يکشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۳
کتاب «بچه‌های مَمّد گِره» نوشته حمید حسام، 179 خاطره از دیده‌بانی لشگر 32 انصار‌الحسین را در بر دارد که یکی از این خاطرات به «آتش به اختیار» می‌پردازد.

به گزارش نوید شاهد کتاب «بچه‌های مَمّد گِره» نوشته حمید حسام به خاطرات دیده‌بانی گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر 32 انصار‌الحسین می‌پردازد.

«آتش به اختیار» به روایت «بچه‌های مَمّد گِره»

این کتاب در 10 سرفصل تدوین شده است و خاطراتی از دیده‌بانان لشگر 32 انصار‌الحسین را به ترتیب سال‌های جنگ تحمیلی (از سال 1359 تا 1367) روایت می‌کند. در پایان نیز اسناد و تصاویری از دیده‌بانان روای سال‌های جنگ آمده است.

نویسنده پس از آوردن خاطرات هر راوی، شناسنامه آن خاطرات را شامل «نام، نام خانوادگی و سِمَت راوی»، «مکان و زمان وقوع خاطره» و «مکان و زمان بیان خاطره» درج کرده است.

در خاطره‌ای با عنوان «آتش به اختیار» که از سوی حمید حاج‌دوزیان، دیده‌بان آزاده لشگر 32 انصار‌الحسین روایت شده است، می‌خوانیم: « گرگ و میش هوا جان گرفته بود و خوب می‌توانستم صورت معصوم فرهاد را ببینم، شک نداشتم که او اینجا شهید خواهد شد. گفتم: باید جایمان را عوض کنیم. و از سمت دیگری روی عراقی‌ها آتش بریزیم. من می‌روم و تو‌ هم پشت سر من بیا، حرفی نزد و فقط سرش را به علامت تسلیم تکان داد.

بی‌سیم را برداشتم و ده، بیست متر ندویده بودم که برگشتم و دیدم فرهاد افتاد، عراقی‌ها به شکل نیم‌دایره، همه‌جا قایم شده بودند. برای آخرین‌بار نگاهی به صورت آرام و مهتابی فرهاد انداختم که لکه خونی وسط پیشانی‌اش نشسته بود. از وز وز تیر‌ها به خودم آمدم و فهمیدم باید یک گوشه قایم شوم، به یاد آوردم که وقتی پا به ساحل گذاشتیم، حاج ستار می‌توانست با همان قایق برادر مجروحش را برگرداند. اما این کار را نکرد. او و بقیه هم همین دور و بر بودند، چون حاج‌ستار لحظه آخر گفته بود، که، می‌مانیم، می‌جنگیم و اگر کار سخت شد، اسیر می‌شویم.

ولی من از اسارت اصلا خوشم نمی‌آمد. دوباره با بی‌سیم تماس گرفتم و نوریان مسئول واحد دیده‌بانی پرسید: «فرهاد کجاست؟» گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» و درخواست آتش کردم، و گفتم جاهایی که می‌زنید چپ و راست، و روبروی در فاصله ده، بیست متری من است، حلقه‌ای از کپه‌های انفجار دور تا دورم را گرفت. فقط پشت سرم آتش خودی نمی‌ریخت. جایی که امواج پر تلاطم و وحشی اروند، وسوسه پریدن به آب و شنا تا آن سوی آب را از ذهنم خارج می‌کرد.

خوشحال بودم بر خلاف صبح، صدایم نمی‌لرزید، دامنه آتش را به قدری جمع و کوتاه کرده بودند که وز وز ترکش‌های سرخ، پس از انفجار خمپاره‌ها ار کنارم رد می‌شد و حتی منتظر بودم یکی از آن‌ها سرو سینه‌ام را بشکافد. عراقی‌ها بدجوری در دام آتش منحنی گرفتار شده بودند. دیگر هلهله نمی‌کردند و تیر هوایی به علامت شادی نمی‌زدند. اما شرایط تا کی می توانست ادامه پیدا کند. هیچ رزمنده‌ خودی در تیررس نگاهم نبود. آخرین کسی را که پس از شهادت فرهاد دیدم، محمد سلطانی از بچه‌های مخابرات بود. یکه و تنها وسط نیم‌دایره آتش نشسته بودم. گاهی گوشی بی‌سیم را نزدیک دهانم می‌آوردم و در پاسخ به صدای مهربان عباس نوریان که پرسیده بود «حمید چه‌کار می‌کنی؟!» اصطلاحی که دیده‌بان‌ها در لحظه آخر در شرایطی خاص به کار می‌برند، گفتم: «آتش به اختیار». نوریان فهمید که دارم جای خودم را هم می‌زنم...»

این خاطره از چهارم دی‌ماه 1365 در ساحل بندر استان های خوزستان و بصره روایت شده است.


انتشارات فاتحان کتاب «بچه‌های مَمّد‌گره» را با 179 خاطره، شمارگان سه‌هزار نسخه، قطع رقعی، جلد سخت، 528 صفحه و به بهای 25‌هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده