اختصاصی نوید شاهد کرمانشاه:
شهید حمدالله دکامی سال 1359 از طرف وزارت کشور برای آموزش باغبانی اعزام می شود. آن زمان مصادف با حمله ی ناجوانمردانه ی عراق به کشور عزیزمان بود پدر شهید شنیده بود عراقی ها در تنگه ی ترشابه که محل مأموریت حمدالله بود، او را اسیر کرده اند.
ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید حمدالله دکامی سال 1359 از طرف وزارت کشور برای آموزش باغبانی اعزام می شود. آن زمان مصادف با حمله ی ناجوانمردانه ی عراق به کشور عزیزمان بود پدر شهید شنیده بود عراقی ها در تنگه ی ترشابه که محل مأموریت حمدالله بود، او را اسیر کرده اند و پس از اسارت به شهادت رسیده است.خیلی نگران می شود؛ همان جا سوگند یاد
می کند که تا زنده یا مرده اش را پیدا نکند، به شهر و دیارش باز نگردد...
در این راستا برآن شدیم درگفتگویی صمیمی با حاج یدالله دکامی – پدر شهید حمدالله دکامی نحوه ی اسارت خود و فرزندش را برای ما بازگو کند که در ادامه این گفتگو تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.
حمدالله متولد سال 1336 است بیش از شش ماه از تولدش نگذشته بود که مادرش بر اثر بیماری فوت کرد. خودم و مادرم مشغول توجه به این فرزند شدیم. حمدالله تازه وارد مدرسه شده بود که مادرم برای او مادری می کرد که متأسفانه او را هم از دست دادیم. ناچار به ازدواج مجدد شدم با همان حال و هوای کودکی می گفت: بابا! این مال من است. مادرم مرده، حالا این به جای مادرم است؛ خدا فرستاده است.
به خدا سوگند 43 سال نامادری داشت، اما حتی یک بار صدایش را برای نامادری بلند نکرد.مدام در دوران اسارت برایش نامه می نوشت. این طور بچه ای با این صفات کمترکسی دیده است و کم پیدا می شود.
در طول عمرم، سابقه نداشت صدایش را برایم بلند کند، یا صدایش کنم و جوابم را با هان بدهد. هیچوقت بلی از زبانش نمی افتاد. از هوش بالایی برخوردار بود تمام همکلاسی هایش از او درس می گرفتند هر کاری از او می خواستم بلافاصله انجام می داد.

ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند

*قسم خوردم تا شهید را پیدا نکردم، به شهر و دیارم باز نگردم
سال 1359 از طرف وزارت کشور برای آموزش باغبانی اعزام شد. آن زمان مصادف با حمله ی ناجوانمردانه ی عراق به کشور عزیزمان بود شنیدم عراقی ها در تنگه ی ترشابه که محل مأموریت حمدالله بود، او را اسیر کرده اند و پس از اسارت به شهادت رسیده است.خیلی نگران بودم؛ همان جا سوگند یاد کردم تا زنده یا مرده اش را پیدا نکنم، به شهر و دیارم باز نگردم.

ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند

*در حین جستجوی حمدالله توسط عراقی ها به اسارت درآمدم
مردم شهر می دانستند چه اتفاقی افتاده است، ولی حاضر نبودند مرا در جریان قرار بدهند. بعضی می گفتند نگران نباش؛ حمدالله به سمت اسلام آباد رفته است. سه روز بعد زمانی که در جستجوی پسرم بودم، توسط عراقی ها اسیر شدم. در یکی از بازداشتگاه های عراق در شهر خانقین باخبر شدم که حمدالله زنده است. عراقی ها آمدند مدارک ما را از جیبمان خارج کردند و چشم بسته با یک دستگاه کامیون نظامی به سوی مکانی نامعلوم حرکتمان دادند. خواست خدا بود که مرا جایی بردند که قبلا" حمدالله را بردند.

ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند

*به من گفت بابا با آمدنت تازه اسارت من شروع شد
سرانجام پس از گذشت مدتی، به قیمت اسیری موفق به دیدار فرزند دلبندم شدم. با وجود تلخی اسیری، خوشحال بودم که پسرم را زنده می دیدم. حمدالله را در آغوش گرفتم. گریه امانم نمی داد. گفتم: بابا! خدا را شکر
می کنم که زنده ای؛ باورم نمی شد یک بار دیگر تو را زنده ببینم از حالش پرسیدم. جواب داد: بابا! الان دیگر اسیرم؛ تا قبل از این اسیر نبودم، ولی با اسارت تو اسیر شدم. اسارت من با آمدن تو تازه شروع شده است. گفت: بابا! الان اگر من بمیرم، تو را دیده ام و خدای نکرده اگر تو بمیری، مرا دیده ای. راضی به رضای خدا هستیم. بچه ها و اعضای خانواده هم در پناه خدا هستند و خدا کمکشان می کند.
حمدالله مانند پاسداران اوایل انقلاب محاسن بلندی داشت. عراقی ها او را به بادکتک می گرفتند.یکی از عراقی ها که ظاهرا" از دیگر سربازان عراقی دلسوز تر بود، گفت: ریش این اسیر را کوتاه کنید؛ اگر افسران عراقی او را با این محاسن ببینند، ممکن است اعدامش کنند.حمدالله در ابتدا از کوتاه کردن محاسنش امتناع می کرد. چون وضع خیلی خطرناک بود گریه ام گرفت. طاقت گریه ی مرا نیاوردو اجازه داد با یک قیچی تا شو که در اختیار حاج امین الله توانا بود ( ایشان هم در 17 سالگی به همراه حمدالله به اسارت درآمده بود) محاسنش کوتاه شود.
عراقی ها حمدالله را از ما جدا کردند. مدت سه روز از او خبری نداشتیم. بعد از سه روز در حالی که به شدت شکنجه شده بود، او را آوردند دو نفر عراقی به علت این که روی پاهایش بند نبود، با وضعیت اسفناکی او را به داخل آسایشگاه پرتاب کردند.
بعد از مدتی ما را به اردوگاه موصل بردند. درموصل با حاج آقا ابو ترابی آن انسان بزرگ آشنا شدیم. عراقی ها آن مرحوم را آنقدر می زدند تا خودشان کاملا" خسته می شدند. حاج آقا ابو ترابی بعد از آن همه کتک، به عراقی ها می گفت: خسته نباشید. واقعا" انسان بزرگی بود. امر هدایت معنوی اسرا در آن میدان سخت و آزمایش الهی، توسط خداوند متعال بر عهده ی این مرد بزرگ گذاشته بود.
حمدالله مورد اعتماد حاج آقا ابو ترابی بود. بسیاری از مشکلات اسرا و اختلافاتی که بعضا" رخ می داد، حل و فصل آن توسط حاج آقا ابو ترابی به پسرم سپرده می شد.

ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند


دوران اسارت دوران سختی بود بسیاری در آن میدان پرفراز و نشیب پخته شدند. حمدالله از این میدان پرفراز و نشیب امتحان الهی سربلند خارج شد خداوند مزد سال های اسارت او را امیری سپاه اسلام عنایت فرمود. ده سال اسیر بود؛ ده سال امیر شد.
مصلحت الهی بر این تعلق گرفت تا از من که پدرش هستم، زودتر به جوار رحمت الهی بشتابد. داغش برایم سنگین است، اما برای رضای خدا تحمل
می کنم. همه به سوی خدا در حال حرکت هستیم؛ ما هم می رویم، آیندگان هم می روند دنیا هیچ بقایی ندارد.

ماجرای پدر و پسری که در اسارت به هم رسیدند

*در خانه ام جای عکسش خالی بود که آن را هم بعد از سه روز برایم آوردند
آخرین روزهای زندگی از جدایی صحبت می کرد؛ گویا می دانست باید به زودی دعوت حق را اجابت کند. می گفت: بابا! همه نوع عکسی از من در خانه داری، اما عکس فوتم را نداری. سه روز نگذشت که آن عکس هم در خانه ی ما نصب شد. خدا رحمتش کند در دنیا باعث سربلندی من بود؛ در آخرت هم انشاءالله مورد شفاعتش واقع شوم. منتظر دیدارش هستم و می دانم که او هم منتظر دیدار من است.
انتهای پیام
تهیه و تنظیم گزارش: شهرزاد سهیلی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده