خاطرات معصومه مرادی- جانباز و ایثارگر کرمانشاهی؛
دوستان من به دشمنان بگویی من فقط یک دست دارم حاضرم به خاطر خدا آن را هم بدهم.
این زن یک دست دارد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ زنان ايراني در طول 8 سال دفاع مقدس نقش تاثير گذاري در حمايت‌هاي مختلف عرصه هاي جنگ داشتند و مردان سلحشور ايراني به مدد پشتيباني زنان، توانستند بزرگترين قله‌هاي نبرد حق عليه باطل را فتح كنند.
معصومه مرادی- جانباز و ایثارگر کرمانشاهی می گوید:
دوستان من، به دشمنان بگویید من فقط یک دست دارم؛ حاضرم به خاطر خدا آن را هم بدهم و اگر لایق باشم آن را هم تقدیم پروردگار کنم.
خداوندا، به من کمک کن تا هر قدم و هر کلامم را برای رضایت تو بردارم و بگویم پروردگارا، برای لطف و نعمت های فراوانی که به من عطا نموده ای از خودم خجالت می کشم. من در راه تو کرده ام؟ می دانم بیست و شش درصد جانبازی در برابر نعمت های تو و در مقابل دریایی شهادت؛ قطره ایی بیش نیست. مرا یاری کن تا همیشه خدایی باشم؛ خدایی بمانم و خدایی بمیرم.
خوشحالم که زیبا ترین مرگ را به من هدیه کرده ای. سبک بالم چون پرنده ای در آسمان.از مردن هیچ تراسی ندارمبا خیالی راحت و دلی پاک از شهادت و جانبازی خودم لذت می برم و با بودن ترکش های بسیاری در بدنم تو را شکر می گویم.
عزیزان من آن زمان جنگ بود و هر روز بمباران اتفاق می افتادو ما هر روز عزیزان شهید شده را تا مزارشان بدرقه می کردیم. من از بمباران نمی ترسیدم به محض بمباران برای کمک به مجروحین عازم محل بمباران می شدم چیزی برای گفتن نیست افسوس نتوانستم کاری بکنم متاسفم، پنج بار خون دادم و دوبار مجروح شدم.
هرروز میگ و میراژهای عراقی شهرمان را به خاک و خون می کشیدند ولی باز پابرجا بودیم. خانه و کاشانه ی خانوادگی را هیچگاه ترک نکردیم رفتن و به دشمن پشت کردن در مرام ما نبود.
خواب بودی یا رویای صادقانه بماند. خوابی بود که به واقعیت پیوست. هیچ وقت یادم نمی رود هم خودش خاطره شد و اتفاق پشت بند آن . دقیقا بیست و هفت، نه شصت و پنج بود که اتفاق افتاد.
سه تن از شهدا را به دیار عشق بدرقه می کردیم مراسم تشییع و تدفین پیکرهای مقدس و جان های معطر میهمان های خدا انجام شد. شب همان روز خاکسپاری خوابی دیدم که شنیدنش حکم مقدمه ی خاطره ام را دارد و خالی از لطف نمی تواند باشد. خواب دیدم هواپیمایی آمد خلبان هواپیما با زبان محلی خود به من گفت:" معصومه آمده ام تو را به کربلا ببرم."
من هم بی هیچ گفت و گویی قبول کردم و رفتم. ایشان مرا سوار کرد. حرکت کردیم و سرانجام در بیابان های کربلا مرا پیاده کرد. گفتم: چرا مرا اینجا پیاده می کنی؟ مگر نگفتی مرا به زیارت امام حسین ( ع ) می بری؟
-    بله ولی خودت باید پیدایش کنی.
این را گفت و پرید و رفت. من ماندم کوه و کویر و سرگردانی سرگردان توی بیابان گرم و داغ رها شدم. تشنه، تنها و سرگردان نگاه می کردم از دور آب می دیدم، نزدیک که می شدم فقط سراب بود و خبری از آب نبود. دریغا دریغ از یک مشت آب.
یک مرتبه به قبری شش گوشه رسیدم قبر با کاه و خاک درست شده بود. به اندازه ی سکویی بالا آمده بود و بلند بودو خم شدم و آنجا را بوسیدم. یک لحظه به خودم گفتم: قبر شش گوشه امام حسین ( ع ) همینه؟ تا این را گفتم، دیدم برگشتم و توی ایران هستم. بمباران شیمیایی شده بود. بیشتر مردم زخمی شده بودند. من هم برای دیدن پسرم دل تو دلم نبود. هلاک دیدن و هلاک ندیدنش بودم.
توی این خواب به بیمارستان امام خمینی ( ره ) کرمانشاه رفتم دیدم دو زن و دو مرد، روی چهار پایه ایی چوبی کنار حوضی بودند بچه ام را از من گرفتند و او را توی آب حوض فرو کردند و بیرون آوردند. بچه ام خوب شد ولی او را به من ندادند زن ها شبیه راهبه ها بودند. اما من خودم حالم خوب نبود گوشت دست چپم داشت می ریخت نیمی از دستم از بین رفته بود  آن زن های توی خواب پرستار بودند ولی در بیمارستان را روی من بستند و گفتند: جای تو اینجا نیست تومسلمانی.
توی همین خواب حس کردم به خانه برگشته ام. از خواب بیدار شدم. ساعت پنج و نیم بود. پدر بچه ها؛ همسرم را بیدار کردم که سر کارش برود. بلند شد و گفت: خیلی خوشحالی؟ چه شده؟ چه خبره؟
-    امروز امکان دارد من شهید بشوم مواظب بچه ها و مادرم باش.
-    خواب دیدی خیره. چیزی نیست یک خواب بیشتر نبود چیزی نیست.
خلاصه مرا دلداری داد . من گفتم: اصلا نمی ترسم. با همین حرف ها وقت رفتن او فرا رسید و من راهی اش کردم رفتم از مادرم خانواده ام و اقوامم حلال خواهی کردم.
آن روز خبری نشد درست سه روز بعد روز یک شنبه ساعت دوازده  و بیست دقیقه بمباران شد. یکی پس از دیگری به زمین و در و دیوار اصابت می کردند قیامتی شد نگو و نپرس نمی دانستم از کدام شان باید خودم را دور نگه دارم.  خواهر زاده ام را دیدم شش ماه بود که شهید شده بود به خون شهدا و به خون امام حسین ( ع ) اولین کسی که به من کمک کرد ایشان بود. گفت: خاله پاشو نترس. هیچی نیست. بعد دست  مرا گرفت و بلند کرد من اسم او را صدا زدم و گفتم : فرامرز با اسم او به هوش آمدم. فرامرز نبود مردی جلویم درست روبرویم ایستاده بود. گفتم: آقا کمک کن. ولی ایشان ترسید و فرار کرد احساس بدی داشتم حس کردم غرورم شکست که از او کمک خواستم و او کمک نکرد.
تمام بدنم بوی باروت گرفته بود از نفسم نیز بوی باروت می آمد روسریم سرم بود آن را خودم باز کردم دیدم پای چپم قطع شده است پای چپم را با روسری بستم و تازه متوجه شدم که نصف دست چپم هم نبود استخوان ها و رگ ها و ریشه اش بیرون زده بودند. رگ هایش سفید و استخوان هایش شکسته بود. خواستم با پای دیگرم بلند شوم دیدم این پایم هم قطع شده است. تمام بدنم خون آلود شده بود و اصابت ترکش پاره پاره شده بود. دیگر نتوانستم تکان بخورم.
یک مرتبه خواهرم آمد. گفت: چه شده؟
روسری را کشیدم روی خودم نگذاشتم ببیند چه شده بی تجربه بود نگذاشتم پاهایم را ببیند که بترسد. کمی او را دلداری دادم دیدم دارد شیون می کند گفتم: من از این همه جوانان که شهید شده اند عزیزتر نیستم گریه نکن چیزی نیست. برو کمک بیار.
گفت: چرا بلند نمی شوی؟
گفتم: دلم از حالم رفته می خواستم کمی به خودش بیاید دیدم فایده ندارد دیدم دوباره شیون می کند دوباره گفتم: روسری ات رابده انگار نشنید گفتم حالا که شیون می کنی ببین پاهایم قطع شده . روسری او را هم گرفتم و پای دیگرم را بستم. توی این گیر و دار اقوام آمدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند. می دیدم دارند با
ماشین های آتش نشانی خون های ریخته در خیابان را می شویند.
به بیمارستان رسیدیم جای خالی نبود همه جا پر از پیکر شهدا و پیکرهای پاره پاره مجروحین بود. رفته رفته داشت حالم بد و بدتر می شد. یک ترکش در گوشت رانم گیر کرده بود. خیلی درد می کرد هیچ کس دلش نمی آمد آن رو بیرون بیاورد. خودم گرفتم درش آوردم خون ریزی شروع شد. من را بهوش کردند درست در راهرو داشتند عمل می کردند. اتاق عمل به اندازه ی کافی نبود همان جا وسط راهرو اتاق عمل شده بود. من را هم همین جوری عمل کردند ولی نتوانستند جلوی خون ریزی را بگیرند. من را جراحی کردند ولی جراحی فایده نداشت. مجبور شدند با هواپیمای ارتش مرا به تهران منتقل کنند. اینجا جان دادن را زنده زنده تجربه کردم. مغز استخوانم خالی و پر از درد شده بود. هر شب با مسکن های قوی آرام می شدم. از آن جا به بیمارستان حضرت فاطمه زهرا ( س ) برای گرفتن منتقلم کردند و بعد دوباره به بیمارستان امیر المؤمنین ( ع ) منتقل شدم. بعد از چند ماه خونم عفونی شده بود. در اتاقی ایزوله شده بودم . دردم آن قدر زیاد بود  که مردهای مجروح هم تحمل آن را نداشتند.
پرستار به من گفت: حقیقت را بدانی بهتر است. خون تو عفونی است. اگر تحمل نیاوری می میری. بچه هایت بی مادر می شوند باید اجازه بدهی برایت آمپول را بزنیم موافقت کردم اولین آمپول را زدند. واقعا داشتم می مردم خیلی قوی بود .از سال 65 تا اوایل 67 آواره بیمارستان ها بودم.
این هایی که گفتم یک لحظه از زندگی من بود سراسر درد و رنج که برگ برگی از آن هم سازش است و شکر.
حرف من همان است که گفتم: "دوستان من به دشمنان بگویی من فقط یک دست دارم حاضرم به خاطر خدا آن را هم بدهم و ..."
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده