خاطرات خواهر ققنوس بیستون، شهید سرلشکر خلبان یحیی شمشادیان – " قسمت نخست"؛
شهید در جبهه ها آتش بپا می کرد و همیشه الگوی شجاعت بود اماهیچگاه این تعریف و تمجید باعث خلل در رفتار و متانت او نشد یکبار هم از عملیات خود حرفی به میان نمی آورد و تنها تکیه بر آشتی ناپذیری رهبرش می کرد.

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛شهید سرلشکر خلبان یحیی شمشادیان در سال 1332 در شهرستان قصرشیرین پا به عرصه هستی نهاد و حدود چهار ساله بود که با خانواده اش به شهر باختران آمدند.

کودکی با موهای زرد و چشمان آبی و کمی لاغر ولی مودب و پیش سلام، ساعی و کوشا بود.
با شروع جنگ تحمیلی زندگی یحیی به شکل واقعی اش شروع شد عشق عجیب او به امام که مدام در وجودش شعله می کشید و افزون می شد و علاقه خاص او به رزمندگان پاسدار روح سرکش و شجاع او را از همان ابتدای جنگ به میدان پیکار کشانید و مردانه در آسمان های تمام جبهه ها به شکار دشمن کافر پرداخت.
هر چند به  قول همکارانش در جبهه ها آتش بپا می کرد و همیشه الگوی شجاعت و مثل بود ولی هیچگاه این تعریف و تمجید باعث خلل در رفتار و متانت او نشد و یکبار هم از عملیات خود حرفی به میان نمی آورد و تنها تکیه بر آشتی ناپذیری رهبرش می کرد.

در تاریخ 15مهر ماه1361در ساعت یک و پنجاه دقیقه به وسیله تانک یزیدیان در حالی که چند دقیقه قبل ترکش خورده بود و با وجود تنی مجروح به عملیات خود ادامه می داد در آتش هلیکوپتر خود سوخت او با تنی سوخته به سپیدی کف های اقیانوس بی کران خود پیوست.

•    تنها صداست که می ماند

من با صدا زندگی می کنم؛ صدای باد، صدای مادر، صدای عمه، صدای اشک، صدای ملخ های مغموم کبرایی که چهره ی آسمانم را چنگ می زند، صدای بابای حیی، صدای...
من اصلا" موافق این ضرب المثل نیستم که می گوید: " شنیدن کی بود مانند دیدن ."
من از راه شنیدن می بینم. پدرم را شنیده ام و از وقتی پدرم را ندیده ام که همان روز تولد، یا صدایش را و یا درباره ی او شنیده ام و جز تصویرهای ساکت و یک فیلم مصاحبه ی چند دقیقه ای، اصلا" پدرم را ندیده ام.
پس حالا قبول می کنید که جمله ی " من پدرم را شنیده ام." برای من درست مثل " من پدرم را دیده ام." محمل معناست.
عمه عصیان عظیم عصر بی کسی ست! من در ضرب آهنگ صدایش، طنین موسیقی پدرم را می یابم و در قامت بلند او، قد " شاه شمشاد قدان"، "خسرو شیرین دهنان" و شمشاد شهره ی آسمان آبی؛ ." یحیی را."او در من، نشان شهر آشوب شهر آرای شمشادی می جوید تا اندوه رفتن برادر را برایش قابل تحمل سازد. می دانم بابا یحیی می شنود زمزمه می کنم:
"ای پادشه صورت و معنی که مثل تو نادیده هیچ دیده و هیچ گوش."
عمه نمی داند که " نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند" پس برای آرزوهای او آبگینه می شوم تا صدایت در لفافه ی موسیقای صدای عمه در تالار تنهایی شنیدارم نیلوفرانه بگردد و برآید به آسمان خاطرم.
-    " عمه مرضیه ! امروز یک زحمت برای شما، آقای سرحدی و بچه ها دارم."
-    " زحمت؛ رضا! براگم؟ تو جان بخواه."
-    " از پدر، برام حرف می زنی؟"
-    " چی بگیم؛ عمر عمه. دردت به دیده امف هم بالای یحیی."
-    " هر کس هر چی از پدرم یادش هست برای من شنیدنی است؛ خاطره، خواب،... خیال و یا هر چی که باشه عمه ."
-    " عمه بشه نذرت. من سواد زیادی ندارم که کتابی حرف بزنم، خنده دار می شه حرفم."
-    " هر چی باشه خوبه عمه. حتی یک خاطره از دعوای خواهر و برادری شما! این برای من جالبه."
-    " خب باشه، این جوری که باشه، بلدم."
-    " خب عمه!من شنیدم بابا یحیی با عمو احمد، رابطه ی خوبی داشته است. خاطره های این رابطه برای من هم مهم است و هر کدام از بچه ها، خاطره های مستقیم یا غیر مستقیم داشته باشند این ها برای من مهم هستند؛چون برای داشتن تصویری تازه و کامل از پدرم، به من کمک می کنند."
-    "آره! شوهرم " آقای احمد سرحدی" هم فامیل دور ماست و هم دوست بابا یحیی. خب ببین بگذار این جوری شروع کنم اگر خوشت نیامد و جور دیگری خواستی؛ دوباره تعریف می کنم:
" من متولد 1329 هستم و یحیی متولد 1332 بود. من شش کلاس در خواندم پدرمان " احمد شمشادیان"، ارتشی بود و در همین شهرستان " صحنه " متولد شده بود. مثل همان دار و درخت و کوه و رود " دربند صحنه " با صفا، مهربان، دلیر بود و دست و دلباز.پشت پدری مان مثل بیشه های قدیمی چنارهای همین دربند، اصیل بودند. از نظر مالی به طبقه های متوسط مردم صحنه می ماندیم .  پدرم و خانواده اش را حول محور سفر، از شهری به شهر دیگر می گرداند. خدمتش را در جاهای گوناگونی گذرانده بود و سال های سال دیگر " صحنه " نمانده بود.
رضا جان! " بابا یحیی " تو، یک برادر به اسم محمود دارد. محمود، بچه ی بزرگ خانواده و برادر بزرگ ماست. الان او هم سال های بازنشستگی اش را می گذراند. او هم نظامی بود. من در سومار متولد شدم. جایی که من متولد شدم ، برادرم؛ بابا یحیی تو، آسمان را به زمین ترجیح داد و رفت. هر وقت فکر می کنم، می بینم برای من؛ سومار، سرزمین راز آلود مرگ و تولد است. یحیی در قصر شیرین به دنیا آمد. حیرت آور است که بین محل تولد او و شهادتش، چه فاصله ی کمی است. بعد از تولد یحیی، خواهرهای دیگرمان به دنیا آمدند.
یحییچشم بر هم گذاشتنی نکشید که آماده ی رفتن به مدرسه ابتدایی شد. یحیی خیلی به انگلیسی علاقه داشت و برای یاد گرفتنش، تلاش می کرد. هنرستان را به پایان رساند، برای آزمون خلبانی هوانیروز ثبت نام کرد. تمام معاینات را پشت سر گذاشت و قبول شد.
یکی از خاطره هایم از یحیی به 18 مهر ماه سال 1360 بر می گردد. من زود ازدواج کردم. یحیی، خانواده و خاطراتشان را گذاشتم و رفتم. شوهر من یعنی همین آقای احمد سرحدی، نظامی بود. ارتش هم خانوادگی پشت قباله ما بود. هم پدرم ارتشی بود و هم دو برادرم ارتشی بودند، عجیب بود. سال 61، ما در همین سراب نیلوفر در منزلی از منازل سازمانی زندگی می کردیم. یک روز جمعه حوالی نهار بود. یک دفعه دیدم که یحیی و همسرش وارد شدند. خوش و بشی کردیم. دیدم که این یحیی، " یحیای همیشه نیست، گرفته به نظرم آمد."
گفتم: " چه خبر؟ چرا گرفته ای؟"
-    " هیچ ."
-    " من یحیی را می شناسم. چه شده؟"
-    " عازمم."
-    " کجا به سلامتی؟"
-    مشهد. به همسرم قول داده بودم که او را به مشهد ببرم. الان هم مرخصی گرفتم که با هم به مشهد برویم.
-    خب! این که ناراحتی نداره. آقا شما را طلبیده. ان شاء ا... میروی و برمی گردی.
-    حرفی نیست خودم هم دوست دارم برم پابوس؛ ولی وقتش ناجوره. این جنگ را یک لحظه هم نمی شود تنها گذاشت. الان چرا شوهر تو خانه نیست؟
-    نظامی است و گیر پادگان است.
-    من هم همین طورم.
-    تو خلبانی! یک مرخصی یک هفته ای که باعث تعطیلی جنگ نمی شه. فردا که نمی گن تقصیر تو بود. تو خیلی که طول بکشه، یک هفته نیستی. اصلا" بگذار عراقی ها از دست تو یک نفس راحت بکشند.
جو را به شوخی و خند کشیدم. خاطرش باز شد. وقت نهار بود غذای مختصری داشتیم. سفره انداختم. ناهار هم گذشت و بلند شد و گفت:
-    اجازه بدید ما بریم.
-    چرا این قدر زود؟ شب بمانید احمد میاد.
-    نه. دیدن دوست چه یک ساعت، چه صد سال. آمدیم حلالیت بطلبیم و خداحافظی کنیم که آقا احمد هم نبود. از طرف ما از ایشان حلالیت بخواه و خداحافظی بکن.
یا علی گفت و بلند شدند. آن قدر نگاه شان کردم که ناپدید شدند. در رابستم و آمدم داخل. کلید را انداخت و آمد داخل.
یحیی به مشهد نرفته بود. فردا صبح که بیدارم شدم، دیدم احمد نیست. به احمد گفته بود ببه دیدن یحیی برود. نزدیک ظهر بود که آمد و گفت: رفتم یحیی نبود.
-    چرا؟ پس کجا بود؟
-    منطقه!
-    چرا منطقه . پس مشهدشان چه شد؟
-    مثل اینکه یکدفعه به او خبر داده اند. خط؛ خبری شده است، حمله در راه است و عراق هم شیر شده.یحیی هم بند نشد و یک نامه برای شهناز خانم گذاشت و نوشت که شهناز!" من باید بروم به منطقه. مشهد من آنجاست. این حمله را حتما" باشم. مجروح شدنم حتمی است. امیدوارم خالص شده باشمکه شهیدبشوم.اگر قسمت شد و زنده ماندم، بعد با هم به مشهد الرضا ( ع ) می رویم.
همانطور که احمد نامه ی یحیی را برایم تعریف می کرد، احساس کردم که حال مناسبی ندارم. گفتم: کجا رفته؟
-    چه فرقی می کند؟ به خودت سخت نگیر. یحیی به کارش وارده، سومار رفته. رفته به سومار.
-    زیر لب زمزمه کردم:- سومار. سومار. سومار، این سومار اگر پشتمان را نشکست. خدا به خیرش کند.

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد


شهیددر جبهه ها آتش بپا می کرد

انتهای پیام    
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده