در حالت ناباورانه ودر حالی که اسک از چشمان پدر جاری بود دستانش را بالا برد وگفت : خدایا این قربانی ها را به درگاه ات از من قبول کن از خودت وبه خودت پس دادم .

 

برگزیده ای از وصیت نامه شهید مدنی خطاب به همسرش
ـ بدان تو دیگر آن زن قبلی نیستی و همسر شهید هستی و مادر فرزندان شهید و مسئولیت تو خیلی سنگین شده است باید همانند زینب (س) پیام رسان خون شهیدان باشی.
از تو انتظار دارم گر چه خیلی برایت مشکل است لیکن در این آزمایش الهی صبر کنی که اجر شما در صبر کردن است.
در مورد فرزندانش:
ـ به آنها بفهمان که پدرشان چرا در این راه رفت و چرا فنا شد. به آنها عظمت شهادت و عظمت قیام عاشورا را یاد بده. به محمد یاد بده که بایستی اسلحۀ پدرش بر زمین نماند و آنرا همیشه مرتب و صیقل زده و روغن کاری شده نگه دارد و آماده برای جنگ با دشمنان خدا و اگر زمین بماند زنگ می زند و شاید دیگر نشود که زنگ آنرا پاک کرد البته میدانی که اسلحۀ من چیست. همسرم، فاطمه را با استعدادی که دارد سعی کن تحصیلات عالیه داشته باشد و همچنین محمد باری از دوش این ملت مظلوم و مؤمن بردارند...
والسلام علی من اتبع الهدی
خطاب  به پدرش
ـ پدر عزیزم و سرورم... کربلا رفتن بس
ماجرا دارد. فرزند دادن و مال دادن و بمباران
 شدن و غم هجرت دارد و باید بهای سنگینی داد تا
 گفت ای حسین اگر در روز عاشورا ما نبودیم الان داریم همان راهی را می رویم که اگر عاشورا بود در رکاب تو بودیم.
ـ بیشتر اوقات اگر بخواهم بخاطر شما ناراحت شوم می بینم که من همۀ شما را به خداوند متعال که خود بهترین نگهدارنده است، سپرده ام و بعد دلم قدری آرام بگیرد.
عکسهای برادران بزرگوارم (حسن و هاشم) را نیز در پیش رویم گذاشته ام تا بتوانم همیشه از آنها درس بگیرم و همیشه در رفتن راه آنان مصمم تر شوم.
ـ اینرا بدانید که برای من خیلی سخت است آن خلوص جبهه ها و نور و عطرش را رها کنم و بعد به چهار کلمۀ فرمول و نوشته بپردازم ولی می بینم که چکار کنیم اگر ماها در این رشته ها نرویم خدا می داند چه افرادی می آیند و بعدش چه می شود. و انشاءا... که خداوند متعال قلوب همه را به نور ایمان و علم منور گرداند.
ـ از طرفی می بینم که الان آن موقعی است که بایستی برای اسلام مایۀ گذاشت و نمی شود در این موقعیت حساس جبهه را رها کنیم و به پیش عزیزانمان در شهرها بیائیم.

اینک چند جمله وصیت
ـ ای عزیزانی که این وصیت نامه را می خوانید، تنها وصیت من بر شما این است که تا آخر عمرتان یار و یاور امام باشید و امام را تنها نگذارید تا منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان (عج) ظهور و جهان را پر از عدل نماید.
ـ تقوا پیشه خود کنید و از مصائب و گرفتاریها به خدا پناه ببرید.
ـ برادران عزیزم: شما به مبارزۀ خود علیه استکبار جهانی و ظلم و جور و منافقین روسیاه ادامه دهید و یک لحظه دست از یاری امام عزیز برندارید و راه شهدای گلگون کفن را آنان که با ریختن خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند ادامه دهید.
ـ خواهران خوبم: شما نیز اگر بدی از برادر حقیرتان دیدید به بزرگی خودتان ببخشید و مرا عفو کنید انشاءا... شما نیز زینب گونه به راه پاک و مقدس خود که همان یاری اسلام عزیز است ادامه دهید.
ـ همسر خوبم: از شما می خواهم همانطور که به من قول دادی در سوگ من ناراحت نشوی و مثل کوه مقاوم بایستی زیرا خداوند صابران را دوست می دارد.
ـ از برادران و خواهران و دوستان و آشنایان می خواهم که صبور باشند و از مجالس پر خرج پرهیز نمایند.
اگر جنازه ام بدست آمد، حجت الاسلام زرندی لطف کند بر جنازه ام نماز بخواند و مرا پیش برادرم هاشم دفن کنید.
کلیه مدارکی که متعلق به سپاه است و در منزل وجود دارد به سپاه برگردانید. در پایان از همه دوستان و آشنایان می خواهم که اگر اساعه ادبی از من دیده اند مرا ببخشند و حلالم کنند و برای آمرزش گناهانم دعا کنند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

خاطره ای از زبان برادر شهید
دیگه من مانده بودم و حاج حشمت.
بسیجی بود و دانشجوی رشته فیزیک، دانشجوی جبهه بود و دانشگاه، تمام تلاشش را می کرد تا در هر دو جبهه مسئولیتش را به نحو احسن انجام دهد. هر وقت به مرخصی می آمد به سراغ درس می رفت و گاهی اوقات شب ها تا دیر وقت مشغول خواندن کتابهای درسی اش بود. مدرک کارشناسی را در رشته فیزیک اخذ و برای گذراندن دوره استاد موشکی به چین اعزام شد و موفق به گرفتن مدرک کارشناسی ارشد شد. بعد از شش ماه به ایران بازگشت.
مدتی مسئول بخشی از بیمارستان طالقانی و مدت کمی هم به عنوان کمک جراح در اتاق عمل مشغول به کار بود به کارش علاقه زیاد داشت.
به دلیل تخصصی که داشت ممنوع الجبهه شده بود و مسئولین به او گفته بودند که به هیچ عنوان در هیچ شرایطی حق رفتن به جبهه را ندارد.
یک روز از من پرسید داداش دلت می خواهد زینبی باشی یا حسینی؟
گفتم: زینبی . گفت: خوب موفق باشی.
گفتم: خودت چی؟
گفت: من می خواهم حسینی باشم. من می خواهم حسین گونه به شهادت برسم و تو می خواهی پیام حسین را به بقیه برسانی. آهنگ صدایش محکم بود و راسخ، گویی که صدای هل من ناصر ینصرنی حسین (ع) را با جان دل شنیده بود.
دشمن به شهرها حمله کرده بود، بعد از برگشتن از چین احساس می کرد که دلش را در شهر نمی یابد. حال و هوای جبهه یک آن از سرش خارج نمی شد.
دلش می خواست می توانست به منطقه برود و همپای دیگر دوستان بجنگد. اما بخاطر تخصص حساس اش ممنوع الجبهه شده بود. دنبال راهی می گشت که بتواند حتی برای مدت کوتاهی به جبهه برود. دشمن سرپل ذهاب و قصرشیرین را پشت سر گذاشته و تا اسلام آباد پیشروی کرده بود. ساعت 4 صبح به نیروها آماده باش دادیم همه مشغول مجهز کردن خود بودند که اطلاع دادند تلفن مرا می خواهد. صدایش
بی تاب بود. گفتم: «حاجی کجا هستی؟» گفت: 48 ساعت مرخصی گرفته ام تا به منطقه سری بزنم دلم طاقت نیاورد که در تهران بمانم.
گفتم: من عازم منطقه هستم شما هم به مقر بیایید تا با هم برویم.
شب دوم عملیات مرصاد با تلاش فراوان و ایثارگریهای رزمندگان اسلام آبادغرب آزاد شد. هنگام برگشتن با حاج حشمت پشت آمبولانس در حال استراحت بودیم. فرمانده با بی سیم به ما خبر داد که بخاطر درگیری ما و منافقین در کرند غرب فوراً یگان خود را به آنجا انتقال دهیم.
هنگامی که به کرندغرب رسیدیم اوضاع خیلی آشفته بود. آتش و توپ از آسمان
می بارید. منافقین در حال عقب نشینی بودند و عراقی ها با به آتش کشیدن منطقه ما قصد داشتند راه فرار و عقب نشینی را برای آنها باز کنند.
در این هنگام حاج مسعود امیری (داماد و پسر عمه) در اثر اصابت ترکش به بازویش دستش قطع شد. حاج حشمت با دیدن این صحنه سراسیمه به طرفش رفت چفیه اش را از گردن باز کرد و دست حاج مسعود را آن بست و اسلحه اش را تکیه گاه دستش قرار داد تا از خون ریزی بیشتر جلوگیری کند.
بخاطر حفظ امنیت ماشین ها را در کمتر از یک کیلومتر از محل خودمان دورتر پارک کرده بودیم.
سعی کردم خودم را به ماشین ها برسانم تا بتوانم زخمی ها را به عقب ببرم. که ناگهان صدای انفجاری از پشت سرم شنیده شد به عقب که برگشتم حاج حشمت و تعداد زیادی از بچه ها روی زمین افتاده بودند و حاج حشمت هنوز مرخصی اش تمام نشده بود.
چند دقیقه ای روی سر آنها ایستادم و با آنها درد دل کردم. یک ربع از شهادت اینها نگذشته بود که دیدم تمام آتش سنگین منطقه یکباره به سکوت مطلق مبدل گشت و ظاهراً اینها آخرین شهدای جنگ در عملیات مرصاد بودند.
بعد یک وانت از یگان ما رسید بلافاصله جسدها را پشت وانت گذاشتیم و پتویی روی آنها کشیدم و به کسی هم چیزی نگفتم که آنها کی هستند.
آنها حاج حشمت (برادرم) حاج مسعود (شوهر خواهر) و حاج ذبیح اله کرمی از دوستان و شهید لطیفی از یگان خودم بودند. در بین راه داشتم متن پلاکارد را تهیه می کردم زیرا موقع برگشتن دیگر کسی نبود که در مورد آنها باهاش مشورت کنم و دنبال راه حل بگردم. سپس به معراج شهداء رسیدیم مسئول ستاد خیلی عصبانی شد و به من گفت: چرا با وجود این همه آمبولانس شهداء را با وانت بار آورده ای؟ من چیزی نگفتم وقتی جیب شهداء را می گشت آن وقت با دیدن مدارکشان متوجه نسبت آنها با من شد و بسیار ناراحت شد و از من عذرخواهی کرد و شدیداً گریست.
بعد از برگشتن خود را به محل کار پدرم رساندم ایشان در سازمان آب کار می کرد در محل کارش حضور نداشت جهت مأموریتی رفته بود که با بی سیم به او خبر دادند که به در منزل ما بیاید.
وقتی من رفتم دیدم پدرم آنجاست و گفت: چه شده؟
گفتم: حاج مسعود مجروح شده. گفت: کی؟ چطور؟
اصرار کرد و گفت: راستش را بگو.
من هم گفتم: دستش قطع شده.
بعد گفت: وای دستش قطع شده، الان کجاست؟
گفتم: پیش خداست.
گفت: شهید شد.
 گفتم: آره.
بعد نفس عمیقی کشید و گفت: حالا چطور خواهر و عمه و مادرت را خبر کنیم.
کمی مکث کردم و گفتم: راستش حاج حشمت هم مجروح شده.
دیدم پدر، دست و پایش را گم کرد و گفت: او چی شده؟
گفتم: باور کن زخم او خیلی جزئی است.
گفت: او کجاست؟ و عجله داشت برای دیدنش.
به او گفتم: او هم پیش حاج مسعود است.
آه عمیقی کشید. در حالت ناباورانه و در حالی که اشک از چشمان پدر جاری بود دستانش را بالا برد و گفت: خدایا این قربانیها را به درگاه ات از من قبول کن از خودت گرفتم و به خودت پس دادم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده