سه‌شنبه, ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۰۰
حسین آقا را باید در عملیات شناخت بیشتر آنهایی که همرزمش بودند به خوبی می شناسند او مردی دلاور، نترس و خیلی فکور و از فرماندهان لایق لشکر 31 عاشورا بود.

به گزارش نوید شاهد اردبیل: شهید حسین گنجگاهی از فرماندهان ارشد دوران دفاع مقدس از استان اردبیل که نقش مهمی در عملیات های مهم از جمله والفجر هشت داشت. او در همین عملیات شجاعانه به مقام عالی شهادت رسید. اکبر عطایی از همرزمانش از خاطرات با شهید بودن چنین روایت می کند:       

سال 1364 بود برج هفتم آذر ماه اعزام شدیم به جبهه خوب اغلب بسیجی هایی که اعزام می شدند مراحل آموزش رزمی را طی می کردند. خدا خواست من هم بعد از طی مراحل آموزشی به هر زحمتی بود به  گردان مورد علاقه ام  یعنی حضرت ابوالفضل افتادم. آنجا  تقسیم بندی شدیم. حدود دو ماه از ماندن ما در جبهه نگذشته بود که یواش یواش زمزمه های عملیات به گوش رسید.

من خيلي دوست داشتم گردان حضرت ابوالفضل باشم چون من و خانواده ارادت خاصی به آقا حضرت ابوالفضل (ع) داریم و این ارادت مندی خواه ناخواه من را به گردان حضرت ابوالفضل سوق می داد. مدام این سوال ذهنم بود از بچه ها بپرسم فرمانده گردان اسمش چیست؟ پرسیدم، گفتند: آقای مولایی.

گفتم: کجاست ؟ گفتند آنجاست. اصلأ آقای مولایی را نمی شد با دیگر بسیجیان تشخیص داد. پرسیدم: آقای مولایی معاون و جانشینی هم حتما داره؟ گفتند: بله آقای حسین گنجگاهی. من ذهنم به شهرمان اردبیل رفت. ما تو اردبیل گنجگاهی داریم. پرسیدم از بچه ها کسی توضیح بیشتری می دهد؟ گفتند: از اردبیلی ها بقول معروف یک بسیجی و دلاور داریم. حسین آقای تو معاونت پرسنلی لشکر بودند بعد از شهادت آقای باکری ایشان خیلی اصرار داشتند تو گردانهای رزمی باشند بالاخره تو گردان حضرت ابوالفضل (ع) ماندگار شدند.

دو ماه تو گردان بودیم اکثرا می رفتیم به عملیات، عملیاتهایی که به نوعی شبیه سازی بود تا نسبت به عملیات اصلی آشناتر شویم . بیشتر اوقات حسین آقا رزم شبانه با من بود. آدمی سربه زیر و خصوصیات عجیبی داشت. باید بگم. حسین را باید در عملیات شناخت اکثر آنهایی که همرزم حسین آقا بودند به خوبی می شناسند او مردی دلاور، نترس، جنگجویی به تمام عیار و فردی فکور و  یکی از فرماندهان لایق لشکر 30 عاشورا بود.  وقتی حسین را می دیدم واقعأ افتخار می کردم. که در گردانی خدمت می کنم که چنین فرماندهی جوان و لایقی دارد.

 وقتی از موقعیت برگشتیم تقریبأ به شب عملیات که بهمن ماه بود رسیده بودیم. شب بیست و پنجم عملیات باید شروع می شد. دو روز قبلش حسین آقا می آمد به گردان سر می زد.  با بچه ها شوخی های خیلی نرمی می کرد و همه می خندیدم. تا شب 24 اکثر فرماندهان در مسجد و حسینیه ها جمع بودند و نقشه عملیاتی را به بچه ها توضیح می دادند ما هم آنجا بودیم و گروهان ما هم جز عمل کننده های ساعت 10 شب بود.

تقریبأ به نقطه ای رسیده بودیم که بچه ها توجیه بودند چه کار باید بکنند. اکثر بچه هایی که مسئولان گروه بودند و نقش مهمی داشتند. نسبت به سازماندهی خیلی ظرافت به خرج می دادند. من واقعا از دیدن این صحنه ها کیف می کردم، اکثر بچه ها آماده بودند یک تنه بروند لب خط و عملیات را آغاز کنند ولی متأسفانه همان شب 25 یک جزر و مد شدیدی بوجود آمد و ما لب رودخانه بودیم اکثر قایقها و نفرروهایی دریایی به گل نشستند. حسین آقا آمد و پرسید: چرا نمی روید؟

 بچه ها گفتند: چه کار کنیم مگر دستورعملیات صادر شده؟ از طرفی قایق رفته آن ور آب به گل نشسته چه کنیم.

حسین گفت: نگران نباشید مصلحت همینه. بعد با بی سیم با مرکز تماس گرفت و از طرف مرکز یه چیزهایی گفتند که گروه را راهنمایی کنید حسین آقا جلو بود و من دو سه نفر بیشتر با اون فاصله نداشتم چون من اکثر دوست داشتم پهلوی حین باشم هر چند اون منو نمی شناخت سلام و علیک داشتیم ولی همیشه دوست داشتم پهلویش باشم چون وقتی که ایشان را می دیدم به نوع طبع خاطر به آدم دست می داد و یه جذبه خا صی داشت هر کس حسین را دیده باشد به گفته های من قبول خواهد کرد.

حدودأ 2 و یا 3 ساعت از میان نخل زارها حرکت کردیم. از هر طرف خمپاره عین نقل و نبات می ریخت سرمان. بالاخره عملیات شروع شد ساعت از 10 گذشته بود منطقه دیگر شلوغ شده بود. هم آن ور آب هم این ور متوجه عملیات شده بودند.

البته بچه ها هم خوب پاسخ می دادند چون آن طرف، ما شاهد شلوغی جبهه بودیم نه اینکه این طرف شلوغ باشد چون از پشت هم نیروی خودی داشتند می کوبیدند تا عملیات زیاد گره نخورد. دمدمه های صبح بود ما رسیده بودیم لب رودخانه اکثر بچه ها تا خرخره به لجن رفته بوده بودند و تنها قنداق اسلحه شان بالا بود از سر تا پا در گل بودیم.

بالاخره سوار قایق شدیم به طرف لب خط حرکت کردیم درست در مکانی پیاده شدیم که حسین آقا دستور استراحت داد. چون نیرو ها خسته شده بودند تا برای شب عملیات روز بعد یعنی شب 25 آماده باشند. گروهها و گردانها را در سنگرها جا دادند و قدری از زمان طی شد. حسین آقا با یک تعداد از آقایان که فرمانده بودند آمدند و گفتند: بچه ها دیگر نوبت، نوبت ماست بریم ببینیم ان شاء ا... چه کار می کنیم ان شاء ا...  می رویم و خط را می شکنیم به اینها می فهمانیم که با  کی ها طرف هستند.

همه بچه ها قبل از اینکه عملیات شروع شود به مناجات می پرداختند عرف بود میان بچه ها که قبل از عملیات یک سفارشی یک وصیتی بکنند. قرآن می خواندند تا با انرژی وارد کارزار شوند تقریبأ ساعت 5/9 بود که حسین آقا با تعدادی از فرماندهان آمد. گفت: "عملیات مختص ماست می زنیم ان شاءا.. به خط ".

 یک نقشه با خود آورده بود نقشه را پهن کرد و اکثر بچه ها نقشه را نگاه کردند تا به منطقه توجیه شوند و اگر مشکلی داشتند سوال کنند. تقریباً ساعت 10 بود  که ما سینه خیزان رسیدیم خاکریز اول، خاکریز اول خاکریز بزرگی بود که عراقی ها درست کرده بودند. بالاخره گروهان رسید و خودش را لب خاکریز کشاند.

 بعد حسین آقا آمد و گفت: بچه ها از اینجا به بعد دیگر سنگری نیست و نیرویی که جلو ماست مسلح و آماده کشتن ماست. ما هم تسلیم نمی شویم می زنیم و می کشیم. حدود ساعت 10 از طرف بی سیم صدای آغاز عملیات به تمام واحدها و گردانها ابلاغ شد حسین آقا از ما خیلی جلوتر بودند چون مسئولیت بیشتری داشتند و تنها مختص گردان ما نبودند. به گروهها سر می زدند و وضعیتشان را بررسی می کردند تا اگر مطلبی باشد بتواند راهنمایی شان کند. ما از خاکریز اول که رد شدیم بعد از 30 متر که رفتیم عراقیها مرتب از طریق دوشکا و خمپاره و با سلاح های سبک و نیمه سبک می کوبیدند. تقریباً ما دو تا خاکریز را رد کرده بودیم خاکریزها در حدود 30 یا 35 سانتی متر است که سنگر نمی توان به آنها گفت ولی جانپناهی برای رزمنده ها بود.

حسین گفته بود از اینجا به بعد دیگر سنگر نیست. تقریباً خاکریز اول که رد کردیم حدوداً 300 متری خاکریز طول داشت مابین خاکریزها یک خاکریز بزرگ بود که ما اول آنجا بودیم بعد دیدیم اصلاً نمی شود جلو رفت کسی قدرت سربلند کردن نداشت در یک سنگر 20 سانتی متری کاری نمی شد کرد گونی هم نبود یک زمین صاف بود که بچه ها در آن وضعیت می جنگیدند. در هر بار شلیک گلوله صدای الله اکبر بچه ها بلند در فضا می پیچید.

حسین از سمت چپ نیم خیز آمد. در شب عملیات حسین اسلحه نداشت یک کوله پشتی به پشتش بسته بود. دو متری من بود به فرمانده گروهان ما که زخمی شده بود گفت: "چه شده چرا جلو نمی روید ؟ بچه ها آن ور ماندند بروید جلو." فرمانده گروهان گفت: حسین آقا دیگر نمی شود رفت جلو بچه ها یکی یکی شهید می شوند چه کار کنیم.

حسین یکمی فکر کرد من متوجه شدم آن لحظه چه کار می خواهد بکند. چون فرماندهی بود که می توانست بچه ها را در همه وضعیت نجات دهد. گفت: "نگران نباشید بعد به بغل دستی اش گفت: آرپی جی دارید؟ گفت: بله. سه تا آرپی جی برداشت با یک اسلحه آرپی جی، سریع از جلوی ما با یک غلط چریکی رفت به طرف دوشکا. با شجاعت تمام رفت جلو. من کلاه خود را تا پایین سرم کشیده بودم تا تیر مستقیم نخورد. دشمن دوشکاها را پائین آورده بود و مرتب از 25 سانتی متری بچه های ما را قیچی می کرد هیچ کس نمی توانست جلو برود ولی استقامت می کردند.

 حسین رفت سمت چپ یک هو دیدم انفجار شدیدی آمد بچه فریاد کشیدند: الله اکبر. صدای الله اکبر دومی شنیده شد. مطمئن بودم صدای حسین است. حسین زد و دوشکا هوا رفت. ما منتظر بودیم آیا حسین سومی را قرار است از کار بیندازد یا نه؟ کسی جلو نبود. ما بودیم و تعدادی مجروح. دیگر صدایی از حسین به گوش نرسید بچه ها می گفتند: شاید حسین زخمی شده است.هوا خیلی تاریک بود کسی ندیده بود آیا حسین زمانی که طرف دوشکای سومی رفته شهید شده یا نه ؟ که بعد فهمیدم او در جاده فاو – ام القصر بر اثر خونریزی و اصابت ترکش خمپاره و سوختگی شدید 25 بهمن 1364 به آرزویش یعنی شهادت رسیده است.

انتهای پیام./

 

 

 

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده