منطقه گاسیاب و مرزان چند کیلو متری مرز عراق همراه چند نفر با یک ماشین در حال حرکت بودیم ماشین خراب شد به تاریکی هوا نزدیک شدیم دل تو دل ما نبود فکر اسارت، افتادن به دست عراقی ها با من که یک دختر بودم چه می کردند؟ فکر و خیال داشت دیوانه ام می کرد.
فکر اسارت...

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ زنان در دوره‌های مختلف از تاریخ پرحماسه ایران اسلامی نقش با شکوه و بی‌بدیلی در جامعه ایفا کرد‌ه‌اند. از جمله مقاطع تاریخی که زنان دوشادوش مردان در جامعه ما حضور داشتند انقلاب اسلامی و پس از آن هشت سال دفاع مقدس بود که با هم‌صدایی و همراهی مردان حماسه جاودان را آفریدند.

*خاطرات نجمه مرادی جانباز و ایثارگر کرمانشاهی

خانه ما نزدیک مرز عراق بود. عراقی ها بمبارانش کردند و ضد انقلاب ها وارد روستاها و شهرها شدند. پرونده را که باز کرده بود گرفت. فتوکپی شناسنامه ام را به آن منگنه کرد. پوشه را بست و با ماژیک درشت روی آن نوشت " جنگ زده "  خط تیره گذاشت و نوشت: آواره ی جنگی. بعد رو کرد به مادرم و گفت: نوشتمش از شنبه او را به مدرسه بفرست.
من که فرزند دوم خانواده بودم خیلی نفهمیدم آواره ی جنگی یعنی چه ولی از اینکه همه چیزمان را ول کرده بودیم و این جوری به پاوه آمده بودیم اصلا خوشحال نبودم.
روزها به سختی می گذشت و ما با سختی بزرگ و بزرگ تر می شدیم. گر چه دختر بودم ولی باید بگویم یک شنبه در کوره سختی مردی شدیم. تا وقتی رسیدیم به 12 اردیبهشت 1360 درس و مشق  را کنار گذاشتم و شروع کردم به همکاری با نهادهای انقلابی، جهادسازندگی، تبلیغات، بنیاد شهید و بعد هم بسیج.
و خاطره هایی که هیچوقت فراموششان نمی کنم و آن ها هم از یادم نمی روند حتی اگر بخواهم فراموش شان کنم از این جا شروع شد.
یک روز که در قسمت ایثارگران مشغول کار و فعالیت بودم قرار شد مأموریت برویم. محل مأموریت اطراف مرز بود.
منطقه گاسیاب و مرزان چند کیلو متری مرز عراق همراه چند نفر با یک ماشین در حال حرکت بودیم ماشین خراب شد و بدتر این که داشت در باتلاق فرو می رفت. زمین گیر شدیم هرکاری کردیم بی فایده بود. بد شانسی هم آوردییم و خوردیم به هوا تاریک شب شد. دل تو دل ما نبود فکر اسارت، افتادن به دست عراقی ها با من که یک دختر بودم چه می کردند؟ فکر و خیال داشت دیوانه ام می کرد.
مدام توی دلم صلوات می دادم. خلاصه در اوج نا امیدی بودیم زار و زمین برایمان جان گرفته بود و بنظر ما هر سنگ و بوته یک عراقی به نظر می آمد که دارد به ما نزدیک می شود. در حالی که دیگر نا امید شده بودیم ولی من از همه بیشتر حس های عجیب و غریب داشتم. دیدیم آرام صدای مان می کنند. صدا کمی جلوتر آمد و قابل شناسایی شد. انگار خدا عمر دوباره به ما داده بود. دلم می خواست فریاد بزنم ولی جلوی خودم را گرفتم. برادران سپاه ما را پیدا کرده بودند و نجاتمان دادند.
فردای آن روز وقتی دوباره سر کارمان رفتیم. همه با تعجب نگاه مان می کردند و می پرسیدند:" اسیر نشدید "؟چه طور مگه؟
همه جا حرف افتاده بود که به دست عراقی ها افتاده اید و اسیر شدید. چه خوب که اسیرنشدید، یعنی فقط شایعه بود؟ همه با تعجب
می پرسیدند. تعجب شان هرگز یادم نمی رود.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده