شهید حجت الاسلام و المسلمین ذبیح ا... کرمی در سال 1330 در روستای بابا قمشه بابا کرم خان در حوالی شهر ماهیدشت از توابع کرمانشاه دیده به جهان گشود.
خاطرات و زندگینامه شهید ذبیح ا... کرمی


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛
شهید حجت الاسلام و المسلمین ذبیح ا... کرمی در سال 1330 در روستای بابا قمشه بابا کرم خان در حوالی شهر ماهیدشت از توابع کرمانشاه دیده به جهان گشود. پدر ذبیح ا... اهل نماز و دعا بود و قرآن را به پسرانش می آموخت.ذبیح ا... به پدر بسیار علاقه داشت. او دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ی اسلامی در کرمانشاه آغاز کردو دوران راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه ی پهلوی به پایان رساند.

در نوشتار زندگینامه و خاطرات شهید از بانو سالاری(همسر)، نصرت ا... کرمی ( برادر)، فریده کرمی (خواهر)، یدا... نوری تبار(داماد)، سردار سرتیپ پاسدار بهرام نوروزی ( دوست، همرزم و هم مبارزه )و حسین رضوان مدنی ( همرزم ) شهید استفاده شده است .

*جوانی و آغاز اولین مبارزات با رژیم پهلوی


یکی از سناتورهای مجلس به امام خمینی ( ره ) توهین کرده بود. عده ای از طلاب مدرسه ی حقانی تصمیم گرفتند با تجمع و تظاهرات در حرم حضرت معصومه ( س ) اعتراض خود را نسبت به آن مسئله اعلام کنند.

سر موعد، همه در حیاط حرم جمع شدند. مراسم با سخنرانی شروع و با سر دادن شعار زنده باد خمینی به پایان رسید. هنگامی که طلاب قصد خروج از حرم را داشتند، مأمورها به آن ها حمله کردند و درگیری شدیدی رخ داد. ذبیح ا... از قبلچنین مسئله ای را پیش بینی کرده بود. جیب های لباسش پر از نمک بود. ناگهان مشتی نمک برداشت و به صورت و چشم مأمورها پاشید. دانه های نمک وظیفه ی خود را بدرستی انجام دادند و ساواکی ها نتوانستند افراد را به موقع شناسایی کنند. او و برادرش با مأمورها درگیر شدند و به زد و خورد پرداختند تا دوستانشان بتوانند از فرصت استفاده کرده و فرار کنند. ذبیح ا... در میان آن شلوغی به صورت یکی از مأمورها آن چنان سیلی محکمی زد که تا مدت ها شنوایی اش را از دست داد. این حادثه باعث شد که مأمورهای ساواک کینه ی این جوان بیست ساله را به دل بگیرند و دستگیرش کنند. ماجرا در همین جا به پایان نرسید. قضیه از این هم شورتر شد. پیراهنش را کشیدند روی سرش و مکرر با باتوم کتکش زدند. به شهربانی که رسیدند او را داخل اتاقی بردند. پنج نفر مأمور شکنجه دستگیر شدگان شدند و آن ها را شکنجه کردند؛ به سختی و سنگدلی. تمام بدن ذبیح ا... متورم و کبود شد. استخوان شانه اش شکست. خون در جای جای بدنش لخته بسته بود، همان حالت او را به اتاقی بردند که نمناک بود طوری که سرانگشتان به راحتی فرو می رفت توی گچ دیوار.

ذبیح ا... کف پاهای خسته و بی رمقش را روی زمین سرد و سیمانی گذاشت و قامتش را به سختی راست کرد و به نماز ایستاد. به سختی نمازش را خواند. صبح او را به اتاقی بردند و تعدادی از افسران ویژه خود را احضار کردند تا این فرد را به آن ها معرفی کنند. چشم های ذبیح ا... را بستند و او را به ساختمان ساواک بردند. هر روز او را با شکم روی نیمکت می خواباندند و آن قدر شلاقش می زدند که پاهایش سیاه و کبود می شد و ورم می کرد. پماد ضد ورم می مالیدند روی کبودی ها و وقتی ورم اش می خوابید، دوباره شکنجه را شروع می کردند. شکنجه ها همچنان ادامه داشت؛ اما این کارها بی فایده بود. این زندانی مقاوم حتی اسم یکی از رفقایش را لو نداده بود تا چه رسد به تشکیلات.مأمورهای بی رحم ساواک تصمیم گرفتند از راه دیگری وارد شوند و مقاومت این زندانی سمج را در هم بشکنند. تنها راهی که ممکن بود نتیجه بدهد، شیوه ی دلسوزی و محبت بود.با این کار می توانستند زندانی را به دوگانگی روحی و عاطفی دچار کنند و او را به حرف بیاورند. پس آدم بدها رفتند و ظاهرا" آدم خوب ها وارد شدند و از او عذرخواهی کردند به خاطر آن رفتارها و شکنجه های غیر انسانی. آن گاه او را نزد رییس ساواک بردند. رییس هم برخوردش عوض شده بود با ملاطفت و گرمی صحبت می کرد. درآخر نیز یک کارتن پر از بسته های اسکناس صد تومانی نشانش دادند و گفتند: " اگه با ما همکاری کنی، همه ی این پول ها مال تو می شه و دیگه در زندگی ات مشکل نخواهی داشت." ذبیح ا... که از همان ابتدا با مشاهده ی رفتار ریا کارانه و متظاهرانه ی آن ها در دل پوز خند می زد، گفت: " معاویه هم برای فریب دادن یاران حضرت علی ( ع ) از همین شیوه استفاده می کرد."

به دنبال این حادثه ذبیح ا... روانه زندان شد که این بار چهل شبانه روز طول کشید و شکنجه های طاقت فرسایی را تحمل کرد به نحوی که تا مدتها به ناچار در حالت سجده استراحت
می کرد.

*نامه ی ذبیح ا... به همسرش هنگامی که در زندان ساواک بود

بسمه تعالی
من ذبیح ا... بعد از عرض ارادت امیدوارم همیشه موجبات سلامتی همه شما فراهم باشد، این نامه را به طور مخفی از زندان نوشتم. کاملا" مراقب باش و اسم خودت را عوض کن. اگر به جهت کم اهمیتی گیر بیفتی، نمی شود پای خدا گذاشت.

به پدر بزرگوار و مادر مهربانم بسیار سلام برسان. حتما" سفارش کنید که از من راضی باشند و مرا دعا کنند. بگو هیچگونه ناراحت نباشند. انشا ا... درست می شود...

بقیه این نامه را از قول دختر عزیزم – زهرا کوچولوی ناز- می نویسم. قشنگ به حرف های زیبایش خوب گوش بدهدید.

هم اینکه به مدرسه ریختند و آقا جانم را گرفتند من غمناک شدم؛ ولی نمی دانستم به این جا می کشد و الا دق می کردم. خیال کردم تا آقا جانم را بگیرند، زود آزاد می شود. من هم دیدم مامانم تنهاست، زودی به دنیا آمدم تا انیس مامان جانم باشم و نگذارم ناراحت باشد. مامانم می ترسید مرا ببرد پیش آقا جانم. من هنوز آقا جانم را ندیده ام. راستی آقا جان کجاست؟ چرا به ما سر نمی زند؟ نکند آقا جانم مرا دوست ندارد؟! آخر من که یک بار هم آقا جانم را ندیده ام و به او بی احترامی هم نکرده ام.من بغل آقا جان می خوام! تو رو خدا یک بار به من سر بزن، اگه دختر بدی بودم، دیگه به من سر نزن. دل من از دوری آقا جان مثل این کاغذ نازک شده. من و مامانم در این شهر غریب مانده ایم. من دلم می خواد آقا را ببینم. درد دل من را فقط یک نفر می داند، آن هم در خرابه شام است. راستی این بچه ها همه در بغل باباشان هستند مگر آقا جان من بغل ندارد؟ آقا جان و مامان جانم دندان روی جگر می گذارند و گلایه نمی کنند، ولی ببخشید من دندان ندارم روی جگر بگذارم و الا این قدر بی ادب نبودم. ببخشید کم درد دل کردم چون وقت ندارم باید به مامان کمک کنم.

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده