فرمانده گردان فریاد زنان صدایش میکرد: «کجا؟! چه کار می کنی؟! چرا از توی کانال نمیری؟!» همانطور که می دوید، گفت: «این طوری زودتر می رسم. » زیر رگبار گلوله دوید و رفت.
نوید شاهد کرمان، "بچّه ها زیر فشار بودند. عراقیها به شدّت خط را می کوبیدند. فرمانده گردان ماشاءالله را صدا کرد و گفت: «خودت رو به
بچّه ها برسون و بهشون کمک کن. » بدون درنگ حرکت کرد. فاصله ی ما با خط، تقریباً 300 متر بود.
به جای اینکه فاصله ی 300 متری را از داخل کانال جلو برود. از روی خاکریز پرید و به سرعت در دشت صاف شروع به دویدن کرد.
فرمانده گردان فریاد زنان صدایش میکرد: «کجا؟! چه کار می کنی؟! چرا از توی کانال نمیری؟! »همانطور که می دوید، گفت: «این طوری زودتر می رسم. » زیر رگبار گلوله دوید و رفت.

***در حال ورزش و نرمش صبحگاهی بودیم. یکی از بسیجی ها مرتب از جمع عقب میماند. به دستور ماشاءالله که کنارمان می دوید، ایستادیم. خودش را به آن بسیجی رساند. از دور می دیدمش. بعد از این که کمی با بسیجی گفتوگو کرد، روی زمین نشست و پوتینهایش را بیرون آورد.
چند لحظه بعد، بسیجی که پوتین های ماشاءالله را به پا کرده بود، پا به پای دیگر بچّه های گردان شروع به دویدن کرد.
دیگر عقب هم نمیماند. خودم را به ماشاءالله که با پای برهنه میدوید، رساندم و پرسیدم: «جریان پوتینها چی بود؟! » گفت: «چیز مهمّی نبود. »
وقتی اصرار کردم، گفت: «پوتین های این برادر بسیجی پاره و غیرقابل استفاده شده بود؛ نمی تونست باهاشون بدوه. »
متعجّب گفتم: «این جوری پای خودت زخمی میشه. » سرعت قدمهایش را زیاد کرد و هما نطور که دور میشد،
گفت: «اگر نتونم از یک جفت کفش بگذرم و اون روهدیه کنم، چه طور میتونم از خودم بگذرم؟ »

***در عملیات والفجر 1 پیکر شهداء روی زمین مانده بود و بچّه ها بدون اینکه فرصت داشته باشند کاری انجام بدهند،
عقب می آمدند. تعدادی نفربر برای انتقال شهداء وارد منطقه شد. آتش عراقیها روی سرمان می ریخت و کسی برای کمک به تخلیه ی شهداء نمی ایستاد.
همانطور که به سرعت می دویدم، چشمم به ماشاءالله افتاد. شهداء را یکی یکی از روی زمین بغل می کرد و داخل نفربر می گذاشت.
فردای آن روز، وقتی در مورد آن لحظات صحبت میکردیم، گفت: «شهداء به گردن ما حق دارن. نباید بذاریم دشمن به پیکرشون بی احترامی کنه. »
گفتم: « ولی حفظ جان واجبه؛ ممکن بود برای انتقال شهداء کشته بشی. » خندید و گفت: «حالا که کشته نشدم. »

***بچّه ها کفشهایشان را بیرون آورده و وارد نمازخانه ی گردان شده بودند. ماشاءالله بین دو نماز از نمازخانه بیرون آمد و کفشها را مرتب کرد. وقتی کارش تمام شد، یکی از آنها را برداشت و بوسید.
چند روز گذشت. بالاخره طاقت نیاوردم و راز بوسیدن کفشها را از او پرسیدم.
گفت: «رازی در کار نیست. ما مقلّد شخصی هستیم که دست و بازوی رزمنده رو میبوسه. حالا اگر ما کفش رزمنده رو ببوسیم، کار مهمّی انجام ندادهایم! »
منبع: کتاب «مثل حسین مثل عباس»

خاطراتی از شهید «ماشاءالله رسیدی»/ زیر رگبار گلوله
سردار شهید «ماشاالله رشیدی» در سال ۱۳۴۴ در بخش طغرالجرد به دنیا آمد، پس از پیروزی انقلاب با توجه به سن کمی که داشت به دنبال فرمان امام مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی با این نهاد همکاری داشت و در اوایل سال 1360 رهسپار جبهه جنگ شد.
در عملیاتهای متعددی شرکت کرد و به عنوان فرمانده گردان ۴۱۱ سیدالشهدا (ع) شهرستان زرند از لشکر ۴۱ ثارالله در عملیات کربلا ی5 در جبهه حق علیه باطل جنگید و در 7 بهمن ماه سال ۱۳۶۵ درحالیکه گردان را درعملیات کربلای ۵ در نبرد با تانکهای دشمن رهبری میکرد، بر اثر اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده