دستور تشکیل آن را داده بود، به گفته دیگر برادران، فریاد «الله اکبر» بلند کرده بود. و نگذاشته بود جوخه اعدام چشمانش را ببندند و با چشمان باز به سوی دیار شهادت شتافت و به آرزوی همیشگی اش رسد.

شهادتش سوم شهریور 1358 اتفاق افتاد، ولی یازده روز بعد از شهادتش جسدش را تحویل دادند.

- نظرش در مورد شهادت چه بود؟

+ ناصر همیشه این شعر را زیر لب زمزمه می کرد:

پیراهن خونین مرا به در خانه بیاویز / تا مردم این شهر بدانند که بودم

او معتقد بود که شهید شدن برای قهرمان شدن، امری منحط است و بعد از دومین بار دستگیری وقتی به خانه بازگشت می گفت «خوب شد که مرا نکشتند. چرا که در این لحظاتی که مرا به جوخه اعدام برده بودند احساس کردم که می ترسم.» اما بار سوم در حالیکه اجازه نداده بود چشمانش را ببندند تیر باران شد و این نشانه اینست که سومین بار بدون هیچ ترسی به سوی خدایش شتافت.

- ازدواج کرده بود؟

+ خیر، مجرد بود و با ما زندگی می کرد.

- کلاً چند خواهر و برادر دارید؟

+ برادرم فرزند سوم بود، و کلاً ما الان چهار برادر و یک خواهر هستیم.

- از روحیه و اخلاق شهید هر چه بیاد دارید لطفاً بگویید.

+ در مورد اخلاق ایشان باید بگویم که یک مومن متقی بود. همیشه لبخند بر لب داشت. برخوردش با افراد خانواده و دیگر دوستانش بسیار خوب و صمیمانه بود به طوری که بعد از شهادت همه احساس می کردند که الگوی اخلاقی شان را در خانواده از دست داده اند. او برای ما معلم اخلاق بود. اولین روح اسلامی انقلابی را او در خانواده دمید.

- عکس العمل پدر و مادر و خودتان در مقابل شهادت ایشان چه بود؟

+ پدر و مادرم از یک طرف جوانی را از دست داده بودند که می توانستند به او امید ببندند، از این رو ناراحت شده بودند، اما از آن جهت که او به آرزویش رسیده و به درجه رفیع شهادت نائل شده خوشحال بودند و احساس برادران دیگرم این بود که «آدم به هر حال رفتنی است، چه بهتر که « انسان» بمیرد. یعنی چه بهتر که با مرگ خالی از دنیا نرود و هدف و منزلتی در مرگش باشد. از این جهت بود که ما خوشحال بودیم.»

- برادرتان قبل از عضویت در سپاه مشغول به چه کاری بود؟

+ ناصر از ابتدای جوانی در محله عاملی بود برای ساختن نوجوانان. این بود که در مسجد امام حسین دست به ساختن کتابخانه زد و در این راه برای هر چه بیشتر جذب شدن کودکان و نوجوانان با کمک دیگر برادران، قدم مؤثری برداشت. کسانی که او را می شناسند، می دانند که او جوان فعالی بود بطوریکه وقتی سربازی رفته بود، روزهای جمعه از قزوین، محل خدمتش، به تهران می آمد و به تمام مساجد سر می زد و جلسات زیادی برگزار می کرد.

در ضمن مطلبی که در اینجا می خواهم بگویم این است که وقتی امام فرمان فرار سربازان را از پادگان صادر کرد، ناصر هم مانند همیشه به فریاد هل من ناصر ینصرنی، امام حسین گونه مان پاسخ مثبت داد و با چند تن از برادران سربازش از پادگان قزوین فرار کرد. که بعد از مدتی البته دستگیر شد و او را بیش از سی روز در زندان شکنجه کردند اما او سربازان و دیگر دوستانش را لو نداد تا بالاخره او را آزاد کردند.

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده