حماسه حضور زنان در آن دوران را باید از زبان شیرزنان غیرتمندی شنید که اندیشه شان مملو از خاطرات سرخ است و سبز. معصومه رامهرمزی از جمله این زنان است.
شهریور 59 و حمله بعثی ها از زبان «معصومه رامهرمزی»

شهریور 59 و حمله بعثی ها به روایت دختری از آن روزهای آبادان

اشاره: «یقیناً اگر پشتیبانی و حمایت بانوان در مراحل مختلف انقلاب به ویژه جنگ تحمیلی نمی بود، این پیروزی ها به دست نمی آمد». از فرمایشات مقام معظم رهبری


نوید شاهد: هشت سال دفاع مقدس هنوز حماسه های بسیاری دارد که ناخوانده مانده است.

حماسه حضور زنان در آن دوران را باید از زبان شیرزنان غیرتمندی شنید که اندیشه شان مملو از خاطرات سرخ است و سبز.

معصومه رامهرمزی از جمله این زنان است.

رامهرمزی سال 1346 در آبادان به دنیا آمده است. هنگام شروع جنگ تحمیلی چهارده سال بیشتر نداشته.

اما همین دختر چهارده ساله به همراه دو خواهرش صدیقه و شهربانو برگهایی از تاریخ دفاع مقدس ما را به خود اختصاص داده و چون ستاره در این آسمان درخشیده اند.

در طول جنگ، آبادان هم مثل شهرهای دیگر خوزستان از حملات بعثی ها درامان نماند. اوایل، مردم جنگ را یک دوران زودگذر و مقطعی می دانستند. هر روز با اصابت توپ و خمپاره به مناطق مسکونی، عده ای مظلومانه به شهادت می رسیدند. کم کم وضعیت طوری شد که عده ای مجبور شدند، زن و بچه ها را بردارند و به شهرهای دیگر بروند. از خانواده ما هم تعدادی ماندیم و بقیه رفتند شیراز. من و صدیقه و اسماعیل ماندیم. صدیقه تازه دیپلم گرفته بود. اسماعیل هم شانزده سال بیشتر نداشت. من هم دو سال کوچکتر از اسماعیل بودم و در سوم راهنمایی درس می خواندم.

البته مادرمان هم ما را تنها نگذاشت. کسانی که می رفتند، چیزهای زیادی با خودشان نمی بردند، به گمان این که تا چند روز دیگر بر می گردند.

ساکنان هر محله با کمک بچه های مسجد شروع کردند به ساختن سنگر. زمین را می کندند و با کیسه های شن و ماسه پناهگاه درست می کردند. هر خانه ای در کوچه یا خیابان سنگر داشت. روزها بیرون خانه بودند و شب ها هم داخل همان سنگرها می خوابیدند. به این ترتیب همه شدند سنگرنشین.

صبح از سنگر می زدیم بیرون، هر جای شهر که به کمک احتیاج داشت سر می زدیم. شب هم به خاطر مادرمان بر می گشتیم داخل سنگرمان. بمباران و خمپاره امان شهر را بریده بود. یک روز صبح دیدیم که شهر خیلی به هم ریخته است. راه افتادیم طرف مسجد و جلو مسجد گفتند که اسلحه نداریم. بنشینید کوکتل مولوتف درست کنید. تند تند شیشه نوشابه ها را بنزین می ریختیم و فتیله می گذاشتیم. کارمان که آنجا تمام شد، مانده بودیم که حالا چکار کنیم.

یکی از امدادگران هلال احمر را در خیابان دیدیم بطرفش رفتیم و :«آقا ما می خواهیم کمک کنیم!» گفت: خواهر، هرجا که دیدید بمباران شده فوری خودتان را به آنجا برسانید. باید مجروحین و شهدا را از زیر آوار دربیاورید.

همین جا بود که کم کم من و صدیقه وارد کار امداد شدیم و اسماعیل هم رانندگی را به عهده گرفت و مجروحین و شهدا را با ماشین به بیمارستان منتقل می کرد.

«سرویس قنواتی» آبادان را با کاتیوشا زده بودند. در جنوب، عرب ها به آن خمسه خمسه می گفتند. مجروحین و شهدا را به بیمارستان امدادگران می بردند. وقتی جلوی بیمارستان رسیدم، یک دختر 5-6 ساله را آوردند. او را لای پتو پیچیده بودند اما سرش از گوشه پتو مشخص بود. سرش به طرز وحشتناکی متلاشی شده بود و موهایش از پوست جدا شده اش آویزان بود. این اولین صحنه دلخراشی بود که از حمله متجاوزانه عراق می دیدم حالم بد شد. افتادم روی زمین. فریاد می زدم و خدا را صدا می کردم. به مظلومیت آن دختر فکر می کردم و معصومیت کودکانه اش جلو چشمهایم بود مدتها طول کشید تا به حالت طبیعی برگردم.

من و صدیقه رفتیم بیمارستان امدادگران. صدیقه امداد بلد بود. اما من همانجا در بیمارستان یاد گرفتم. سردخانه و راهروهای بیمارستان مملو از شهدا و مجروحین بود. تعداد شهدا آنقدر زیاد بود که گورستان شهر نمی توانست سریع سرویس بدهد. آب و برق شهر هم قطع شده بود. فضا آغشته از بوی خون شده بود. شهر پر شده بود از گربه و سگ های ولگرد. به طوری که شبها به خاطر بوی خون به داخل بیمارستان هم هجوم می آوردند. فرشته بدری، بساک و فلاح زاده، از خواهران امدادگری بودند که چوب و چماق دست می گرفتند و تا صبح کشیک می دادند که سگها هجوم نیاورند. هر وقت برای کاری از بیمارستان خارج می شدیم آرزو می کردیم که با تیر و ترکش شهید شویم اما گیر سگهای ولگرد نیفتیم.

هر کس هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. یک روز گروهبانی وارد بیمارستان شد و فریاد زد:«می خواهم برای رزمنده های خرمشهر غذا ببرم، کمکی ندارم!» من و دونفر از خواهرها پریدیم پشت وانت و همراه او به باشگاه فیروزآباد رفتیم. غذاها را در ظرف های یک بار مصرف تحویل می گرفتیم، داخل جعبه ای بزرگ می چیدیم و به خرمشهر می بردیم. به پل خرمشهر که می رسیدیم شهادتین می خواندیم. صدای تیر و ترکش یک لحظه قطع نمی شد. قسمتی از شهر در دست عراق بود. هر کدام از ما فقط یک ژ3 داشتیم. وارد خرمشهر که می شدیم، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان غذاها را بین رزمنده ها پخش می کردیم.

آبادان که به محاصره افتاد، ارتباط شهر قطع شد. برق هم که نبود. مجروحین به خون نیاز داشتند و بانک خون هم وجود نداشت. هر کدام از ما که در بیمارستان فعالیت می کردیم، شده بودیم بانک خونی مجروحین. یاد مهست در طول دو سه سال در مقاطع مختلف زمانی حدود 3000 سی سی خون داده بودم. در یکی از مرخصی هایم که نزد خانواده ام به شیراز رفتم، به علت کم خونی شدید و کمبود آهن در بیمارستان بستری شدم. دو سال بعد از شروع جنگ بود، در شانزده سالگی به حالت سکته افتاده بودم. خون من «O مثبت» بود و به همه گروههای خونی می خورد. تا می گفتند خون کم داریم، فوری می رفتیم پایین خون می دادیم و دوباره بدون استراحت برمی گشتیم سرکار خودمان، در مقطعی به طرز وحشتناکی خون کم آورده بودیم. مجروحین به خاطر نرسیدن خون به شهادت می رسیدند. فرشته بدری از امدادگران آبادانی بود. سه چهار ماهه باردار بود. تا شنید به خون نیاز هست، رفت برای خون دادن. گروه خونی اش «O منفی» بود که خیلی مورد نیاز بود مجروحی که فرشته به اون خون داد، مجروحی که فرشته به اون خون داد، زنده ماند.

اما جنین فرشته همان موقع سقط شد. اما او عقیده داشت:«احساس می کنم من هم مادر شهیدم.»

یک شب در سنگر خوابیده بودیم، آمدند فریاد زدند که عراقی ها در حال نفوذ از سمت ذوالفقاریه هستند. رنگ از روی مادرم پرید نمی دانست چکار کند. ناگهان مقنعه اش عربی اش را باز کرد و دور دستش پیچید، می ترسید من و صدیقه دست دشمن بیفتیم، گفت: نمی گذارم، نمی گذارم دخترهایم دست دشمن بیفتد. اگر سر برسند خودم می کشمشان. آن شب چقدر به ما سخت گذشت. تا صبح گریه می کردیم و خدا را صدا می زدیم که عراقی ها جلوتر نیایند.

باید جای مادرمان بودیم تا احساس او را درک می کردیم. هفت ساله که بودم پدرمان از دست رفته بود و مادرم ما را زیر بال و پرخودش گرفته بود و بزرگ می کرد. در مورد ما احساس مسئولیت شدید می کرد. هم پدرمان بود و هم مادرمان. وقتی گفته بود برویم شیراز، ما قبول نکردیم با بقیه برویم. او هم ماند و حالا تصور اینکه دخترانش جلوی چشماش دست دشمن بیفتند برایش غیر قابل تحمل بود. می گفت: اگر شما نمانید، اسماعیل هم شاید نماند و به شیراز بیاید.

جاده خاکی آبادان هنوز در تصرف عراق نبود. برادر بزرگم از شیراز آمد و ما را به زور با ماشین خودش از آبادان خارج کرد هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود. از زمان شروع جنگ، این اولین بار بود که از خوزستان خارج می شدیم. خانه خواهرم شیراز بود. وقتی به آنجا رسیدیم، برادرم خیالش راحت شد، ما را در خانه گذاشت و خودش بیرون رفت، از در حیاط نگاه می کردیم. از کوچه که دور شد، دوباره ما از خانه زدیم بیرون، هنوز 10 دقیقه از رسیدنمان نگذشته بود. اصرار مادرم به ماندن فایده نداشت. جنگ به ما نیاز داشت. سه تایی »من و صدیقه و اسماعیل» به هر کجا که می توانستیم سرزدیم تا ماشینی برای خوزستان پیدا کنیم. ترمینال، دفتر جهاد، دفتر رزمندگان و بالاخره یک اتوبوس پیدا کردیم و خودمان را به ماهشهر، و بعد از جاده خاکی به آبادان رساندیم. دوباره برگشتیم به همان سنگرهای خودمان، مادرمان هم چند مدت بعد برگشت آبادان و به ما ملحق شد اما بیشتر نگران اسماعیل بود. با اینکه اسماعیل تنها پسرش نبود، اما همیشه نگران او بود و می گفت:«می دانم عمرش کوتاه خواهد بود!» می گفت: بچه هایی که در نقاب بدنیا بیایند بچه های این دنیایی نیستند. اسمش را هم که خواستیم از قرآن در بیاوریم، اسماعیل آمد.

نکند اسماعیل من هم به قربانگاه برود! همیشه ترس چنین روزی را داشت. بیست و هفت مهر بود، صبح که اسماعیل بیرون می رفت، غسل شهادت کرد. از همان آب تشت که شب قبل جمع کرده بودیم شبها دو سه ساعت بیشتر آب نداشتیم تا می آمد، ما آب را در تشت می ریختیم، تا روز بعد استفاده کنیم. از مادر اجازه خواست که مقداری از آن آب را مصرف کند. مادر که انگار به دلش افتاده باشد، گفت: اسماعیل کجا می روی؟ نکند می روی خرمشهر؟

آن روزها هر کسی می رفت خرمشهر امیدی به بازگشت او نبود. ما هم هر وقت می رفتیم به مادر نمی گفتیم. آن روز اسماعیل برخلاف معمول با هه روبوسی کرد. سراغ همسایه هم رفته بود. مادرم گریه کرد، مگر می شود دل مادر بی خبر بماند. اسماعیل رفت. اما نگفت به کجا. بعد از رفتن اسماعیل من و صدیقه هم مثل روزهای قبل رفتیم باشگاه فیروز و غذاها را تحویل گرفتیم. پشت وانت نشستیم و راه افتادیم سمت خرمشهر. تا ظهر مشغول پخش غذا بودیم. چند تا غذا بیشتر نمانده بود که به طرف مسجد جامع حرکت کردیم. جلو مسجد بودیم که ناگهان دیدم اسماعیل با یک جیپ لندرور آمد. دوستش- جواد- هم همراهش بود. مجروح برده بود بی اختیار از دیدن همدیگر ذوق زده شدیم، پریدیم همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که اصلاً قرار قبلی هم با هم نگذاشته بودیم. بارها شده بود ما به خرمشهر آمده بودیم اما او را ندیده بودیم. گفتم: کجا بودی اسماعیل؟ گفت: از سمت طالقانی و راه آهن مجروح داشتیم. بعد ادامه داد: معصومه عراقیها جلو آمده اند، چند تا خیابان آنطرفتر هستند. مراقب باشید در کمین شان نروید!

اذان ظهر بود که اسماعیل خداحافظی کرد. اسماعیل به سمت ماشین شان رفت و ما هم به طرف ماشین خودمان. یک دفعه یک خمپاره آمد و خورد بین ماشین ما و اسماعیل، موج انفجار ما را پرت کرد. گرد و غباری بلند شد که چشم، چشم را نمی دید.

دقایقی بعد دیدم اسماعیل افتاده روی دستهای جواد، دنیا دور سرم چرخید. یاد مادر افتادم و اصرارش بر ماندن در شیراز. قلبم داشت از جا کنده می شد. من اسماعیل را خیلی دوست داشتم. اسماعیل دو سال از من بزرگتر و دو سال از صدیقه کوچکتر بود. خیلی سر به سر هم می گذاشتیم. یک هفته قبل بود که یک شب در سنگر برایم از شهادت حرف می زد، می گفت: می خواهم با ریختن قطره ای از خونم تمام گناهانم بخشوده شود.

خدای من، برادر من شانزده سال بیشتر نداشت و خودش را بنده گناهکار خدا می دانست. فکر می کرد وقتی شیطنت می کند و سر به سر ما می گذارد یعنی گناه کرده است. نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده بود مخصوصاً از روزی که آموزش و پرورش آبادان را زده بودند و اسماعیل با دستهای خودش شهدا و بدنهای تکه تکه آنها را از زیر آوار بیرون آورده بود و در کیسه گذاشه بود، انگار دیگر ترسی از رفتن نداشت مثل کسی که می خواست این پوسته مادی را بشکند و پرواز کند.

اسماعیل را با همان ماشین خودشان به بیمارستان طالقانی رساندند. یک ترکش کوچک به قلبش خورده بود. هاله ای از خون روی صورتش را پوشانده بود. انگار صورتش را با خون نقاشی کرده اند. در بیمارستان گفتند که همان لحظه اول به شهادت رسیده است.

نمی دانستم خبر شهادت او را چطور به مادر بگویم. فکر می کردم حتماً من و صدیقه را مقصر شهادت اسماعیل می داند. دلم می خواست آن لحظه که خبر را می شنود کنارش باشم و تسلی خاطرش شوم. اما نمی توانستم به خانه بروم. پای رفتن نداشتم. بعدها متوجه شدیم آن روز که اسماعیل شهید شد یا روز عرفه بوده یا عید قربان.

باکمک چند نفراز بچه ها، جنازه اسماعیل را به گلزار شهدا بردیم. یکی از برادرها را فرستادم که به مادرم خبر بدهد. رفتم بیمارستان امدادگران که بچه ها را خبر کنم که به تشییع اسماعیل بیایند. فرشته بدری خسته از کار روی چمنهای بیمارستان نشسته بود. گفتم: فرشته! به من تبریک نمی گویی؟ گفت: برای چه؟ گفتم: اسماعیل شهید شد. گفت: شوخی می کنی! گفتم: به خدا خرمشهر بودیم. اسماعیل اذان ظهر شهید شد، جلو مسجد جامع.

با هم به گلزار شهدا برگشتم.مادرم را جلوی غسالخانه دیدم. مادری که همیشه مثل شیر بالای سر ما بود، آن روز دیگر کسی را نمی شناخت. صورتش را چنگ زده بود. به طرف غسالخانه نگاه می کرد و اسماعیل را صدا می زد.

فرشته بدری رفت یک پارچه سفید پیدا کرد و جنازه اسماعیل را در آن پیچید. چقدر زیبا شده بود در آن پارچه سفید. چشمهایش بسته بود، قرص ماه شده بود صورتش. مثل یک فرشته، آرام به خواب رفته بود. خیلی مظلوم و غریبانه با ده، پانزده نفر او را تشییع کردیم و به خاک سپردیم. در آن شرایط جنگ حتی نمی توانستیم مراسم ترحیم برایش بگیریم. دیگران هم همینطور بودند.

گاهی خانواده با هم شهید می شدند و دسته جمعی به خاک سپرده می شدند. کسی هم نبود که در آن اوضاع و بحبوحه جنگ عزاداری کند و مجلس ترحیم بگیرد یعنی شش ماه اول جنگ نه کسی فرصت گریه کردن داشت نه فرصت ختم گرفتن. مادرم، هنوز هم می گوید: بمیرم برای اسماعیلم که حتی نتوانستم برایش درست و حسابی عزاداری کنم.

برادرمان دوباره ما را برداشت و به شیراز برد. حال مادرم اصلاً خوب نبود، نمی تونستیم چانه بزنیم بمانیم. رفتیم، اما چند روز بیشتر نتوانستیم بمانیم. با احتیاط، دوباره با مادر صحبت کردیم. برخلاف انتظار ما گفت: بروید. گفتیم: مادر از صمیم قلب می گویی؟! ما نمی خواهیم بدون رضایت تو برویم. گفت: راضی ام. از ته دل راضی ام، بروید اما به برادرتان نگوئید وگرنه نمی گذارد!

اینبار خواهرم- شهربانو- هم همراه من و صدیقه آمد. شهربانو نوزده سال داشت و بزرگتر از صدیقه بود. سه تایی رفتیم دفتر فدائیان اسلام در تپه تلویزیون و گفتیم: می خواهیم برویم آبادان. گفتند: خرمشهر سقوط کرده، الآن رفتن آبادان مجوز می خواهد. اما یک گروه جهادی، با اتوبوس می خواهند به ماهشهر بروند و از آنجا هم می خواهند از راه اروند با لنج به آبادان بروند.

بدون لنج امکان رفتن نیست. فوری قبول کردیم. اسمهایمان رفت در لیست اعزام، روز اعزام همراه بچه های جهاد با اتوبوس به ماهشهر رفتیم. آن سال یکی از زمستانهای سخت خوزستان بود، پاییز و زمستانش واقعاً سرد بود. ماهشهر آن زمان، یک شهر کوچک بندری، بدون امکانات و پر از گل و شل بود. باران هم می بارید. رفتیم ستاد اعزام ماهشهر گفتند شما سه تا دختر برای چه می خواهید بروید آبادان؟ گفتیم: ما بچه آبادانیم. بخاطر شهادت برادرمان آمدیم. حالا هم می خواهیم دوباره برگردیم آبادان. امدادگر هستیم. گروهی از بچه های سپاه ارومیه می خواستند با لنج بروند آبادان.

بچه های جهاد فارس هم با همان لنج می خواستند بروند. به ما گفتند لنج تنها وسیله رفتن به آبادان است. آن لنج پر از مهمات بود اگر عراق گرای ما را می زد همه می رفتیم هوا. ناچار قبول کردیم. اما از بالای اسکله به داخل لنج رفتن مشکل دیگرمان بود باید یک فاصله دو سه متری را از آن بالا می پریدیم پایین. شانس آورده بودیم که دوره آموزش نظامی را دیده بودیم.

وارد لنج که شدیم رفتیم پشت اتاقک آن، سه تایی نشستیم. حدود چهل نفر می شدیم که غیر از ما سه تا، بقیه مرد بودند، با کسی حرف نمی زدیم. آب و غذا هم نمی خوردیم. فقط دو تا پتو رویمان کشیدیم و نشستیم یک گوشه. کمتر از ده ساعت راه بود اما هرچه لنج پیش می رفت، نمی رسیدیم. پنجاه و چهار ساعت در راه بودیم.گرسنه و تشنه در هوای سرد به ما سه نفر خیلی سخت می گذشت. با نزدیک شدن به فاو متوجه شدیم ناخدای لنج از ستون پنجم است و قصد دارد ما را همراه مهمات لنج تحویل عراقی ها بدهد. برادرها به زور اسلحه ناخدا را وادار کردند مسیر را عوض کند. دوباره ناخدا ما را در مسیری از آن انداخت که کم کم آب داخل لنج شد و بالاخره لنج به گل نشست. باید جذر کامل می شد، تا لنج از گل در می آمد. چند بار جذر شد، اما کامل نبود.

معلوم نبود چه مدت باید طول بکشد تا جذر کامل شود. لنجی در همان نزدیکی ها در حال عبور بود. برادرها با شلیک تیر آنها را متوجه لنج ما کردند. برای رفتن به آن لنج چاره ای نبود جز اینکه راپل کنیم.

طنابی از دکل این لنج تا دکل آن لنج انداختند. برادرها اگر باور می کردند که می توانیم راپل هم بکنیم، مهمات را هم به آنجا منتقل می کردند. لنج دوباره در مسیر اروند قرار گرفت. اما به سختی پیش می رفت. بخاطر مسافر و وسایل های خودش، ظرفیت ما و محموله لنج مان را به مشکل تحمل می کرد.

در مسیر اروند یک یدک کش دیدیم. برادرها گفتند که باید همه ما به آن یدک کش منتقل شویم.

اینبار مجبور شدیم تا گردن داخل آب برویم. هوا سرد بود. سردی آب هم به آن اضافه شد. لباسهایمان خیس خیس بود. از سرما دندانهایمان به هم می خورد و می لرزیدیم. وقتی به اطرافمان- که پر از آب بود- نگاه می کردیم ترس در وجودمان رخنه می کرد. اما سعی می کردیم جلو برادرها به روی خودمان نیاوریم. سرچوبی را که مثل نردبان از سمت یدک کش در آب انداخته بودند گرفتیم و بالاخره خودمان را به یدک کش رساندیم. یدک کش پر بود از صندوقهای پرتقال که برای رزمنده ها می بردند. چند روز بود که ما سه نفر لب به آب و غذا نزده بودیم. دور از چشم برادرها افتادیم به جان پرتقالها اما هنوز حال هر سه نفرمان خوب نبود، سرما، سردرد و کلیه درد خیلی اذیتمان می کرد. با یدک کش تاچوئبده آبادان رفتیم. چوئبده روستایی کنار کارون بود کسانی که با لنج می آمدند آبادان، باید آنجا پیاده می شدند. همان مرکز اروند و کنار آبادان است. در چوئبده دیگر از برادرها جدا شدیم و خودمان به راه افتادیم و به یک ریوی ارتشی بزرگ که مخصوص حمل مهمات است سوار شدیم و رفتیم.

غروب بود که به آبادان رسیدیم. شهر خلوت بود و تاریک. با هزار مکافات خودمان را رسانیدم به بیمارستان شرکت نفت. دوستهایمان در آن بیمارستان بودند. وقتی رسیدیم نه آبی بود که خودمان را بشوئیم و نه غذایی مانده بود که بخوریم. به بچه ها گفتیم: اینجا چه کاری هست که انجام دهیم؟ نیروها زیاد شده بودند. از همه شهرستانها نیرو اعزام شده بود. اما آشپزخانه نیرو نیاز داشت. من رفتم آشپزخانه «فرهوده اخلاقی» هم همراه من آمده بود، هم سن و سال خودم بود. صدیقه که خط خوبی داشت کارهای تبلیغاتی را به عهده گرفت. شهربانو هم شد عکاس جنازه هایی که به سردخانه می بردند. یک دوربین انداخت گردنش و رفت سردخانه. هر جنازه ای که می بردند آنجا، عکس می گرفت و به پرونده هایشان می زد.

هنوز هم کار در آشپزخانه بیمارستان را به یاد دارم و سختی هایش را با همه وجود حس می کنم. یک آشپز بود و یک کمکی و کل بیمارستان. من و فرهوده هم از پنج صبح می رفتیم آشپزخانه، شروع می کردیم به تمیز کردن و شستن و پاک کردن برنج و لپه و پوست کندن سیب زمینی تا ظهر که غذا آماده شود. گونی گونی برنج پاک می کردیم. ظهر رزمنده ها هم به بیمارستان می آمدند. بعد از پخش غذا، شروع می کردیم به شستن ظرفها، دیگها آنقدر بزر گبود که هر دوی ما می رفتیم می نشستیم توی دیگها و آنها را می شستیم. آنقدر کار می کردیم که آشپز دلش به حال ما می سوخت. پیرمرد خوبی بود. خیلی هوای ما را داشت. وقت ناهار که برایمان غذا می کشید، می گفت: بیائید بابا جان، خیلی خسته شدید. بیائید غذایتان را بخورید. اما ما آنقدر خسته می شدیم که حتی غذایمان را نمی توانستیم بخوریم. همانجا گوشه آشپزخانه یا زیر میز خوابمان می برد.

برای شب چون شام سبکی تهیه می شد، کار سبکتر بود. حدود پنج بعد از ظهر شام داده می شد. بعد از شام دیگر به خوابگاه خودمان می رفتیم. حدود پانزده روز در آشپزخانه بودیم. یادم هست محرم که فرا رسید، رفتیم تبلیغات سپاه، مقداری رنگ و پارچه گرفتیم. می خواستیم روحیه رزمنده ها را تقویت کنیم. صدیقه پلاکارد می نوشت و ما در و دیوار را کتیبه می زدیم. بین پرسنل بیمارستان، یک تکنیین شیرازی بود که مداحی می کرد. فرشته بدری در بیمارستان امدادگران بود، با آنجا هماهنگ کردیم که شب دهم شله زرد بدهیم. رفتیم به خانه های خودمان برنج و شکرها را جمع کردیم بردیم بیمارستان امدادگران، هر شب همراه مجروحین در باغ بیمارستان دسته عزاداری امام حسین (ع) را راه می انداختیم. غروب که می شد، مجروحین با اشتیاق ساعت شروع عزاداری را سراغ می گرفتند. کمک می کردیم که رزمنده های مجروح با ویلچر، عصا، گاهی هم با برانکارد در دسته عزاداری شرکت کنند. شب دهم آنهایی را که می شد، سوار اتوبوس کردیم و بردیم بیمارستان امدادگران. آقای جمی- امام جمعه- را هم دعوت کردیم. برق هم نبود.

در تاریکی مراسمی برای شب عاشورا گرفتیم و شله زرد را بین مجروحین پخش کردیم.

کم کم احساس کردم در بیمارستان شرکت نفت دیگر کاری ندارم. می خواستم بروم بیمارستان طالقانی آبادان. بیمارستان طالقانی نزدیک خرمشهر بود. در معرض بمباران هم قرار می گرفت.

مجروحین زیادی را آنجا می بردند. شنیده بودم نیرو نیاز دارند. صدیقه و شهربانو مخالف رفتن من بودند. می گفتند از هم جدا می شویم. دو سه شب کارمان به دعوا کشید. بالاخره راضی شان کردم. مهوش شهیدزاده هم آمد. هر دو برگه اعزام گرفتیم و رفتیم بیمارستان طالقانی. آنجا کسی را نمی شناختم. مهوش طاقت نیاورد و دو سه روز عد برگشت به همان بیماستان شرکت نفت. اما من ماندم. از خواهرهایم جدا افتاده بودم. همدیگر را در مقر بسیج می دیدیم.امدادگرها یا کارشان در بیمارستان بود یا اگر عملیاتی می شد، برگه اعزام می گرفتیم و به نزدیک ترین مرکز بهداری می رفتیم. در بیمارستان طالقانی اول اورژانس بودم. بعد گفتند اتاق عمل نیاز بیشتر به امدادگر سرپایی دارد. دلمان می خواست کمک کنیم و نوع کار فرقی نمی کرد. هرجا نیاز داشت همانجا می رفتیم. در اتاق عمل «لون» گازهای مخصوص جراحی را می شستیم. وقتی مریض را لاپاراتوموی- یعنی باز کردن شکم- می کردند اطراف محل جراحی در داخل شکم را پر از لون گاز می کردند. لون گاز مانع از خونریزی و تجمع خون در اطراف عضوی که می خواست عمل شود، می شد.

بعد اینها را باید از داخل شکم مریض خارج می کردیم و با شمارش- که داخل شکم جا نمانده باشد- آن را می شستیم. خیلی کار سختی بود. لخته های خون که روی پارچه های لون گاز دلمه می بست، بویی تندتر از بوی خون داشت. روزهای اول که این کار را شروع کردم، با هر لون گازی که می شستم ده ها بار در دستشویی بغلی عق می زدم. باید دستکش دستمان می کردیم و آنقدر اینها را می شستیم که دیگر خونی روی آنها نمانمد، بعد دوباره با ساولون و دتول شست و سو می دادیم، بعد می فرستادیم داخل یک دستگاه دیگر تا مجدداً شسته شود.

مرحله بعدی اتوکلاو و استریل بود. لون گازها چون از وسایل اصلی اتاق عمل بود، نمی شد یکبار مصرف باشد. بعد از استریل شدن، لون گازها دوباره بسته بندی شده به اتاق عمل می آمد. یادم هست در عملیاتی تا پانزده روز در بیمارستان غوغا بود. همه سرپا بودند. موقعیتی بود که عراق دائم یا تک می زد یا پاتک. مرتب به بیمارستان مجروح می آمد. دستهایمان بوی خون می داد. در آن پانزده روز وقتی از شدت گرسنگی غش می کردیم فقط یک تکه نان می توانستیم بخوریم غذایمان نان و پنیر بود.

نمی توانستیم چیزی بخوریم. از صبح داخل اتاق عمل بودیم تا زمانی که از شدت خستگی و بی خوابی همان گوشه اتاق عمل به خواب می رفتیم. امدادگرها اصلاً ساعت کار نداشتند. یعنی فرصتی برای استراحت نبود. بعد از عمل، مجروح را به اتاق ریکاوری می بردیم تا آنجا به هوش بیاید. بعد با پنبه و الکل تمام اتاق عمل و تخت و گوشه های آن را باید استریل می کردیم وگرنه عفونت داخل بدن مجروح می شد. تمام زمین را با دتول می شستیم و تورهای بزرگ و سنگین- یا همان تی زمین شویی- را به ساولون می زدیم و زمین را با تی تمیز می کردیم. وقتی یادمان می افتاد که میکروب ممکن است بدن مجروحی را عفونی کند، با دقت و احساس مسئولیت بیشتری کار استریل را انجام می دادیم. شب که می شد از شدت خستگی با همان لباس سبزی که تنمان بود می خوابیدیم. حتی توان رفتن به خوابگاه برایمان باقی نمی ماند.

دو اتاق آخر بخش را برای مجروحین زن اختصاص داده بودیم. بیشتر زنان مجروح از روستاهایی بودند که حاضر به ترک روستایشان نشده بودند، مثل جزیره مینو. بعضی وقتها امدادگران خودمان هم مجروح می شدند. بانویی از خواهران سپاه خرمشهر بود. امدادگر بود. خمپاره که به مقرشان- روبروی پرشن هتل آبادان- می خورد، زخمی می شود. حامله هم بود. ترکش ها به یک طرف بدنش خورده بودند. وقتی او را آوردند بیمارستان و به رادیولژی برای عکس بردند، دکترها گفتند که بچه اش را سقط کند. راضی نشد. اتفاقاً دختر سالم و قشنگی هم بعدها بدنیا آورد.

رزمنده مجروحی به نام ضیاء الدینی آوردند اتاق عمل. بعد از اینکه عمل شد، او را به ریکاوری بردیم. حدود بیست ساله بود. سرتا پای او ترکش خورده بود. شب همه در ریکاوری جمع شده بودیم. در عالم بیهوشی دعای کمیل می خواند. آنجا صحنه هایی می دیدیم که با فرمول های دنیایی جور درنمی آمد.

وقت هایی می شد که بیمارستان پر می شد از زخمی ها و شهدا. زخمی ها را توی راهروی بیمارستان ردیف می گذاشتیم. آنهایی را که خونریزی داشتند نمی توانستیم اعزام کنیم. حالا باید دکتر بین آنها انتخاب می کرد. چقدر کار سختی بود. دکتر باید کسی را انتخاب می کرد که احتمال زنده ماندنش بیشتر بود. هرکسی را که می خواستیم به اتاق عمل ببریم فریاد می زد و نمی گذاشت. می گفت که من حالم حالم خوب است، آن یکی را ببرید. دکترها می ماندند که کدام را انتخاب کنند. یک روز مجروحی را آورند که اسمش حمید بود. دوم تجربی بود و حدود 16-15 سال سن داشت. از زیر سینه تا بالای رانش له شده بود. دکتر توی سرش می زد و می گفت: خدایا من برای این چکار می توانم بکنم! من گریه می کردم و می گفتم: تو را به خدا دکتر، کاری برایش بکنید، جوان است. دارد شهید می شود. او را بردیم روی تخت گذاشتیم تا نوبت عمل برسد.

تخت ها ابری بودند. ملافه ای نداشتند. مجروح ها خونریزی که می کردند، مرتب باید خون را از روی ابرها خارج می کردیم. مقدار زیادی بانداژ آوردیم. دور کمرش پیچیدیم. می خواستیم یک طوری بوسیله بانداژ این هیکل خرد شده و له را جمع کنیم، خونریزی شدید داشت. خون ها روی تشک ابری جمع شده بود. من همان طور که وسایل عمل را به دکتر می رساندم تا مجروح زیر دستش را عمل کند، تندتند در مسیرم به حمید سر می زدم و کاسه کاسه خون تشک او را خالی می کردم. لبهایش سفید شده بود. وقتی کنارش رفتم به سختی لبهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفت: خواهر تشنمه از اینکه نمی توانستم به او آب بدهم دلم می سوخت. نوبت عملش هم هنوز نشده بود. می خواستم با حرف زدن یادش برود، می پرسیدم: اسمت چیه؟

می گفت: حمید. می گفتم: حمید کلاس چندمی؟ می گفت: دوم تجربی. از کجا آمده ای؟ تبریز.

می گفتم: حمید! یه کم تحمل کن. به یاد امام حسین الله اکبر بگو. می دانی علی اکبر امام حسین (ع) هم، هم سن تو بود، خوش به حالت! بعد می پرسیدم: هنوز تشنه هستی؟ با همان لهجه آذری می گفت: نه، تشنه نیستم. الله اکبر، الله اکبر.

رفتم به دکتر گفتم: دکتر این مجروح دارد شهید می شود. بگذار آب به او بدهم. رفتم به نمایندگی دفتر بنیاد شهید زنگ زدم و تقاضای یک کمپوت گیلاس کردم. گفتم که خنک باشد. عصرها به مریض ها کمپوت داده می شد. اما در این فاصله دکتر رفت بالای سر حمید. می خواست عمل او را شروع کند. شروع کردم به باز کردن بانداژها. نگاهم که به بدن او افتاد، از اتاق فرار کردم، تمام گوشتهای بدن حمید له شده بود و تکه تکه همراه باندها می ریخت. بدن نحیفش داخل لباس خرد شده بود و پر از خون بود. آقای قربانی وقت کمپوت گیلاس را آورد، حمید دیگر شهید شده بود.

منبع:روزنامه کیهان، شنبه 31 شهریور 1380، 4 رجب1422- شماره 17192


انتهای پیام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده