خاطرات سردار شهید علی معمار
شهیدعلی معمارحسن آبادی، يكم شهريور 1343، درروستاي حسن آباد از توابع شهرستان کاشان چشم به جهان گشود. پدرش اصغر، کارمند آموزش و پرورش بود و مادرش شايسته نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار وظیفه بود. سال1362 ازدواج کرد و صاحب سه دختر شد. دهم دي 1373، با سمت مسئول قرارگاه جنوب در جلگه چاه هاشم ایرانشهر بر اثر اصابت گلوله هنگام درگیری با اشرار و قاچاقچيان شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای فیض واقع است.

نگین حلقه عزاداران سیدالشهدا (ع)

نوید شاهد اصفهان : فیضی عرق از پیشانی گرفت و بار دیگر با لذت به دسترنجش نگاه کرد . برق رضایت و خوشی ای که در ته آن خستگی لذت بخشی جا گرفته بود ، درچشمانش دیده می شد .درِقلمکاری شده ای که رویه نقره ای و پر نقش و نگار داشت ، حالا آماده قرارگرفتن در آستانه مقبره «ملامحسن فیض » بود.

در تمام کاشان ، همه به استادی و ذوق سرشار فیضی واقف بودند .درهایی که از زیردست و پنجه پینه بسته او خارج می شد ، مشتریان فراوانی داشت ، اما مدتی قبل دستان فیضی شروع به لرزش کرد و دلهر ه ای ناشناخته بر وجودش حاکم شد .دیگر نمی توانست به هنری که با آن عجین شده بود ، بپردازد.

چند صباحی گذشت تا اینکه روزی گذر فیضی به مقبره ملامحسن فیض افتاد . همان جا دلش شکست ، صورتش را رو به آسمان گرفت و گفت : «خدایا ، تو را به بزرگواری این عالم عالیقدر ، قدرت و توان مرا باز گردان و این دلهره را از وجودم بر کن . نذر می کنم که اگر شفا بگیرم یک در زیبا برای آستانه این مرقد بسازم ». دلش شکست و بسیار گریه کرد ، اما ناگهان نور امیدی در دلش تابید.

نگین حلقه عزاداران سیدالشهدا (ع)

هنوز مدت کوتاهی از نذرش نگذشته بود که حاجتش را گرفت .به نذرش وفادار ماند و مشغول به کار شد .یک ماه بعد در را حاضر کرد.دوست و آشنا از قصد و نذر او اطلاع داشتند و همه از او می خواستند برایشان دعا کند .

روز بعد فیضی به سازمان میراث فرهنگی کاشان رفت . ماجرای ساختن در مرقد را تعریف کرد و خواست تا به نذرش وفا کند .مسئول سازمان با لبخندی گفت :« خداوند انشاءاله همان طور که حاجت شما را داد ، حاجت همه را بدهد .من می دانم شما با اخلاص و احترام به ملا محسن دست به چنین کاری زده اید ، اما متاسفانه برآوردن این خواسته شما مقدور نیست .مرقد ملامحسن فیض جزء آثار فرهنگی ایران است و درهای این مرقد ، جزء نفیس ترین درهای چوبی است که هنر فراوانی در آن به کار برده شده . ما نمی توانیم درها را برداریم و در دیگری نصب کنیم .اجازه دخل و تصرف نداریم .شما نیت تان پاک است .خدا قبول کند. این در را به مکان مقدس دیگری هدیه کنید.»

فیضی حرف او را معقول دید .حالا حیران بود که در را به کجا هدیه کند. بعد از نماز دستانش را بلند کرد و گفت :«خدایا ، همان طور که به دلم انداختی تا این نذر را بکنم ، همان طور که شفایم دادی ، این سردرگمی مرا هم چاره کن .من همه چیز را به اختیار خودت می گذارم .»

شب در عالم خواب ، فیضی خود را در بوستانی سبز و پر گل دید.از آن همه سرسبزی لذت می برد .ناگاه جوانی قدبلند و خوش سیما را دید .جوان دست به سوی او دراز کرد و گفت : «سلام استاد»

فیضی دست جوان را فشرد .خنکی خاصی به وجودش سرایت کرد .دلش غنج رفت .جوان گفت : « تو چرا سردرگم مانده ای ؟ دری را که ساخته ای ، به حسینیه ناتمامی که در روستای حسن آباد کاشان است هدیه کن ، خدا قبول کند.» .فیضی عرق کرده بود ، اما احساس خوشی داشت .از دور صدای اذان می آمد.

نگین حلقه عزاداران سیدالشهدا (ع)

صبح فیضی تازه در کارگاهش را باز کرده بود که دو پیرمرد و یک جوان وارد کارگاه شدند و سلام کردند .فیضی به سویشان رفت و دستشان را فشرد و جواب سلامشان را داد .پیرمردی که کلاه لبه داری به سرداشت ، گفت :«ما خیلی جست و جو کردیم تا کارگاه شما را پیدا کنیم .گرچه شما در کاشان گمنام نیستید.»

فیضی به آنها تعارف کرد روی صندلی بنشینند و بعد گفت :«شما لطف دارید ، چه خدمتی از بنده بر می آید؟»

پیرمرد دیگر که عرقچین سفیدی به سرداشت ، گفت :«من اصغرمعمار هستم ، اهل روستای حسن آباد.»

با شنیدن کلمه حسن آباد ، دل فیضی لرزید. اصغر معمار ادامه داد: « سرتان را درد نمی آورم .پسر بزرگم «علی» چند مدت پیش شهید شد .وصیت کرد در حسینیه ناتمامی که در روستایمان است دفنش کنیم و ما به وصیتش عمل کردیم .ماجرای این حسینیه هم مفصل است .اول انقلاب که مساجد و هیئتها شلوغ شد ما قصد کردیم یک حسینیه در روستایمان بسازیم .یکی از بانیان اصلی حسینیه ، علی بود .اما عمرش کفاف نداد تا کامل شدن حسینیه را ببیند .مردم دست به دست هم دادند و حسینیه را کامل کردند و فقط در حسینیه ماند.دیشب خدا خیرکند در خواب ، علی را دیدم .گفت : پدرجان پس چرا در حسینیه را نمی گذارید؟ گفتم : هنوز در مناسبی برای حسینیه پیدا نکرده ایم .علی گفت : جای دوری نروید در حسینیه پیش استاد فیضی در کاشان است.» صبح که از خواب بیدار شدم دودل بودم که خدمت شما بیایم یا نه .با حاج ابراهیم مشورت کردم و با پسرم غلامرضا همگی خدمت شما رسیدیم.

فیضی چشمان خیش شده اش را پاک کرد و گفت :«جای خوبی آمدید .من هم دیشب خواب غریبی دیدم»و بعد خوابش را تعریف کرد . هر چهار مرد برای دقایقی گریستند .فیضی گفت در آماده است .ماشین بیاورید ببریمش .من می خواهم خودم در را سر جایش بگذارم و قبر آن شهید بزرگوار را زیارت کنم .»

غلامرضا بیرون رفت و با یک وانت بازگشت.در حسینیه با استقبال و سلام و صلوات مردم روستا در حسینیه نصب شد .مقبره شهید علی معمار میان حسینیه بود .فیضی به سوی قبر رفت .وقتی عکس علی را دید ، زانوانش شروع به لرزیدن کرد .جوانی که در خواب دیده بود همان شهید علی معمار بود .

حالا دیگر حسینیه کامل شده است .روز عاشورا ، مردم در حسینیه جمع می شوند ، گردمزار شهید معمار عزاداری می کنند .قبر شهید معمار مانند نگین در میان حلقه عزاداران اباعبدالله الحسین (ع) می درخشد.

منبع: برگرفته از کتاب عقاب کویر

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده