به مناسبت فرا رسیدن روز قدس؛
جمله ای گرانبها تر از شهدا و بوسه ها می نویسم: فلسطینی بود... و خواهد ماند!
عاشقی از دیار فلسطین

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ همه ساله در آخرین جمعه ماه مبارک رمضان از روز قدس، توسط مسلمانان تجلیل به عمل می آید، مردم به جاده ها می ریزند، شعارهای ضد اسرئیل سر می دهند و از مردم فلسطین اعلام حمایت می کنند. معمولا گستردگی این راهپیمایی در کشور همسایه ما «ایران» بیشتر از سایر کشورهای اسلامی است. در فرجامین جمعه ماه صیام، روزه داران با لب های خشکیده، قلب های مملو از محبت، و بازوان توانمند در یک صف واحد می ایستند و بر ضد رژیم اسرائیل شعار سر می دهند و خواهان آزادی فلسطین می گردند.

در همین راستا، ابیاتی از ادبیات پایداری مردم فلسطین از محمود درویش از شاعران بزرگ و نامی جهان عرب تقدیم مخاطبان می گردد.

چشمانت، خاری است در قلب

که مرا به دردمی آورد... اما آن را می پرستم

و در برابر باد، آن را حفظ می کنم

او را در مقابل شب و ناخوشی‌ها غلاف می‌کنم... آن را غلاف می کنم

زخم آن، نور چراغ ها را بر می افروزد

اکنون من، فردایش را

عزیزتر از جانم می سازد

بعد از لحظه ای در یک چشم بر هم زدن، فراموش می کنم

که یک بار، فقط ما دو نفر پشت این در بودیم!

کلام تو... ترانه ای بود و من سعی می کردم شعر بسرایم

اما، سیه بختی برلب بهاری، احاطه کرده بود

کلام تو، مثل پرستو از خانه ام پر زد

و دروازه خانه ما را ترک کرد و پاییز پشت سر تو، ما را ملامت کرد

هر جا که شوق خواست...

آینه هامان را شکست

و این اندوه، تبدیل به دوهزار غم شد

تکه پاره های صدا را جمع کردیم...

جز مرثیه ی وطن چیزی را خوب نمی دانستیم! پس با هم، آن را در سینه ی گیتار خواهیم کاشت

بر حسب میزان بدبختیمان، آن را خواهیم نواخت

برای ماه های از ریخت افتاده... وسنگهایی

اما فراموش کردم... فراموش کردم، ای صدای ناشناخته (که بپرسم):

آیا سفرت، انعکاس گیتار است... یا سکوت من؟؟

دیروز، تو را در بندر گاه دیدم

مسافری بودی بدون خانواده... بدون توشه

همچون کودکان یتیم، در پی تو دویدم

که حکمت اجداد را بپرسم:

چرا که کشتزار سبز، با اعمال زور

به زندان، تبعید گاه و بندرگاه کشیده می شود

و آیا با وجود مسافرتش

و با وجود نمک (بر زخم ها ) و اشتیاق ها

همیشه سبز خواهد ماند؟

و در دفترچه یادداشتم، می نویسم:

پرتقال را دوست دارم. از بندرگاه متنفرم

در ادامه یادداشتم، می نویسم: در بندرگاه

توقف کردم. در حالی که دنیا، چشمان زمستان‌بود

پوست پرتقال برای ماست. پشت سرم صحرا بود!

تو را که در کوهستان خارها دیدم

چوپانی بدون گوسفند

و شکارچی ای در خرابه ها...

تو باغ من بودی و من غریبه ی این کاشانه

ای دل من، در را می کوبم

بر قلبم...

در، پنجره، سیمان و سنگ ها به پامی خیزند!

تو را در کوزه های آب و گندم، یافتم

که له شده بودی و تو را در قهوه خانه های شب، خدمتکاری دیدم

تو را در پرتو اشک و زخم دیدم.

تو ریه دیگری هستی، در سینه من..

تو، تو صدای لبهای منی...

تو آبی، تو آتشی!

تو را در دروازه ی غار دیدم.. کنار آتش

که لباس های یتیمانت، روی طناب رخت ها آویزان بودند

تو را در آتشدان ها دیدم... در خیابان ها...

در آلونک ها... در خون خورشید

تو را در ترانه‌های یتیمان و بینوایان دیدم!

تو را در سرشاری نمک دریا و ریگ دیدم

در حالی که زیبا بودی همچون زمین...کودکان... و گل یاس

قسم می‌خورم:

که از مژگان چشمم، دستمال بدوزم

و روی آن، شعری برای چشمانت نقش خواهم بست

و اسمی که آنگاه که با قلبی سیرابش می‌کنم، آهنگین ذوب شود..

تختهای جنگل را می کشد..

جمله ای گرانبها تر از شهدا و بوسه ها می نویسم:

فلسطینی بود... و خواهد ماند!

در شب طوفان ها، در و پنجره ها را گشودم

بر ماهی که درشب هایمان به دار آویخته می‌شود

و به شبم گفتم: بچرخ!

پیرامون شب و حصارها...

که من با واژه‌ها و نور وعده دارم.

تو باغ بکر و دست نخورده منی...

تا زمانی که ترانه‌هایمان

آنگاه که آنها بر می کشیم (از غلاف) و نشانه می رویم

شمشیرهای هستند

و تو مثل گندم، وفاداری...

تا آن زمان که ترانه هایمان

کودهایی هستند، آنگاه که آنها را می کاریم

تو مثل یک نخل در خیال هستی

که برای طوفان یا هیزم‌شکن، شکسته نمی شود

حیوانات وحشی جنگل...

گیسوانش را نمی بافند (کوتاه نمی کنند)

اما من تبعید شده ام به پشت حصار ها و دروازه

مرا بگیر زیر چشمانت

مرا بگیر هر جا که هستی

مرا بگیر هر طور که هستی

به من برگردان، رنگ صورت و بدن را

و نور قلب و چشم را

و نمک نان و آهنگ را

و طعم زمین و وطن را!

مرا بگیر زیر چشمانت

مرا بگیر چون تابلوی روغنی در کلبه حسرت ها

مرا بگیر همچون نشانه‌ای از سفر تراژدی هایم

مرا بگیر چون بازیچه ای ...چون سنگی از خانه

تا نسل بعد از ما به یاد آورد

کوره راه های خانه اش را

ای آنکه چشمان و خالی فلسطینی داری

اسم فلسطینی داری

رویا و هم و غم فلسطینی داری

دستمال و پاها و بدن فلسطینی داری

سخن و سکوت فلسطینی داری

صدای فلسطینی داری

تولد و مرگ فلسطینی داری

تو را در دفتر های قدیمی ام

آتش اشعارم قرار دادم

تو را توشه سفر هایم برگزیدم

با اسم تو در این دشت ها فریاد زدم:

اسب های رومی! می شناسمشان

هرچند میدان تغییر کرده است!

به شما هشدار می دهم...

از برق ترانه من که بر سنگ سخت می افتد

من زینت جوانان هستم، من بهترین سوارکار هستم

من شکننده ی بت ها هستم

قصایدی که عقاب ها را رها می کند

در مرزهای شام می کارمشان!

با اسم تو بردشمنان فریاد می زنم:

ای کرم ها، اگر خوابیدم( لب فرو بستم )گوشت مرا بخورید

که تخم مورچه، شاهین به دنیا نمی آورد...

اما تخم افعی...

پوستش، اژدها را در خود مخفی کرده است!

اسب های روم... می شناسمشان

قبل از آنها هم می دانم که

من زینت جوانان هستم و بهترین سوارکار!

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده