شهید ابراهیم رستمی، در تاریخ یکم فروردین ماه 1342، در شهرستان اسلام آبادغرب، در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.
دو روایت خواندنی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛شهید ابراهیم رستمی، فرزند شهباز و فاطمه، در تاریخ یکم فروردین ماه 1342، در شهرستان اسلام آبادغرب، در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود. سپس  در حین انجام مأموریت در منطقه فاو کارخانه نمک در عملیات والفجر 8 بر اثر ترکش به صورت به فیض شهادت نائل آمد.
دو روایت خواندی" سنگرهای موقت و معاودین "  زیر برگرفته از کتاب یا کریمی در قاب آسمان ، زندگگینامه ی شهید حاج ابراهیم رستمی می باشد.
*سنگرهای موقت
پاییز 1360 با تمام دلتنگی هایش در تنگه ی " سوزان برد علی " جا خوش کرده بود. باران سیل آسا از صبح شروع شده بود و تا شب ادامه داشت. انگار آسمان دیوانه شده بودو می خواست به دیوانگی اش ادامه بدهد؛ یکسره می بارید و حسابی بچه ها را کلافه کرده بود.
سنگرهای موقت، کم کم توان مقاومت در برابر باران را از دست می دادند. خاک داخل گونی ها و نایلون ها کاملا" خیس خورده بود و از کنار آن ها آب راه باز کرده و مانند دشمن نفوذی داخل سنگرها می آمد. هر چند دقیقه یکبار نوری سریع همه جا را روشن می کرد و بعد صدای وحشتناک رعد و برق همه جا را می لرزاند. عراقی ها هم توی سنگر هایشان بودند و هیچ صدایی از آن ها نمی آمد. شب طولانی شده بود و انگار روز خیال آمدن نداشت. بعضی از بچه ها، بی خیال باران، خوابیده و بعضی نگران خراب شدن سنگرها بودند. ناگهان صدای شکستن و فرو افتادن چیزی همه جا پخش شدبچه ها سراسیمه و هراسان از سنگرهابیرون زدند. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است؟ رفیتیم تا ببینیم چه شده؟ناگهان با سنگر موقت فرو ریخته ی بچه های معاودین روبرو شدیم.سقف سنگر فروریخته و روی بچه های معاودین افتاده بود. حاج ابراهیم زودتر از همه خودش را آنجا رسانده بود و زیر باران تلاش می کرد بچه ها را از زیر آوار بیرون بکشد. تک تک بچه ها را با کمک بقیه بیرون کشید و آخر از همه رحمان قهرمانی را بیرون آورد..چند بار صدایش زد و بعد با نا امیدی و صدای بغض آلود گفت: " متأسفانه رحمان زیر آوار سنگر به شهادت رسیده."
بعد گفت: باید سنگر ها رو بسازیم تا دیگه از این اتفاق ها نیفته.
باران هم دست بردار نبود و دو شبانه روز دیگر همچنان بارید. بعد از آن، شروع به سخت سنگرهای محکم تر کردیم. کار سنگرها به پایان رسید. آسمان هم صاف شده بود. حاج ابراهیم گفت:" بهتره یک سالن بزرگ هم برای نماز خانه بسازیم." بچه ها با شوق و اشتیاق زیاد نماز خانه را ساختند و به عنوان مسجد از آن استفاده می کردند.
*معاودین
بهار 1361 بود. سرخوش از زیبایی های طبیعت، کمی از پایگاه دور شده بودم. نغمه ی خوش پرنده های مهاجردر هوهوی باد می پیچد. باد، بوی علف های خیس و گل های وحشی را همراه خودش می آورد.
سرمست از این همه زیبایی بودم که صدای حاجی همراهصدای باد پیچید و به گوشم رسید. برگشتم تا او را ببینم. نگاهش کردم؛ در مسیر تابش آفتاب ایستاده بود. با لباس سبزش انگار تکه ای از طبیعت اردیبهشت بود. آفتاب چشمم را زد. در جواب حاجی که صدایم می زد، کمی مکث کردم.دوباره صدایم زد و گفت: منوچهری! برو یکی از تویوتا ها رو بیار، باید جایی بریم.
دست روی چشم هایم گذاشته و به طرف ماشین ها تند تند قدم برداشتم و خودم را به آن ها رساندم. سه دستگاه تویوتا  و دو دستگاه آمبولانس در فاصله های مختلف پارک شده بودند. یکی از تویوتا ها را روشن کردم و پیش حاجی رفتم. سوار شد گفت:" زودتر بریم. "
پرسیدم:" کجا؟"
باید به سمت روستای سید صادق و کلینه بریم، می دانی که کجاس؟ روبروی پادگان ابوذر.
برایم عجیب بود، چرا حاجی می خواست آنجا برویم؟ گفتم:" چرا آنجا؟!"
یکی از کامیون هایمان ته دره سقوط کرده؛ بریم ببینیم چه کار می توانیم بکنیم!
دست کی بوده؟
کی از معاودین عراقی. آن دو تا برادر؛ سالار و سردار. نمی دانم کدامشان بوده؟!
اتفاقی برایشان افتاده؟
نه شکر خدا راننده سالمه. فقط ماشین کمی اسیب دیده، باید اون رو بالا بکشیم.
خب، خدا رو شکر که راننده طوریش نشده، ماشین هم درست می شه. وقتی به روستا رسیدیم. حاجی به کامیونی که ته دره زیر و رو شده بود، نگاهی انداخت و گفت: هیچ راهی برای بالا کشیدن کامیون نیست. فقط تنها راهش این است که با سیم بکسل اش کنیم شاید بتوانیم آن را بالا بکشیم.
به روبرو نگاه کرد. ده تا دوازده تانک سوخته و منهدم شده عراقی در یک میدان مین جا مانده بودند. تانک های سوخته و منهدم شده عراقی در یک میدان مین جا مانده بودند. تانک های سوخته، ولی قدرتمند. با دیدن آن ها وحشت کردم و گفتم: حاجی! خودت که می دانی آن ها تله گذاری شدن. دوازده نفر از نیروهای خودی اینجا به شهادت رسیدن. حسین قهرمانی هم اینجا روی مین رفت. یه ماشین ارزش نداره، بیا برگردیم. مین ها با کسی شوخی ندارن!
حرف هایم که تمام شد، نگاهم کرد و با خنده گفت: من اینجا شهید نمی شم، مطمئن باش. من از جلو پیاده می رم، تو هم با ماشین پشت سر من بیا."
ازماشین پیاده شد. ناچار با ماشین پشت سرش راه افتادم؛ خیلی نگران و مضطرب بودم. با خودم فکر می کردم الان است که روی یکی از مین ها برود.
نزدیک تانک ها، ماشین را نگه داشتم. از تانک های سوخته به اندازه ی کافی سیم باز کردیم. دست هایمان زخمی و سیاه شده بود. عرق کرده بودیم، نه از گرما بلکه از ترس مین.
سیم ها را پشت تویتا گذاشتیم. دوباره حاجی پیاده از جلو راه افتاد و من هم آرام آرام پشت سرش حرکت کردم تا به جاده رسیدیم. روی جاده، سیم ها را به هم وصل کردیم و با کمک بچه ها و یک کامیون دیگر کامیون را بالا کشیدیم.
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده