خاطره ای ازآرش امیری - فرزند شهید حسن امیری؛
یک بار من به همراه پدرم برای زیارت به مشهد رفتیم برای برگشت با آن هواپیمایی که می خواستیم برگردیم، اسرای عراقی بودند پدرم از رفتن با هواپیما منصرف شد. وقتی دوستانش علت را از او پرسیدند؟ در جواب گفت: من بچه همراهم است، اسیران نیز اکثرا" متاهل و بچه دار هستند، آن ها وقتی مرا به همراه بچه ببینند، به یاد خانواده خود می افتند و ناراحت می شوند.
پدرم دل رحم اسرای عراقی بود
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید حسن امیری در اول بهمن 1318 در دروفرامان " انگز" کرمانشاه متولد شد.
او دوران ابتدایی را در روستای کندوله به اتمام رسانید. بعد از پایان تحصیلات دوره ابتدایی به کرمانشاه آمد.
در کرمانشاه در آموزشگاه گروهبانی ثبت نام کرد. همزمان برای ادامه تحصیلات دبیرستان را غیر حضوری ادامه داد و موفق به اخذ دیپلم گردید. سپس به دانشکده افسری رفت و به درجه ستوان سومی نایل شد.
پس از پایان دانشکده افسری به عمان رفت و به مدت 3 تا 4 سال به عنوان پاسدار صلح به ارتفاعات جولان در سوریه رفتند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشتند. ایشان جزو لشکر 77 پیروز خراسان بودند پس از مدتی به لشکر 81 کرمانشاه پیوستند. و پس سپس یگانشان جهت عملیات به قوچان اعزام شد.
پس از آغاز جنگ تحمیلی به خاطر دفاع از وطن عزیز ایران اسلامی به جبهه رفت.
حسن امیری در سال 1359 از ارتش با سمت فرمانده گردان اعزام شد. او در فتح آبادان و آزاد سازی خرمشهر جزو ارکان ارتش بود و بعد فرمانده گردان 119 شدند.
محمد باقرکاظمی، همرزم شهید می گوید:
امیری یک نظامی به تمام معنا بود . تخصص و درایت و تجربه از او یک فرمانده برجسته ساخته بود و بعد از انقلاب فعالیت و
خدمت های زیادی برای نظام انجام داد.
به محض بمباران عراقی ها – که انتهای فرودگاه هوانیروز را بمباران کردند- ایشان خیلی متأثر شد و به عنوان یک افسر پیاده اعلام آمادگی نمود و گفت: " اگر قرار است ما از خود دفاع کنیم، بایستی در صف مقدم باشیم." در عمل هم هنگام انتقال به لشکر 81 زرهی به صف مقدم پیوست.
او در تمامی جلسات مذهبی و دعاها شرکت می کرد . به عنوان مسئول یگان پیاده پرسنل را ترغیب و تشویق می نمود، حتی بیرون از پایگاه نیز در مجالس و محافل فعالانه شرکت داشت.
او در کارهی جمعی نیز حضور فعال داشت. مدتی در جهاد – که تازه تأسیس شده بود- او تنها فردی بود  که تمام افراد از افسر و درجه دار و سرباز را دور هم جمع کرده بود و در جمع آوری غلات و محصولات کشاورزی در هوانیروز شرکت کرد و به عنوان یگان نمونه در امر جهاد شناخته شد.
بعد از هر بار مرخصی که می خواست به جبهه برود، به خانواده اش می گفت: نگران نباشید، خدا با ماست و هیچ درگیری ندارم." در صورتی که همان روز قرار بود در عملیات میمک شرکت کند و با دشمن درگیر شود.
آرش امیری فرزند شهید می گوید:
یک بار من به همراه پدرم برای زیارت به مشهد رفتیم بعد از زیارت به تهران آمدیم. درآن جا پدرم برای دیدن دوستان قدیمی به دانشکده رفت. موقع برگشتن نتوانستیم بلیط تهیه کنیم. ایشان گفتند: به ارتش مراجعه کنیم. تا از طریق ارتش با هواپیما برگردیم. با آن هواپیمایی که می خواستیم برگردیم، اسرای عراقی بودند پدرم از رفتن با هواپیما منصرف شد. وقتی دوستانش علت را از او پرسیدند؟ در جواب گفت: من بچه همراهم است، اسیران نیز اکثرا" متاهل و بچه دار هستند، آن ها وقتی مرا به همراه بچه ببینند، به یاد خانواده خود می افتند و ناراحت می شوند.
یک بار دیگر از منطقه برگشته بود و یک تکه پارچه متبرک در لای قرآن گذاشت، گفت: این پارچه را یکی از اسرای عراقی به من داد، گفته که از خانه خدا آن را آورده است. او رفتارش با اسیران آنگونه بود که آن ها پارچه متبرک و با ارزش خود را به او هدیه داده بودند.
او بسیار به نیروهایش علاقمند بود. وقتی یکی از آن ها شهید می شد، او می گریست و اگر نیرویی به کمک احتیاج داشت خود به  کمک او می رفت.
هر وقت مهمات کم بود، خودش یا علی می گفت و با این که  فرمانده بود شروع به کار می کرد.
درباره ی نحوه شهادت شهید گفته شده است:
ضمن عملیات بی سیم از کار می افتد و سربازی را به بالای تپه می فرستند تا شاید بی سیم جواب دهد.  وقتی سرباز را می بیند که سرما خورده به نیروهایش می گوید که برای سرباز پتو ببرند به دلیل سردی هوا و آتش سنگین دشمن هیچکس جرات نداشت که به بالای تپه برود او به عنوان فرمانده می توانست کسی را مأمور کند اما بعد از گفتگو با یکی از دوستانش بیان می کند که هر کس را مأمور کنم خانواده اش چشم انتظار او هستند و بازگشت او قطعی نیست بنابراین خودش تصمیم گرفت برود و بر اثر اصابت ترکش به گردن و پاره شدن شکم در مورخه 26 مهر 1363 به شهادت رسید.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده