به روایت یکی از همرزمانش، شهید احمدی بعد از نماز شب طنابى به گردن خود بسته و زمزمه مى ‏كرد كه خدايا من مطيع تو هستم. شهید احمدی در دوازدهم اسفند ماه 1364 در اثر حمله هوایی دشمن و اصابت ترکش در حالى كه فرياد مى ‏زد «مواظب خط باشيد تا دشمن نفوذ نكند» به شهادت رسيد.
شیوه منحصر به فرد شهید احمدی در عبادت / زندگینامه شهید


نوید شاهد: على احمدى در 5 آبان 1339 در روستاى بيارجمند از توابع شاهرود، در خانواده‏ اى كشاورز و مذهبى به دنيا آمد. او سومين فرزند محمد و فاطمه احمدى - كه زندگى ساده‏ اى داشتند - بود. در كودكى پر جنب و جوش بود ولى بيشتر اوقات را در خانه به سر مى‏ برد. در هفت سالگى (در سال 1346) وارد دبستان حافظ روستاى بيارجمند شد. از همان كودكى علاقه وافرى به مسائل دينى داشت و از هفت سالگى شروع به خواندن نماز كرد. علاقه زيادى به مدرسه داشت. تكاليف خود را به موقع انجام مى ‏داد و معمولاً در انجام تكاليف به دوستانش كمك مى ‏كرد. فردى اجتماعى بود و علاقه زيادى به رفت و آمد خانوادگى داشت. اخلاق و رفتارش طورى بود كه همه آشنايان از او راضى بودند و نسبت به او ابراز علاقه و دوستى مى ‏كردند. خواهرش (خديجه) مى ‏گويد:

بسيار مؤدب بود و برخوردى خاضعانه داشت. در مقابل خواسته ‏هاى پدر و مادر هرگز جواب منفى نمى ‏داد و در كارهاى خانه و كشاورزى تا آنجا كه از دستش برمى‏ آمد كمك مى ‏كرد.

در سال 1351 دوره دبستان را با موفقيت به پايان رساند و از همان سال در ماه مبارك رمضان روزه مى‏ گرفت. در 13 سالگى چون در زادگاهش مدرسه راهنمايى وجود نداشت به شهرستان گرگان مهاجرت كرد و مشغول تحصيل شد. وضع تحصيلى او بسيار خوب بود و معمولاً معدل بالاى هفده داشت. در سال 1355 بعد از اتمام تحصيلات دوره راهنمايى، وارد دبيرستان شد. به دليل فقدان استطاعت مالى خانواده در كنار تحصيل، شبها در داروخانه به كار مى ‏پرداخت. محمد نادعلى مى ‏گويد:

در سال 1355 در داروخانه شفاء گرگان با او آشنا شدم. از همان دوران با ديگران خيلى فرق داشت. روحيه عجيبى داشت و در كنار كار، تحصيل مى ‏كرد و جوانى امانتدار بود.

در اين دوران از خانواده دور بود و نمى ‏توانست كمكى به آنها بكند ولى هر از چند گاهى به ديدن آنها به روستا مى ‏رفت و در كارهاى كشاورزى كمك مى ‏كرد. محمد نادعلى مى ‏گويد: «به نماز اول وقت اهميت بسيارى مى ‏داد و در مجالس مذهبى شركت فعال داشت.» فعاليت هاى سياسى خود را هم زمان با شروع انقلاب اسلامى آغاز كرد و با وجود كار فشرده با كوشش زياد توانست تحصيلات را با نمرات بسيار عالى در سال 1358 به پايان برساند و مدرك ديپلم را با معدل هجده اخذ نمايد. على احمدى در 21 شهريور 1360 به عضويت سپاه گرگان درآمد و جهت آموزش مقدماتى به منجيل اعزام شد. پس از گذراندن دوره آموزشى مدت شش ماه به مناطق مختلف كردستان اعزام شد و پس از آن به مدت سه ماه در جنگل هاى آمل و قائمشهر براى سركوبى عناصر ضدانقلاب مشغول خدمت بود. در سال 1360 بنا به سفارش خانواده با دختر عموى خود، خانم صغرى احمدى، ازدواج كرد. آنها در مراسمى ساده آغاز زندگى مشترك خود را در روستاى بيارجمند جشن گرفتند و سپس به گرگان رفته و در خانه‏ اى استيجارى زندگى مشترك خود را آغاز كردند. احمدى، مدتى را در بهدارى سپاه گرگان مشغول بود و در 30 تير 1361 به عنوان پزشكيار به قرارگاه خاتم، اعزام گرديد. در 23 مرداد 1361 پس از بازگشت از مناطق جنگى به عنوان مسئول بهدارى سپاه گرگان منصوب شد. در سى ‏ام شهريور 1361 اولين فرزند او متولد شد كه نامش را محدثه نهادند. در اين سال موفق به تشرّف به بيت ‏اللّه ‏الحرام شد. مادرش مى ‏گويد:

زمانى كه مى ‏خواست به حج مشرف شود، گفتيم: شما مستطيع نيستى و وضع مالى چندان خوبى ندارى، صبر كن در آينده خواهى رفت. گفت: «آيا شما ضمانت مى ‏كنيد تا سال آينده زنده خواهم بود.»

همسرش نيز مى ‏گويد: «با پولى كه قرض گرفته بود به حج مشرّف گرديد و مدتها طول كشيد تا توانستيم آن قرض را ادا كنيم.» در بازگشت از اين سفر زيارتى براى فرزند شهيدى يك دستگاه تلويزيون سوغات آورد و بس. پس از بازگشت از سفر بيت ‏اللّه‏ الحرام و فعاليتهاى شبانه ‏روزى در بهدارى سپاه گرگان در 24 فروردين 1362 به جبهه‏ هاى نبرد اعزام شد و مسئوليت بهدارى لشكر 25 كربلا را به عهده گرفت. ماه‏ هاى متوالى در جبهه ‏هاى نبرد حضور داشت و در عمليات والفجر 4 شركت جست. در اين ايام در دفترچه خاطرات خود درباره بعضى از حوادث اين عمليات نوشت :

والفجر 4، چهارشنبه 14/7/62 صبح ساعت 30/ 11، بمباران پادگان شهيد عبادت (توسط هواپيماى عراق) شهيد 19 نفر مجروح 39 نفر.

شب پنجشنبه ساعت 12 1 آغاز عمليات والفجر 4 از سه محور توسط لشكرهاى امام حسين، تيپ قمر بنى‏هاشم، جندالله و لشكر 25 .

شنبه: مرحله دوم عمليات والفجر 4، شهادت 7 سقاى تشنه لب.

صبح دوشنبه پاتك سخت دشمن: شروع ساعت 11،ترك قله و مجروح شدن كردار شاد و مقاومت سربازان امام زمان به علت نگرفتن قله توسط عراق.

احمدى در عمليات والفجر 4 بر اثر اصابت تركش به بازو و دست راست و موج گرفتگى مجروح شد. بعد از مجروحيت به گرگان بازگشت و تا 25 دى 1362 مسئوليت بهدارى سپاه گرگان را به عهده گرفت. خواهرش (خديجه) درباره خصوصيات اخلاقى او مى ‏گويد:

رفتار او با همسر و يگانه دخترش بسيار عالى بود و آنها را بسيار دوست مى ‏داشت. در ايامى كه در جبهه حضور داشت، از افراد خانواده مى‏ خواست به همسرش دلدارى دهند و در حد امكان در رفع مشكلات او را يارى دهند. مهم‏ترين ويژگى كه او را از ديگران متمايز مى ‏كرد صبر در مقابل مشكلات بود. رفتارى توأم با عشق و علاقه و تواضع نسبت به والدين و همسر و فرزندش داشت.

به مسجد علاقه زيادى داشت و هميشه نماز را در اول وقت و در مسجد اقامه مى ‏كرد. يكى از همسنگرانش مى‏ گويد:

در نماز جماعت هميشه پيش‏قدم بود و اگر در خانه دوستان بوديم پيشنهاد مى ‏كرد كه نماز را به جماعت بخوانيم. يادم هست در ماه مبارك رمضان در منزل يكى از دوستان براى افطار دعوت بوديم كه اول نماز را به جماعت بر پا كرد و سپس مشغول افطار شديم.

در 26 آذر 1362 به جبهه ‏هاى نبرد اعزام و در سمت مسئول بهدارى لشكر 25 كربلا ماه‏ هاى متوالى در جبهه‏ ها حضور داشت. در سال 1363 بر اثر اصابت تركش به زانوى چپ و ران پا مجروح شد اما پس از بهبودى نسبى به جبهه‏ ها بازگشت. همسرش مى ‏گويد:

وقتى مى‏ گفتم به فكر زندگى باش و اينقدر به جبهه نرو، مى ‏گفت: «شما نبايد سدّ راهى كه در آن قدم برداشته ‏ام بشويد.» به مشكلات ما اهميت زيادى نمى ‏داد اما در برابر مشكلات ديگران تمام هستى خود را مى ‏گذاشت. به همين خاطر بعضى‏ ها مى ‏گفتند او اصلاً به فكر زندگى نيست. اما او با علاقه‏اى كه داشت با شادمانى و به اميد شهادت به جبهه مى ‏رفت. آنقدر عاشق شهادت بود كه هميشه در نمازها از خدا طلب شهادت مى ‏كرد. درباره كارهاى خود در جبهه مى‏ گفت: «كارهاى جزئى انجام مى ‏دهم ولى نياز هست كه حتماً در آنجا باشم.»

جنگ را نعمتى الهى مى ‏دانست و خوشحال بود از اينكه در برهه ‏اى از زمان زندگى مى ‏كند كه براى دفاع از ارزشهاى اسلامى به جنگ مى‏ رود و اداى وظيفه مى ‏كند. شوخ طبع بود و هميشه حرف هايى در قالب لطيفه بيان مى ‏كرد و مى ‏كوشيد اطرافيانش از سخنان او شاد باشند. قدرت بيان بالايى داشت و در جبهه و پشت جبهه با سخنرانى ‏هايش به هدايت ديگران مى ‏پرداخت.يكى از همسنگرانش مى‏ گويد:

بعد از عمليات بدر، پرسنل بهدارى لشكر را جمع كرد و براى آنان به سخنرانى پرداخت. پيرمردى در كنارم نشسته بود، گفت كه ايشان بايد چندين سال در حوزه درس خوانده باشد كه اينگونه صحبت مى ‏كند و مسائل جنگ را طورى با زمان امام حسين(ع) ربط مى ‏دهد كه قابل بيان كردن نيست. به پيرمرد گفتم تحصيلات حوزه ‏اى ندارد ولى در اين زمينه مطالعه زيادى دارد. نماز شب را هرگز ترك نمى ‏كرد. يادم مى‏ آيد در زير پل خرمشهر1 خرمشهر4، بعد از نماز شب طنابى به گردن خود بسته بود و زمزمه مى‏ كرد كه خدايا من مطيع تو هستم .

رمضانعلى احمدى مى ‏گويد:

در جبهه، مسئول ساختمان ‏سازى بودم و قرار بود در پايگاه شهيد بهشتى، مسجدى احداث شود. براى اين كار مشغول ساختن بلوك سيمانى بوديم. روزى ساعت 10 صبح به نزد ما آمد و به من گفت: «بگوييد چه كارى بايد انجام دهم؟» گفتم كار تو اين نيست. اما فرغون را گرفت و شروع به آوردن سيمان كرد. آن روز را كارگرى كرد و گفت: «چون براى مسجد است من اين كار را مى‏كنم.»

يكى ديگر از همرزمانش مى ‏گويد:

روحيه بالايى داشت. هر گاه دلم برايش تنگ مى‏ شد سعى مى ‏كردم به جبهه نزد او بروم و تحت فرمان ايشان باشم. روحيه ‏اى بس معنوى و والايى داشت. عشق به خدا و اهل بيت آنچنان او را از خود بى ‏خود مى‏كرد كه در مراسم و عزاداري ها از چشمانش اشك جارى مى‏ شد. به امام خمينى آنقدر علاقه داشت كه هر مسئول مملكتى كه به لشكر 25 كربلا مى‏ آمد از او مى‏خواست سلام او را به امام برساند.

در اواخر سال 1365 بعد از مدتها حضور در جبهه تصميم گرفت خانواده ‏اش را به منطقه جنوب منتقل كند. براى اين كار به اتفاق جانشين بهدارى (آقاى عظيمى) اقدام به اجاره دو اطاق در شهر شوش كردند. همسرش مى‏گويد:

شش ماه در شوش در يك اطاق زندگى كرديم. در آن مدت هم ماهى يك بار يا دوبار به ما سر مى‏زد و مى‏ توان گفت دو ساعت هم بيشتر پيش ما نمى‏ ماند و دوباره به محل كارش برمى‏ گشت.

از طرف فرماندهى لشكر 25 از حاج على احمدى درخواست شد رياست ستاد لشكر را بپذيرد اما او از پذيرش اين مسئوليت خوددارى كرد. در عمليات والفجر 8 فعاليت چشمگيرى داشت. او بهترين و كامل ‏ترين اورژانس را در خط مقدم در سطح لشكرهاى مستقر در منطقه عملياتى به وجود آورد. در شب عمليات به علت حساسيت منطقه و آتش شديد توپخانه دشمن، برخى از راننده ‏هاى آمبولانس با بهانه‏ هاى مختلف از قبول مأموريت شانه خالى مى‏ كردند. يكى از راننده ها به او گفته بود كه شب ديد ندارد اما او پيشنهاد داد كه: «من در وسط جاده پياده مى‏ دوم و شما پشت سر من بياييد.» به هنگام انجام اين كار، آتش دشمن شديدتر شد و راننده يكى از آمبولانس ‏ها از ترس پا روى گاز گذاشت تا از معركه فرار كند كه با على برخورد كرد و از روى پايش گذشت و بر اثر آن پاى او مجروح گرديد. با اين كه مجروح شده بود منطقه را ترك نكرد. در روز 12 اسفند 1364 هواپيماهاى دشمن، منطقه را مورد حمله قرار دادند. حاج على به خاطر مجروحيت پا نتوانست خود را به موقع به سنگر برساند. اورژانس عملياتى لشكر 25 كربلا در منطقه ابوفلفل فاو، مورد هجوم بمبهاى خوشه ‏اى هواپيماهاى عراق واقع شد. در اين بمباران، حاج على احمدى (فرمانده گردان بهدارى) در اثر اصابت تركش به بدن، گلو و پاى چپ در حالى كه فرياد مى ‏زد «مواظب خط باشيد تا دشمن نفوذ نكند» به شهادت رسيد. سردار مرتضى قربانى (فرمانده وقت لشكر 25) پيام تسليتى به مناسبت شهادت او به اين شرح فرستاد: «حاج على احمدى از مخلص ‏ترين و پركارترين برادران مسئول بود كه در لشكر 25 كربلا به اسلام و مسلمين خدمت كرده است.» همسرش مى ‏گويد:

وقتى شنيدم حاج على به شهادت رسيده به ياد آن بودم چگونه مردى كه سراسر زندگيش به من محبت مى ‏كرد و رفتارش سرشار از لطف و احسان بود، از دستم رفت. او براى خود، زندگى نكرد و متعلق به انقلاب و مردم بود و اين از ميزان اندوه و نگرانى‏ ام مى ‏كاهد. الان احساس مى ‏كنم كه زينب‏ گونه راه شهيدان را ادامه مى ‏دهم.

حاج على احمدى به هنگام شهادت، دخترى سه ساله به نام محدثه داشت. چند ماه پس از شهادت او، پسرش در 16 تير 1365 به دنيا آمد كه مادرش او را عليرضا ناميد. پيكر سردار شهيد حاج على احمدى پس از تشييع در گرگان در مزار شهيدان امام ‏زاده عبداللّه اين شهر به خاك سپرده شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده