خدایا محتاجم مکن که به کسی تهمت بزنم زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم
 
شهید احمد اسدیان باوند پور
برادر اسدیان در سال 1327 در کرمانشاه متولد شد، دوران تحصیل را تا مدرک سیکل به پایان رسانیدو سپس وارد سپاه پاسداران شد شهید متأهل بوده و دارای 2 پسر و2دخترمیباشد  وی با عضویت در کادر سپاه در مورخه 23/4/67 در منطقه گزیل  به شهادت رسید.
 
 
      بسمه تعالی                                
در مصاحبه ای که با همسر شهید اسدیان داشتیم خاطراتی را بیان داشتند:
مدت کوتاهی از ازدواجمان نگذشته بود که یکروز از من پرسید که اگر کسی از تو سئوال کرد که مقلد کسی هستی چه جواب می دهی؟ من هم چون در آنزمان سن و سال زیادی نداشتم گفتم نمی دانم ادامه داد که بگو آقای خوی . گفتم خوی کیست؟ پاسخ داد که شخ بزرگواری است که به عراق تبعید شده  اگر امید خدا شاه را بیرون کنیم او رهبرمان میشود من هم تعجب کردم و یک روز کتابی از جنایات و شکنجه های شاه برایم آورد و گفت آنرا دقیق بخوانم ولی کسی آنها را نبیند من هم با خواندن کتاب اندکی دچار ترس و وحشت شده بودم، مادرش به منزل ما آمد و با اصرار پرسید که این کتاب چیست من هم آنرا نشانش دادم مادرش چون فهیمده بود که داشتن آن کتاب جرم است به من گفت بیا آنرا آتش بزنیم و دو نفری این کار را کردیم پس از چند روز شوهرم از من سراغ کتاب را گرفت و گفت که صاحبش آنرا می خواهد و من هم قضیه را برایش توضیح دادم  او از این کار ما خیلی ناراحت و عصبانی شده بود و گفت درامانت نباید خیانت کنی. در آن زمان شوهرم کارمند آموزش و پرورش بود و در قصرشیرین ساکن بودیم او پنهانی مبارزاتی انجام می داد که بعدها از جزئیات آن مطلع شدیم و رفته رفته خیلی ها با ما دشمن شدند و حتی از همسایه ها هشدار می دادند ویک جورهایی به ما توهین می کردند پس از شروع انقلاب و تشکیل سپاه او آموزش و پرورش را با 12 سال سابقه خدمتش رها کرد و عاشقانه در سپاه مشغول خدمت شد و با شروع جنگ بیشتر اوقاتش در جبهه ها مشغول جنگ با دشمن از خدا بی خبر بود او برای اطمینان کلتی را در اختیار من گذاشته بود که در موقع لازم از خودم دفاع کنم حمله میمک آغاز شده بود و 20 روز بود که از وی بی خبر بودیم ناگهان شب متوجه سر و صدا شدم اسلحه را برداشتم و به طرف حیاط رفتم و چون سایه را دیدم خواستم شلیک کنم شوهرم متوجه شد و با شوخی گفت دخیل یا خمینی و خندید او فقط آمده بود که ما را از نگرانی در بیاید هر چه به او گفتم بیا استراحت کن نیامد گفت دوستانم اجاقی و محمدی نیا و چند نفر دیگر شهید شده اند من جواب خانواده های آنها را نمی توانم بدهم و پس از 2 ساعت مجدداً رفت.
خلاصه این را بگویم که پس از اینکه قصرشیرین و شهرهای مرزی دیگر تخلیه شد ما نیز بی خبر و بدون هیچ وسیله ای به کرمانشاه آمدیم و به اردوگاه سراب نیلوفر رفته و در زیر چادر ساکن شدیم شوهرم مرتب ما را دلداری می داد که خانه و زندگی و زن و فرزندم فدای امام خمینی باد.
از قصرشیرین اوایل زندگی خاطرات زیادی دارم او هیچوقت نماز و روزه اش ترک نمی شدو همیشه نمازش را در مسجد محل می خواند و در خانه نیز صبحها با صدای بلند اذان می گفت وقتی به او می گفتم که مردم ناراحت می شوند پاسخ می داد صواب دارد که مردم برای نماز بلند شوند. بلی سال 64 بود که من حامله بودم و شوهرم در سپاه کرمانشاه بود در آنروز حوالی منزل ما بمباران شد پس از اینکه از راه دور ... دوربین نگهبانی کند سراسیمه به منزل آمد سقف پایین آمده بود و من دل درد شدیدی گرفتم او فوری مرا به بیمارستان برد و سپس به مأموریت فرستاده شد خداوند به ما 2 دختر داد وقتی شوهرم از جبهه آمد که دخترانم چهل روزه بودند او برگشت و با خوشحالی هر دوی آنها را در بغل کرد بوسید و آنها را رحمت خداوند خواند و نام زهرا و مرضیه را بر آنها نهاد. بعد از سالها که به قصرشیرین برای مأموریتی رفته بود جای منزل اولمان را پیدا کرده بود که به ویرانه تبدیل شده بود و دربین تل خاکها دو لنگ از کفش پسرانمان را که در آن زمان 2 و سه ساله بودند اما اکنون 12 و 13 ساله بودند پیدا کرده بود و مشتی از خاک آنجا را ما نیز خیلی افسوس خوردیم.
و گریه کردیم او پاسخ داد هنوز برای امام و این انقلاب هیچ کاری نکردیم. سر من فدای امام باشد.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود من برای خرید به چهار راه گسترش رفته بودم شوهرم با ماشین دیدم که برای خداحافظی به سراغم آمده بود و گفت بانوجان خریدت را برای چند روز بیشتر بخر من می خواهم به حلبچه بروم گفتم باز هم کسی نرفت و تو داوطلب شدی بیا منزل چند روز پیش بچه ها باش من دیگر خسته شدم گفت دست خداحافظی را بده تا با خیال راحت بروم تا تو را دارم غمی ندارم.
بچه ها را درست تربیت کن و سعی کن به جای برسند گفتم چرا اینطوری صحبت می کنی باید به منزل بیایی نهار بخور حمام کن و لباسهایت را عوض کن با اصرار من به منزل آمد و به سراغ حمام رفت با صدای بلند غسل شهادت گفت و مرا صدا زد و گفت بانو جان آمین من اخم کردم گفت تا نگویی ترا نمی بخشم و شفاعت نمی کنم من هم سپس آمین گفتم او لباسش را عوض کرد بچه ها را بوسید و تند تند سفارش می کرد و در پایان گفت اگر من شهید شدم صبور باش مویت را نکنی و با صدای بلند گریه نکنی نمی خواهم دشمن شاد گردد.
و خیلی صحبتهای دیگر ساعت 2 حرکت کرد و رفت و همانروز ساعت 5/4 همانروز با سه نفر دیگر که در ماشین بودند مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفته وایشان در جا شهید شده و آن سه نفر دیگر نیز زنده اند ولی قطع نخاع شده اند انشاء الله که شهید ما در کنار سایر شهدا با امام حسین (ع) و یارانش محشور باد.
 
 
                                                 
 وصیت نامه شهید احمد اسدیان :

دوست دارم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و حقیقت در مقابل ظلم باشم. می خواهم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خداوند به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز بسوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوم و زمین و آسمان را با فداکاری و ایمان و پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق وباطل باشم و دروغگویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم بوجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند و طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد و هر کس در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار نگیرد و راه فرار برای کسی نماند اما همیشه آرزو داشتم اگر دوستانم می خواهند از من وداع کنند بخاطر حق دفاع کنند نه به خاطر محبت ودوستی اگر به هدف خود علاقمندند بخاطر طرفداری از حق باشد و نه رحم و شفقت به دوستی و دلسوزی و رنجوری. که احیاناً کسب قلب او ثواب داشته باشد. خدایا هدایتم کن زیرا می دانم گمراهی چه بلای خطرناکی است خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است خدایا نگذارید دروغ بگویم زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
خدایا محتاجم مکن که به کسی تهمت بزنم زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کفر خدای بزرگ است. خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات بده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای ترا مشاهده می کنم خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر بساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند خدایا من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفان. به من دیده ای عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلالت را بفهمم و به درستی تسبیح کنم. خدایا دلم از ظلم و ستم گرفته است ترا به عدالتت سوگند می دهم مرا جزو ظالمان قرار نده.
خدایا می خواهم فقیری بی نیاز باشم که جاذبه های مادی زندگی مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نکند. خدایا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم خدایا دردمندم روحم از شدت درد می سوزد قلبم می جوشد احساسم شعله می کشد و بند بند وجودم از شدت درد صیحه می زند تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش. خسته شده ام پیر شده ام دلشکسته ام ناامیدم دیگر آرزویی ندارم احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست با همه وداع می کنم و می خواهم فقط با خدای خود تنها باشم خدایا به سوی تو می آیم از عالم و عالمیان می گریزم تو مرا در جوار رحمت سکنی ده خدایا تو می دانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است از لحظه ای که بدنیا آمده ام نام تو را در گوشم خوانده اند و یاد تو را بر قلبم گره زده اند تو می دانی که در سراسر عمرم هیچگاه ترا فراموش نکرده ام در سرزمین های دور دست فقط تو در کنارم بودی در شبهای نماز فقط تو انیس دردها و غمهایم بودی در صحنه های خطر فقط تو مرا محافظت می کردی اشکهای ریزانم را فقط تو مشاهده می نمودی بر قلب مجروحم فقط یاد تو بر دردم مرهم می گذاشت.
خدایا تومی دانی که من در زندگی پرتلاطم خود لحظه ای ترا فراموش نکردم و همه جا با ندای حق قیام کردم حق را گفتم از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کردم کمال وجمال و جلال ترا بر همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم در آن روزگاری که طرفداری از اسلام به ارتجاع و قهقهراگری تعبیر می شود و کمتر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند من در همه جا حتی در سرزمین های کفر علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قلبی خود همه مخالفین را وادار به تسلیم می کردم و تو ای خدای بزرگ خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد وایمان قلبی من بود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده