گفتگو با مادر شهید قدرت ا... مرادی خانقاهی؛
دشمن به کرمانشاه حمله کرده بود همه در حال فرار از جاده ها بودند حتی وارد زمین خاکی شده بود و خاک زیادی بلند شده بود به یکی از اقوام گفتم این گرد و خاکی که بلند شده بوی خون می دهد به دلم افتاده که قدرت هم شهید می شود.
خاک بلند شده از زمان جنگ بوی خون می داد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید قدرت ا... مرادی خانقاهی در سال 1345 در شهر کرمانشاه متولد شد شهید در تاریخ 17 شهریور 1365 در منطقه عملیاتی حاج عمران بر اثر اصابت ترکش خمپاره مزدوران بعثی به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
در ادامه به گفتگویی صمیمانه با صفیه صفری - مادر شهید قدرت ا... مرادی خانقاهی- در رابطه با زندگی نحوه شهادت و خاطرات در مورد شهید پرداخته ایم که به مخاطبان گرانقدر تقدیم می گردد.
*شهیدقدرت ا... فرزند چندم شما بود؟
فرزند سوم
*ازشغل پدر شهید بگویید؟
کشاورز بود اما زمانی که از روستا به کرمانشاه آمدیم در کوره ی آجر پزی کار می کرد که در حال حاضر در قید حیات نیست.
*در مورد خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟
با همه اطرافیانش بسیار مهربان، خوش رفتار و خوش زبان، مؤمن و پاک بود سه یا چهار ماه مانده بود که برای شهید دفترچه اعزام به خدمت بیاید اما او در تعمیرگاه سپاه مشغول به خدمت شده بود و آنجا کار می کرد. که آنجا زودتر اسم او را بنویسند و به خدمت سربازی برود هر چه به او می گفتیم چه عجله ای برای  رفتن به خدمت داری در جواب می گفت الان که جنگ است می خواهم به جنگ بروم جنگ تمام شود دیگر فایده ای برای من ندارد . سه ماه به صورت مجانی برای سپاه کار کرد تا اسم او را نوشتند قسمت قدرت ا... بود که برود و در راه خدا در عملیات مرصاد شهید می شود. 15 شب به اتمام خدمت شهید مانده بود در زمان جنگ چهار ماه اضافه خدمت خوردکه به منزل برگشت و گفت اسم من را به عنوان نیروهای سپاهی خوانده اند که برادر قدرت به او گفت نمی خواهد تو بروی بمان من می روم که در جواب به برادر گفت نه تو زن و بچه و مسئولیت داری نمی خواهد خودم می روم. حرف حرف خودش بود و به خدمت رفت او را به هوانیروز فرستادند.
یادم می آید از رادیو اعلام کردند کسانی که به مرخصی رفته اند باید برگردند اگر سرپیچی کنند جرم سربازان وظیفه زندانی است. به برادرش گفته بود به مادرم نگو وگرنه اجازه نمی دهد بروم باید بروم . شهید رفت و برادرش او را به محل خدمتش برد تا اینکه او برمی گردد و می گوید دشمن تا چارزبر پیش رفته. حشمت یکی دیگر از پسرانم گفت میرم ماشینی را تهیه کنم وسایل را جمع کنید باید از اینجا برویم، رفتیم اما در بین راه به او گفتم من را پیاده کن و برو نمی آیم قدرت ا... به جنگ رفته نمی توانم با شما بیایم اما باز هم اقوام با صحبت زیاد دوباره من را راضی کردند و بردند ماشین هایی که می خواستند به روستا بروندصف کشیده بودند پسرم برای اینکه از ترافیک بگذرد وارد جاده خاکی شدگرد و خاک زیادی بلند شد به یکی از اقوام گفتم این گرد و خاکی که بلند شده بوی خون می دهد به دلم افتاده که قدرت هم شهید می شود. او در جواب به من گفت نه اینطور نیست به دلت بد راه نده. نزدیکی های شب بود که به بیستون رسیدیم و ماشین ها به علت خستگی زیاد کنار زده بودند و می خواستند استراحت کنند تا صبح شود خواب به چشمان نرفت صبح که شدبه پسرم گفتم بچه ها را به روستا ببر و من هم به کرمانشاه برمی گردم او در جواب به من گفت مادر با خودت به چه فکر می کنی نمی شود برگردید مگر نمی بینی جنگ است باز مرا راضی کرد تا با آنها به روستا بروم دوباره راه افتادیم و به سنقر و منزل اقوام رسیدیم آنها می گفتند که کرمانشاه خالی شده پرنده هم در شهر پر نمی زند باز دلم طاقت نیاورد صبحانه را خوردیم دوباره با حشمت به کرمانشاه برگشتیم. یکی از اقوام نانوایی داشت و برای خرید نان پیش او رفتیم گفت چرا برگشتی از مردم عادی کسی اینجا نمانده است ما هم مجبور شدیم برای امرار معاش مردم بمانیم، نان را خریدیم و دوباره به روستا برگشتیم.
یادم می آید یکی از دوستان قدرت یک روز قبل از اینکه به خدمت بروند به درب منزل ما آمد و به قدرت گفت بیا برویم به طاقبستان، که شهید به او گفت طاقبستان برویم چه کار کنیم بیا تا سر مزار شهدا برویم و فاتحه ای برای شهیدان بخوانیم. مزار رفته بودند و برای شادی روح شهدا فاتحه خوانند آن طرف تر قدرت قبر های حاضری را دیده بود که به دوستش گفته یکی از آنها برای من است که دوستش ناراحت می شود قدرت به او گفته بود عمر زیاد را برای چه می خواهی در این جنگ شهید نشویم دیگر به هیچ دردی نمی خوریم و همان قبرهای حاضر شده نصیب فرزندم شد. به دوستش گفته بود دلت را نمی شکنم بیا و به طاقبستان برویم . به منزل برگشت به من گفت مادر بایکی از هم محله ای هایم که امروز با هم بیرون رفتیم هم خدمتی ام است فردا صبح به دنبال من می آید اگر بعد از نماز صبح خوابم برد مرا بیدارکن باید باهم به خدمت برویم. نماز صبح را خواند ودوباره خوابید صبح به دنبالش آمدند بیدارش کردم که خیلی سریع خودش را حاضر کرد. قرار بود دختر یکی از اقوام را برایش خواستگاری کنم تا دم در رفت و گفت مادرتا برمی گردم برای من خواستگاری نروید شاید دیگر برنگشتم من دوست دارم شهید شوم یک کاسه آب به دنبالش ریختم و صدقه دادم چند روزی گذشت که خبر شهادتش را برایم به روستا آوردند و گفتند که قدرت شهید شده است او به آرزوی خودش رسید.
به من پیش تر گفته بود مادر برایم گریه نکنی اگر شهید شدم به آروزی قلبیم رسیده ام ببین وقتی سر مزار می روی جوان های زیادی را می بینی که شهید شده اند به آنها فکر کن و برای من گریه نکن. من هم می گفتم این چه آرزویی است انشاا... که مادرت قبل از تو می رود و مرگ تو را نمی بیند.
قبل از رفتنش زمان هایی که دشمن در آسمان کرمانشاه می چرخید و آژیر قرمز بود به او می گفتم که باید به پناهگاه برویم نمی آمد و می گفت اگر شهادت برایم نوشته شده اینجا بمیرم بهتر است هر چه خدا بخواهد.

خاک بلند شده از زمان جنگ بوی خون می داد

*خاطره ای از زمان بچگی شهید را به یاد دارید؟
ما در روستای خانقاه زندگی می کردیم قدرت کلاس اول بود که به کرمانشاه آمدیم پرونده مدرسه شهید را از مدرسه نگرفته بودم که دائم به من می گفت من باید به روستا برگردم و پرونده ام را بیاورم خیلی سن و سال کمی داشت. چند بار با اسرار او را نگه داشتم و گفتم بگذار پدرت می رود و پرونده ات را می آورد هر طور بود مرا راضی کرد خودش برودمنزل مادرم هنوز خانقاه بود او را راهی کردم به روستا رفت به مدرسه می رود که می بیند دیگر سپاه دانش آنجا نیست به منزل زن دایی خود رفته و از او می پرسد مدرسه ما کجا رفته که متوجه می شود چند روستا پایین تر رفتند با پای پیاده آنها را پیدا می کند و مدارک خود را می گیرد و برمی گردد زن دایی قدرت می پرسد چطور مادرت اجازه داده تنهایی به اینجا بیایی شهید غیرت داشت.
شهید ورزش هم می کرد؟
بله – عکس های زیادی از ورزش کردنش داشتم.
*زمانی که نوجوان بود چه آرزویی داشت؟
ادامه تحصیل را بسیار دوست داشت و بعد ازآن آرزوی شهادت داشت.
*رابطه شهید با خانواده چطور بود؟
خیلی خوب، فکر می کردی قدرت بزرگ خانواده ما است به خواهرهایش توصیه
می کرد حجاب خود را رعایت کنند خودش اهل قرآن بود.
*از وضعیت تحصیلی شهید بگویید؟
تا کلاس یازده درس خواند، به ادامه تحصیل علاقه زیادی داشت اما سنش که برای رفتن به خدمت رسید می خواست برود.
*از رفتن به خدمت شهید بگویید؟
قدرت برای گذراندن دوره آموزشی خود به سرابله اعزام شد آموزشی را در کرمانشاه بود زمانی که برگشت گفت اسم من را به عنوان نیروی پیاده خواندند به هوانیروز رفت سه شب آنجا بود بعد از سه شب آنها را به حمله ی مرصاد فرستاده بودند. به همراه فرمانده شان به اسلام آباد که می رسندگروهی از دشمنان به آنها حمله می کنند به کوچه پشت کارخانه قند می روند داخل یکی از آن خانه ها در طبقه دوم بوده که تیر به
سینه ی شهید برخورد می کند خونریزی زیادی داشته همرزمش می خواهد او را به نیروهای امدادی برساند که در راه او را هم زخمی می کنند و دیگر نمی تواند اطلاع دهد ، چند شب جنازه شهید جلو آفتاب می ماند و او را می سوزاند.
*شهید در چه عملیات هایی شرکت داشت؟
عملیات مرصاد و شلمچه
*چه حسی داشتید وقتی خبر شهادت قدرت ا... را شنیدید؟
خیلی ناراحت بودم حرف هایش که به خاطرم می آمد که می گفت من شهید شدم ناراحت نباش آرام می گرفتم اما باز هم ناراحتی من از نو شروع می شد.
*قبل از شهادت فرزندتان خوابی که از شهادتش به شما بگوید دیده بودید؟
بله – در خواب دیدم که دو چشمم کور شده اند و هیچ چیز را نمی بینم با این خوابی که دیده بودم می دانستم که قدرت شهید می شود برای اقوام خوابم را تعریف کردم که آنها به من گفتند صدقه بده و دیگر از خوابت نگو گفتم صدقه داده ام اما می دانم که یکی از بچه هایم شهید می شوند آن هم کسی جز قدرت نیست.
*از وسایل شخصی شهید چیزی را به یادگار دارید؟
بله- زنجیری که با آن برای امام حسین ( ع ) عزاداری می کرد، ساک، چکمه و ... را به موزه تحویل دادیم.
*شهید را کجا به خاک سپردید؟
مزار شهدای کرمانشاه رو به روی مسجد او را به خاک سپردیم. هر هفته دوشنبه و پنج شنبه ها به مزارش می رفتم باور نداشتم شهید شده است.
*لطفا" شما به عنوان مادر شهید یک جمله به فرزندتان بگویید؟
تو خیلی پاک بودی که خداوندتو را قبول کرد برای برادرانت دعا کن.
*شما به عنوان مادر شهید چه توصیه ای به جوان های امروزی دارید؟

جوانان هیچگاه فراموش نکنند که شهدا برای راحتی آنها رفتند خونشان را پایمال نکنند و از آب و خاک خود دفاع کنند.
انتهای پیام
تهیه و تنظیم: شهرزاد سهیلی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده