گفتگوی اختصاصی با مادر شهید علیرضا شاملو احمدی- شهید ماه مبارک رمضان استان کرمانشاه؛
روز های جمعه بر سر مزارش می رفتم و قرآن را قرائت می کردم یک روز آقایی به نام بنی عامریان را سر مزار دیدم که از من پرسید شما چه نسبتی با شهید دارید گفتم مادرش هستم از من پرسید اگر چیزی از شهید برای شما بگویم ناراحت نمی شوید گفتم نه، گفت من آخرین نفری بودم که روی سر علیرضا رسیدم در آخرین لحظات با خودش داشت زمزمه می کرد که گوشم را نزدیکتر بردم ببینم چه می گوید شاید وصیتی دارد اما داشت فاطمه زهرا ( س ) را صدا می زد و سه مرتبه گفت یا زهرا و به شهادت رسید.
علیرضا با گفتن ذکر یا زهرا به شهادت می رسد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ رمضان سال 1361 بود مثل هزاران زن دیگر خانه اش را آب و جارو می زد و پذیرای مهمان هایی که برای قرائت قرآن در ماه مبارک رمضان به خانه اش می آمدند می شد.
در همین ماه مبارک رمضان فرزندش علیرضا را با رضایت کامل به جبهه می فرستد او همیشه خود را داغدار خانواده های شهدا می دانست خداوند در دلش نهاده بود که فرزند او هم شهید می شود. علیرضا سنی نداشت 15 ساله و اما برای مادر بزرگ شده بود تا اینکه در ماه مبارک رمضان خبر شهادت پسرش را هم به او می دهند...
با بیان مقدمه گفته شده نوید شاهد کرمانشاه به  گفتگویی صمیمی با فاطمه شاملو احمدی مادر شهید علیرضا شاملو احمدی می پردازد که در ادامه این گفتگو تقدیم مخاطبان گرامی می گردد.
مادر شهید از زمان اعزام شهید و چگونگی رفتن فرزندش به جبهه می گوید: در سال های اول جنگ علیرضا به جبهه می رود و شهید می شود. رمضان سال 1361 بود او 15 سال داشت از زمانی که به سن بلوغ رسید به مسجدی که در محله ما بود به نام " مسجد موسی اتبن جعفر ( ع ) " می رفت و در آنجا مشغول نماز و گرفتن روزه و حتی کمک به دیگران شده بود.
وی در ادامه افزود: به دلیل اینکه سن و سالی نداشت اجازه حضور در جبهه را به او نمی دادند وقتی که می شنید دوستانی که از او بزرگتر هستند و به جبهه می روند ناراحت می شد تا اینکه به او گفتند اگر به بسیج ورود پیدا کنی با اجازه پدر و مادر می توانی به جبهه اعزام شوی . موضوع را با من و پدرش در میان گذاشت برگه هایش را امضا زدیم بسیار خوشحال شد.
*برای گذراندن دوره آموزشی او را به مهریز یزد فرستاند
وی گفت: بعد از مدتی که عضو بسیج شد او را برای آموزش به مهریز یزد فرستادند دوره که تمام شد به کرمانشاه آمد و گفت مادر من باید به خط مقدم بروم لباسش هایش را در کوله پشتی اش گذاشت چون ماه مبارک رمضان بود از من خواهش کرد که فقط خودت روزه ی قضای من را به جا بیاور این موضوع را با کسی در میان نگذاشته بودم به او قول دادم که روزه اش را به جا می آوردم. آماده رفتن شد تا وسط کوچه رفت و برگشت گفتم مادر پشیمان شدی بروی در جواب گفت نه قاشقم را جا گذاشته ام من هیچگاه برای دفاع از دین اسلام پشیمان نمی شوم و رفت.

علیرضا با گفتن ذکر یا زهرا به شهادت می رسد

*در بالای کوه با آتشبار عراقی ها به شهادت می رسند
وی افزود: قبل از رفتنش گفت که فرمانده اش به او گفته باید به کوه ها و تپه های آق داغ در قصرشیرین بروند فکر کنم قبل از عملیات مسلم ابن عقیل بود فرمانده شان به آنها می گوید باید چند نفر از شما به بالای کوه بروند که ببینیم می شود مهمات جنگی را به آنجا انتقال داد علیرضا دومین نفری می شود که داوطلبانه می خواهد بالای کوه برود. او به همراه همرزمانش و فرمانده می رود هر چند که از آنها کوچکتر است در این حین به کمین عراقی ها می خورند و محاصره می شوند یکی از همرزمانش ترکش می خورد او را تا پایین کوه به داروخانه صحرایی می رساند و بر می گردد که هر چهارنفری که با هم بودند را به آتشار می بندند و می سوزند.
وی اظهار داشت: آن زمان برادرم در خط مقدم راننده آمبولانس بود و پیکرهای شهدا را جابه جا می کردند و به عقب می آوردند در لابه لای پیکرها علرضا را می بیند با ناراحتی می آید و نزدیک ظهر درب منزلمان را می کوبد منتظر آوردن خبر شهادتش بودم در را باز کردم برادرم بود گفتم علیرضا شهید شده در جواب گفت تو از کجا می دانی این چه حرفی است گفتم نه من مدت هاست که اعلامیه شهادت علیرضا را بر روی در و دیوار خانه احساس می کنم که گفت علیرضا شهید شده و در بیمارستان 520 ارتش است.
وی با اشاره به اینکه به او اجازه ندادند پیکر شهیدش را ببیند عنوان داشت: خیلی دوست داشتم فرزندم را ببینم ناراحت نبودم چون چیزی را در راه خدا دادن پیشیمانی ندارد به برادرم گفتم شما که از جلو میروی اجازه بده من داخل قبر فرزندم بروم و با او خداحافظی کنم با من موافقت کرد جلو تر از همه بالای سر پسرم رسیدم ، جمعیت زیادی از طرف همه آشنایان، ارگان های دولتی و غیره آمده بودند علیرضا را که داخل قبر بردند بالای سرش رفتم صورتش را کنار زدم بخشی از صورت سوخته بود انگار کسی به من گفت خداوند به شما صبر و تحمل می دهد که به یکباره گفتم ایاک نعبد و ایاک نستعین آرامش عجیبی در قلبم رخنه کرد فرزندم را بوسیدم و برای آخرین بار با او خداحافظی کردم.
*به هنگام شهادت سه بار " یا زهرا"  گفته بود
وی بیان داشت: روز های جمعه بر سر مزارش می رفتم و قرآن را قرائت می کردم یک روز آقایی به نام بنی عامریان  را سر مزار دیدم که از من پرسید شما چه نسبتی به شهید دارید گفتم مادرش هستم از من پرسید اگر چیزی از شهید برای شما بگویم ناراحت نمی شوید گفتم نه من آخرین نفری بودم که روی سر علیرضا بودم در آخرین لحظات با خودش داشت زمزمه می کرد که گوشم را نزدیکتر بردم ببینم چه می گوید شاید وصیتی دارد اما داشت فاطمه زهرا ( س ) را صدا می زد و سه مرتبه گفت یا زهرا و به شهادت رسید. خوشحال شدم که در آن بیابان و صحرای داغ اگر من در کنارش نبودم و به او کمک نکردم فاطمه زهرا ( س ) در کنارش بوده ، آسوده خاطر شدم.
وی در پایان خاطر نشان کرد: شهید بسیار مهربان، دلسوز و دادرس بود یادم می آید به من گفته بودند که برای رفتن به نماز فردی که بینایی خودش را از دست داده بود را به مسجد می برد و او را همراه خود بازمی گرداند یک روز مرد از یکی می پرسد که یک پسری مرا به مسجد می آورد دیگرنمی آید و مرا ببرد که خبر شهادت را به او می دهند و بسیار ناراحت می شود و گریه سر می دهد.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده