دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: در عمليات كربلاي۱ ديدم علي چريك با پاي برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم كنارش و گفتم : آقاي خداداد چرا پابرهنه هستيد؟ اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر كفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من كه از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، مي خواهم با پاي برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.»

به گزارش نويد شاهد، پسرش حسين كوچك بود كه از روي بچگي و شيطنت عكس سبزعلي را پاره مي كند. پدرم ناراحت شد و به سبزعلي گفت: چرا اجازه دادي كه بچه عكس تو را پاره كند؟ گفت: بابا جان ناراحت نشو! آنقدر از اين عكسها فراوان مي شود كه تمام در و ديوار و تمام خونه ها پخش مي شود.

سبزعلي مي گفت: رفته بودم پيش حضرت امام(ره)، امام به من گفت: بچه جان شما همه رفتني هستيد.

عكس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه مي برد و پشت عكس آنقدر مي نوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه ... و يك ذره نقطه خالي نمي گذاشت و مي گفتم كه چرا اين جوري مي كني؟ مي گفت: اون وقت كه دلم تنگ مي شه مي روم سر عكسش اون كارها را مي كنم و خاطرم جمع مي شود و ديگه راه نمي افتم كه بيام.

يك شب توي خواب بهشون گفتم كه شما چرا خانه نمي آييد و سر نمي زنيد. گفت: چرا، مي آيم. گفتم: كجا مي آيي؟ بعد يك دفعه تو خواب غيب شد و وقتي صبح از درب هال داشتم مي رفتم بيرون حس كردم كه نمي توانم بروم بيرون و بعد صداي خنده اش را شنيدم و گفت: ديدي من بهت گفتم كه تو مرا نمي بيني. من هميشه تو خونه هستم و هر دو شب، سه شب در ميان، تو خونه ام.



خودم هم نمي دونم چي شد كه يه دفعه ياد شهيد خداداد افتادم خيلي بدبخت بودم و هستم و مطمئنم خدا خواست و خدا روزي داد كه رسيدم به خداداد و عنايت خود علي چريك بود كه سبب شد از كسي قلم بزنم كه مي شناختمش ولي هنوز هم نشناختمش. لحظه به لحظه با اين مطالب زندگي كردم و حسرت آن دوران را خوردم. به همه دوستاني كه چشمشان به اين پست خورده سفارش مي كنم با حوصله و دقت اين مطالب رو بخونن، واقعاً بي نظيره. اميدوارم علي چريك و خانواده اش از اين مطالب راضي باشند و دعايم كنند...(پيروزپيمان)



((علي چريك بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و همزمان با تصرف مراكز نظامي توسط انقلابيون با همكاري شهيد بزاز توانست پاسگاه كلاگر محله بابل را تصرف و در اختيار انقلابيون قرار دهد.

با برخاستن غائله كردستان علي چريك در سال 1362 با حفظ مسئوليت و فرماندهي تيپ منطقه 11مريوان به آموزش مجاهدين عراقي در داخل خاك ايران همت گمارد و بعد از پشت سر گذاشتن عمليات متعدد در مهرماه 64 عازم تهران شد تا در جريان آموزش هاي كلاسيك و فرماندهي جنگ در دانشگاه نظامي قرار گيرد ولي شور و عشق او در راستاي خدمت به نظام مقدس اسلامي باعث شد تا در دانشگاه نماند و مجدداً عازم جبهه شود.



" سبز علي خداداد" در 2 فروردين 1338 در روستاي "هكته پشت" در شهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدر ش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علي (ع) همراه مي كرد و سومين فرزند خود را سبز علي ناميد.))

پدرشهيد مي گويد:

در كنار درس به مادرش در كارِ،خانه و به من در كارِ كشاورزي كمك مي كرد. گاهي بنايي و گاهي هم در كارگاه موزاييك سازي كار مي كرد. در دوران دبيرستان بود كه رفتارش تغيير كرد و در جلسات مذهبي، روحاني بزرگوار (شهيد ابوالقاسم بزاز) كه در مسجد محل برگزار مي شد، شركت مي كرد. از همين طريق بين او و شهيد بزاز رابطه صميمي و بسيار نزديكي بر قرار شده بود. در نتيجه به تدريج روحيه سياسي، انقلابي در او هويدا شد به طوري كه مي گفت : «من فعاليتهاي وسيع انقلابي خودم را مديون(شهيد بزاز) هستم.»

كم كم گزارشهاي قيام مردم از گوشه و كنار مي رسيد و آنها شب ها تا صبح به روستاهاي مجاور مي رفتند و شعارهايي عليه طاغوت مي نوشتند و اعلاميه امام (ره) را پخش مي كردند. ما هم از راه و هدف او راضي بوديم و خوشحال كه فرزندمان در اين راه قدم برمي دارد.

آخرين باري كه براي مرخصي آمده بود، زماني بود كه من و مادرش مي خواستيم به زيارت امام رضا(ع) برويم. نمي دانم چطور شد كه هميشه قبل از اينكه خانه خودش برود به خانه ما مي آمد ولي اين بار اول خانه ما نيامد و رفته بود خانه خودش. من و مادرش رفتيم كه او را ببينيم. ديديم كه دستهايش خراش زيادي داشت. به او گفتم: برادر تو كه قبلاً مي آمدي و مي رفتي حال ديگري داشتي، ولي اينسري يك حال ديگري داري. اول از اينكه هر موقع مي آمدي اول به ما سر مي زدي ولي الآ ن نمي دانم چطور شد كه اول آمدي پيش بچه هايت و ما آمديم پيش تو.

خلاصه ناهار را در منزل سبزعلي خورديم. او بچه ها را برد در اتاقي ديگر و خواباند. و خودش طرف ما خوابيد و چون خسته بود زود خوابيد و يكدفعه ديدم كه دستش را روي سينه ام گذاشت. مادرش هم براي رفتن به مشهد عجله مي كرد. من هم يواش دستش را پائين گذاشتم و به مادرش گفتم: برويم. وقتي داشتيم از خانه مي رفتيم به سر كوچه نرسيده بوديم كه برگشتم يك نگاه به خانه انداختم. ديدم سبزعلي دم درب خانه ايستاده و ما را نگاه مي كند. دوباره برگشتيم تا با او خداحافظي كنيم و به او گفتيم: عازم مشهد هستيم . سبزعلي هم گفت: خب به سلامتي برويد ولي زياد آنجا نمانيد، سه روز بيشتر نمانيد. من گفتم: كه 12سال است كه مشهد نرفتم، فقط سه روز بمانم؟ گفت: هر چه دوست داري بمان و از آنجا به من دستگير شده بود اين آخرين باري بود كه او را مي ديديم. وقتي هم از مشهد آمديم، همان پوستر هايي كه تو خواب ديدم همان پوستر ها زده بود. همه اينها تعبير شد.

بعداز شهادت سبزعلي من خيلي ناراحتي مي كردم. يك شب خواب ديدم كه شهيد مي گويد: شما چرا اينقدر ناراحتي مي كنيد، ناراحتي نكنيد ببينيد من خوب شدم و خودش مجروحيتش را كه خوب شده بود به من نشان داد.

((علي چريك در اواخر سال 58 براي فراگيري فنون نظامي پيشرفته عازم تهران شد و در پادگان امام حسين(ع) فعلي پذيرش شد.))



برادر شهيد مي گويد:

سبز علي در سالهاي 56 ـ 1355 با شركت در جلسات مذهبي روحاني شهيد بزاز به انقلاب پيوست و فعاليتهايش را گسترش داد، در پخش اعلاميه حضرت امام (ره) فعال بود و در راهپيمايي و تظاهرات همچنين در مبارزه با چماقداران شركت مي كرد. از خلقيات سبز علي اين بود كه بسيار متواضع و افتاده بود. با آنكه فرمانده گردان بود در عمليات هميشه بين نيروهاي بسيجي بود و با پاي برهنه در عمليات ها مي جنگيد.

((علي چريك مدتي را در واحدهاي نهضت آزادي بخش به عنوان مسئول آموزش نظامي فعاليت مي نمود و حتي دوبار هم به افغانستان اعزام شده بود و با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي جنوب و غرب شد و با مسئوليتهاي مختلف در عملياتهاي زيادي شركت كرده و در اين راستا يكبار مورد ترور منافقين قرار گرفته و پس از مداوا به مبارزه اش ادامه داد.

علي چريك آرام و قرار نداشت و به همراه شهيد بزاز و ديگر دوستان انقلابي براي حفظ دست آوردهاي مقدس انقلاب عليه گروهكها و احزاب ضد انقلاب مبارزه مي كرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب كردستان، علي چريك ابتدا آموزش عمومي را از تاريخ 2 ارديبهشت 1359 الي 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصي را از تاريخ 11 خرداد 1359 الي 19 تير 1359 در بسيج بابل سپري كرد. پس از آن در تاريخ 12 خرداد 59 به همراه اولين گروه اعزامي از شهرستان بابل به كردستان اعزام شد. در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعاليتهاي گسترده اي داشت. مدتي نيز به عنوان فرمانده تيپ در منطقه سردشت ايفاي نقش كرد و در تاريخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت.))

مادر شهيد مي گويد:

شبي مريض بودم و در بستر. سبزعلي آمد بالاي سرم و به من گفت: «مادرجان ! شما استراحت كنيد.» بعد به خواهر و برادر كوچكش شام داد و آنها را خواباند و بعد از آن تا صبح بالاي سرم نشست و مراقب من بود كه حالم بدتر نشود.

روزي در شاليزار مشغول جمع كردن شالي بوديم. براي همسايه ما مشكلي پيش آمده بود و نمي توانست كار كند و وقتي سبز علي از اين موضوع با خبر شد به پدرش گفت : «اجازه بدهيد من بروم شالي او را جمع كنم و بعداً بيايم شالي خودمان را جمع كنم.» وقتي كه پدرش اجازه داد خيلي خوشحال شد و رفت شالي آن پيرمرد را جمع كرد و بعد از آن آمد و در زمين خودمان مشغول به كار شد.

يك روز من بازار بودم. سبزي داشتيم، فرو ختم، داشتم مي آمدم خانه كه سبزعلي را در راه ديدم. گفتم: كجا بودي بلات به جانم. گفت: روسري سرت را بده به من. گفتم: چرا؟ گفت:مي خواهيم سر مجسمه شاه روسري بگذاريم و آن را پايين بيندازيم. من روسري خودم را دادم و آنها روسري را بر سر مجسمه شاه كردند و مجسمه را به پايين انداختند و تو خيابان مي كشيدند.

منافقين در همين ميدان هلال احمر بابل به سمت او تيراندازي كردند و يك تير هم به دستش خورد و به همه سپرده بود كه به من چيزي نگويند. يك روز هم دوتا از دوستان سبزعلي را در بازار، منافقين شهيد كرده بودند و در كنار خانه اش كه گندم زار داشت منافقين كمين كرده بودند و قصد جان سبزعلي را داشتند كه سبزعلي اسلحه اش را به كمر بست و با ملق زدن و تيراندازي چهار،پنج تاي آنها را به هلاكت رسانيد.

اجازه نداد كه براي او عروسي بگيريم. براي عروسي اش مرغ و غاز و اردك گرفتيم و برنج پاك كرديم و دو تا شيشه روغن داغ كردم و ايشان آمدند. گفتم: پسر جان من اين وسايل را به خانه عروس مي برم و در آنجا آنها خودشان يك جشني بگيرند. گفت: مادر جان! اصلاً اين حرف را نزن. روغن را گرفت و يكسري وسايلي كه آماده كرده بودم، برد به مسجد داد. حتي برايش عروسي هم اجازه نداد بگيريم. مي گفت: بهترين دوستانم شهيد شدند و من عروسي بگيرم؟ آنها اگر زن را به من دادند ميارمش به خانه. اگر نه كه هيچي اصلاً نمي خواهم. خلاصه پدرخانمش راضي شد و او به همين سادگي دست زنش را گرفت و به خانه برد.

سبزعلي مي گفت: رفته بودم پيش حضرت امام(ره)، امام به من گفت: بچه جان شما همه رفتني هستيد.

ما از مشهد برگشته بوديم كه بچه هاي سپاه آمده بودند منزل ما. من هم نخود و كشمش و مقداري نارنگي گرفتم و گفتم: ببريد براي سبزعلي، گفتند: چند روز ديگر مي بريم. بچه هاي سپاه از من سوالاتي كردند. گفتند: حاج خانم اگر منزل شما آتش بگيرد، ناراحت مي شويد؟ گفتم: آره. گفتند: اگر حاج آقا خداي ناكرده بميرد شما ناراحت مي شويد؟ گفتم: آره، حاج آقا سرپرست همه ماست. اگر ايشان بميرد ما ناراحت نمي شويم؟ آنها چاي كه خوردند، بيرون رفتند. خودشان به هم مي گفتند: اينها هنوز نشنيده اند. من گفتم: چرا من مي دانم كه بچه ام شهيد شده، من خودم را بلند كردم زدم به زمين و گفتم: بچه ام شهيد شده شما را برگرداندند و بچه ام شهيد شده، مشهد كه بودم خواب ديدم. آنها هم گفتند: كه آره مادر، شهيد شده و دارند در آرامگاه (گله محله) او را مي شورند. من مشهد به حرم پشت داده بودم و خوابيدم. در عالم خواب ديدم كه پارچه سفيدي آوردند و باز كردند كه آن پارچه يك طرفش زرد و طرف ديگر آن سبز بود كه نور مي داد و من به خادم گفتم: برادر چرا اين پارچه را اينجا باز كردي؟ اينجا بچه كوچك زياد است و اين پارچه را نجس مي كنند. گفت: مادر اين پارچه براي بچه شما است.ناگهان ديدم كه صداي هلهله مي آيد و در حرم هلهله كنان ريخته بودند و زنان همه جيغ مي زدند و به من مي گفتند: اين هلهله ها براي بچه ات هست.

در كردستان برادر ميرزاپور را عراقي ها به اسارت گرفته بودند. سبزعلي هم هفت اسير از عراقي ها گرفته بود. عراقي هاگفته بودند: تو هفت اسير را به ما بده و ما هم يك اسير شما را آزاد مي كنيم. سبزعلي قبول كرد و آنها دادند و او هم داد. و برادر ميرزاپور آزاد شدند ولي بعد از چند سال بازهم اسير شدند و دوباره بعد از جنگ آزاد شدند.

همرزم شهيد مي گويد:

در عمليات كربلاي 1 ديدم سردار خداداد با پاي برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم كنارش و گفتم : آقاي خداداد چرا پا برهنه هستيد؟ اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر كفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من كه از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، مي خواهم با پاي برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.»

((علي چريك در عمليات قدس 1 و عمليات والفجر 4 با مسئوليت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل (ع) لشكر ويژه 25 كربلا شركت كرد. در عمليات والفجر 4 از ناحيه سر مورد اصابت تركش قرار گرفت و پس از بهبودي در عمليات والفجر 4 به عنوان فرمانده تيپ 2 در يكي از محورهاي عملياتي لشكر ويژه 25 كربلا شركت كرد. در اين عمليات مسئوليت هدايت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بني هاشم (ع) و امام موسي كاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاريخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و ديري نپاييد براي چندمين بار در تاريخ 27 فروردين 1363 به سوي جبهه شتافت. اين بار همسر و بچه اش را براي سهولت كار به اهواز برد تا كمتر به زادگاهش بابل بيايد.
علي چريك، فرماندهي گردانهاي 1 و 2 انصار الحسين (ع) را بر عهده داشت و در عملياتهاي قدس 1 و والفجر 8 در بهمن 1364 شركت كرد.))

مريم خداداد، خواهر شهيد مي گويد:

ايشان محافظ حضرت آيت الله روحاني نماينده وقت ولي فقيه مازندران بودند و قرار بر اين بود كه معظم له براي مراسم عقدكنان سبزعلي، خطبه عقد را قرائت كنند. همه بر سر سفره عقد، اول منتظر سبزعلي بودند و بعد منتظر حاج آقا كه تشريف بياورند. كه سبزعلي به همراه حاج آقا و با لباس سپاهي آمد سر سفره عقد، حتي اسلحه هم داشت كه حاج آقا به ديگر محافظان فرموده بودند كه اسلحه را از دستش بگيريد، سر سفره عقد درست نيست.

همسر شهيد مي گويد:

در روز خواستگاري به من گفتند: ما بچه هاي سپاه بيشتر از 6 ماه عمر نداريم. گفتم يعني چه؟ گفت: ما تا انقلاب مهدي بايد در جبهه ها بمانيم. آيا شما طاقت داريد؟ گفتم: من طاقتش را دارم به شرط اينكه مرا همراه خودتان ببريد. گفت: اين كه مسئله اي نيست. و بعد من هم خوشحال شدم كه همراه او و پا به پاي او مي توانم به اين انقلاب واسلام كمك كنم.

زماني كه در اهواز زندگي مي كرديم يك اتاق و يك آشپز خانه در خانه سازماني داشتيم چون خانه سازماني را نصف كرده بودند كه يك قسمت آن را سردارشهيد يوسف سجودي بودند و قسمت ديگر آن مال ما بود كه يك اتاق و يك آشپزخانه به ما رسيده بود سبز علي شبها براي اينكه من از گريه هايش در نماز شب بيدار نشوم به داخل آشپزخانه مي رفت و در را به روي خود مي بست و نماز شب مي خواند تا من صداي گريه اش را نشنوم.

روزي با هم نشسته بوديم كه يك دفعه سبز علي گفت : «دعا كن شهيد شوم.» من كه حيران شده بودم ،گفتم: چرا ؟ نه دعا نمي كنم، دعا مي كنم زنده باشي و خدمت كني. نگاهي كه هيچ وقت از يادم نمي رود به من انداخت و گفت : «آن دنيا خيلي فرق مي كند و من بايد به آن دنيا بروم.» دوباره گفتم: اگرتو بروي من تنها مي شوم. جواب داد : «چه تنهايي؟» بچه ها را به يادگار گذاشتم. گفتم يعني چي؟ گفت : «كمكت مي كنم. »

سبزعلي هميشه تميز و عطرزده بود و من هميشه به او اعتراض مي كردم كه تو چقدر عطر مي زني؟ مي گفت: مومن مسلمان بايد تميز باشد و بوي خوش دهد كه ديگران از او خوششان بيايد و نگويد كه اين چه مسلماني ست كه تميز نيست و بالاخره او خيلي تميز بود حتي لباسهايشان راوقتي كه از خط مي آوردند و با اينكه خط پر از خاك بود ولي ايشان ته كفششان به زور خاك بود و به تميزي خيلي اهميت مي دادند كه از خصوصيات بارز اخلاقيشان بود و هيچ گاه لبخند از لبانشان ترك نمي شد و حتي در لحظه شهادت اگر عكسشان را ببينيد لبخند بر لب داشتند.

همه هفته با غسل جمعه مي رفتند به نماز جمعه و يك هفته نشد كه ايشان بدون غسل به نماز جمعه بروند و وقتي ساعت 10 صبح جمعه كه مي شد به من مي گفت: سريعتر غذا درست كن كه برويم نماز جماعت جمعه كه دير نشه و به خطبه ها برسيم.

سبزعلي يك روز براي انجام كاري به ژاندارمري بابل رفته بود. هوا گرم بود و مي خواست آب بخورد و ديد ژاندارمري آب سردكن ندارد. با رئيس ژاندارمري صحبت كرد و روز بعد رفت براي ژاندارمري آب سردكن خريد. خب من هم كه نمي دانستم، بعد از شهادتشون ريس ژاندارمري آمد و گفت: آره خيلي برايش دعا مي كرديم و گفتم چطور؟ گفتند: شهيد خداداد در عرض يك روز، رفت و براي ما آب سردكن تهيه كرد. الان هر روز كه آب مي خوريم به يادش هستيم و برايش صلوات مي فرستيم.

قبل از انقلاب من باچشم خودم هم ديدم روزي كه مجسمه شاه را پايين آوردند. من براي خريد از اميركلا به بابل آمده بودم و تو همين بازار چهار سوق ديده بودم كه چد نفر روي سر مجسمه شاه روسري گذاشته بودند و روسري قرمز و سفيدي بود و يكي از آن چند نفر بلوز آبي رنگي پوشيده بود كه بعدها با سبزعلي خاطرات انقلاب را وقتي مرور مي كرديم فهميدم كه بلوز آبي همان سبزعلي بود. با طناب مجسمه شاه را به پايين كشيدند و مجسمه را روي آسفالت مي كشيدند. سبزعلي مسئول انتظامات تظاهرات بود كه حتي بازوبند انتظامات سبزعلي را هنوز به يادگار دارم.

آخرين باري كه براي مرخصي آمده بود كمتر حرف مي زد و همش تو خودش بود. پسرش، حسين خيلي كوچك بود و چشمهايش زاغ بود و خيلي قشنگ بود. حسين را بغل مي كرد و همين جور دور مي زد. مي گفتم: مرد ديوانه شدي؟ چرا اين كارها را مي كني؟ مي گفت: نه بگذار سير سير آنها را ببينم و تو خاطرم باشند و چند وقتي كه جبهه هستم و اين لحظه ها كه يادم بيايد خاطرم جمع مي شود. خداحافظي كرد و مي خواست دوباره به جبهه برود. تا سپاه رفت ولي دلش طاقت نياورد و دوباره به خانه آمد و براي بچه ها يك جعبه پر از پفك، بيسكوئيت و شكلات خريده بود. دوباره بچه ها را بغل مي كرد و مي بوسيد. همان موقع دلم گرفت كه نكند برود و ديگر برنگردد و همش اين فكر را مي كردم كه چرا سبزعلي دوباره براي خداحافظي آمده بود. رفت و بعد از پنج يا شش روز خبر شهادتش را آوردند.

يكي از خاطراتي كه خود شهيد براي من تعريف مي كردند اين بود كه مي گفتند: كردستان بوديم براي خوابيدن به همه بچه ها پتو داديم و خودم پتو نگرفتم و هواي منطقه هم خيلي سرد بود و برف هم مي باريد. ما تقريباً چند كيلو متر راه رفتيم تا اينكه يه نيمه شب شود و تك را شروع كنيم . يك استراحت كوتاهي هم به بچه ها داديم. آن شب آنقدر سرد بود كه بچه ها با اينكه پتو داشتند از سرما داشتند يخ مي زدند.خودم هم بدون پتو. يك نفر براي كشيك گذاشتم و خودم يك كمي خوابيدم. ديدم كه يه مقدار روي تنم پتو است و بعد بيدار شدم ديدم كه همه پتو دارند و گفتم: خدايا اين پتو از كجا آمده است و متوجه شدم كه بچه ها فهميدند من پتو ندارم. پتوي خودشان را تكه تكه كردند و به من دادند.



در يكي از عمليات ها شميايي شده بود و چند تا تركش كوچك توي سر و پيشانيش خورده بود. به روي خودش نمي آورد وقتي كه بعد از تقريباً يك هفته از عمليات آمده بود. متوجه شدم كه بالشتش خوني مي شود من هم فكر مي كردم تركش فقط به پيشانيش خورده، نمي دانستم كه سرش هم تركش خورده است ولي بروز نمي داد. مي گفتم اين خونها چيست؟ مي گفت: هيچي يه مقدار نقل و نبات صدام ريخت يه مقدارش هم به ما خورد اينها چيزي نيست. شميايي شده بود و دارو مصرف مي كرد. به من مي گفت: شربت سرفه است. در صورتيكه تمام حنجره اش آسيب ديده بود و نمي گفت.

عكس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه مي برد و پشت عكس آنقدر مي نوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه ... و يك ذره نقطه خالي نمي گذاشت و مي گفتم كه چرا اين جوري مي كني؟ مي گفت: اون وقت كه دلم تنگ مي شه مي روم سر عكسش اون كارها را مي كنم و خاطرم جمع مي شود و ديگه راه نمي افتم كه بيام. مي گفتم: به همين قدر قانعي؟ مي گفت: كسي كه براي اسلام و انقلاب كار مي كند بايد از زن و بچه اش بگذرد. مي گفت: من وقتي كه از خط بر مي گردم مي روم سر كيفم و چيزي بگيرم تازه يادم مياد زن و بچه اي هم دارم، تو جبهه همه چيز فراموش مي شود.

يك سال قبل از شهادت من خوابش را ديدم كه سبزعلي شهيد مي شود و برادر بزرگشان مي آيد. و اوركتي هم پوشيده بود و چشمانش خون گريه مي كرد و به من خبر شهادت سبزعلي را مي دهند و بعد من روي پله مي نشينم و بعد اِنالالله مي خوانم و تو حال خودم ميروم. دقيقاً يك سال بعد دقيقاً به همين صورت برادرشوهرم با همان حالات و با چشماني خونبار آمده بود و زنگ زد. رفتم دم درب و تا حالش را ديدم گفتم: چي شده؟ هول خوردم، گفت: برادر نازنينم را از دستم گرفتند و بعد اين را كه گفت. من يك دفعه همان خواب يادم آمد و بعد آمدم اِنالالله را گفتم و ديگر طاقت نياوردم و با صداي بلند چند بار يا زينب (س) را صدا زدم و واقعاً از ته دل گفتم يا زينب (س) يعني طوري صدايم را بلند كردم كه شايد همسايه ها همه شنيده باشند. تو زندگيم يك بار اين احساس را كردم كه خانم حضرت زينب (س)انگار يه دستي روي قلبم كشيد و منو ساكت كرد و اين لحظه را هيچ وقت فراموش نمي كنم.

من حضور معنوي سبزعلي را خيلي احساس مي كنم و حتي گاهي بوي عطرش را حس مي كنم. يك شب همسايه ها خونمون مهموني بودند و بوي عطر سبزعلي مي آمد من فكر مي كردم كه آنها احساس نمي كنند ولي آنها يهو گفتند: كه چه قدر بوي عطر مي آيد و بعد خنديدم و گفتم كه شما هم احساس مي كنيد؟ گفتند: آره. گفتم: آقاي خداداد تو خونه حاضر هستند. آنها گفتند: واقعاً؟ گفتم: آره، ايشان در خانه هستند چون كه آدم بي خود بوي عطر سبزعلي را احساس نمي كند. آنها هم مثل من زدند زير گريه.

يك شب توي خواب بهشون گفتم كه شما چرا خانه نمي آييد و سر نمي زنيد. گفت: چرا، مي آيم. گفتم: كجا مي آيي؟ بعد يك دفعه تو خواب غيب شد و وقتي صبح از درب هال داشتم مي رفتم بيرون حس كردم كه نمي توانم بروم بيرون و بعد صداي خنده اش را شنيدم و گفت: ديدي من بهت گفتم كه تو مرا نمي بيني. من هميشه تو خونه هستم و هر دو شب، سه شب، در ميان، تو خونه ام.

حتي اين دفعه كه دخترم دانشگاه قبول شده بود و براي ثبت نامش رفته بوديم بابلسر. خب همه خانواده ها را مي ديدم كه براي بچه هاشون مي آيند. در آنجا به من يه احساس ديگه اي دست داد كه الان اون اگه پدر داشت مي آمد و دخترش را ثبت نام مي كرد و من اينقدر دردسر نمي كشيدم. خواهرم در شهرستان گنبد زندگي مي كند. خواب ديد كه ما همه توي يك جلسه خانوادگي هستيم و بعد همه داريم به سبزعلي مي گوييم كه ما اين كار را كرديم و اون كار را كرديم و بعد دخترم زينب به بابا مي گويد: مي دوني بابا فاطمه دانشگاه قبول شد؟ و مي گويد: آره ثبت نامش را من خودم انجام دادم. پس آدم بايد بفهمد كه هر لحظه شهيد حاضر و شاهد است.

اكثر اوقات اگر بچه ها مريض مي شدند خودم يا اطرافيان خواب مي ديدند كه مي گفت: بچه ها چرا لاغر شدند و بچه ها چرا فلان شده اند. سبزعلي تمام كارها رو لحظه به لحظه در عالم رويا مي آيد به ما مي گويد و گوشزد مي كند.

اين شعر هميشه ورد زبانش بود و در خانه زمزمه مي كرد و برسنگ قبرش هم اين شعر را نوشتيم:

آنكس كه تو را شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند

ديوانه كني هر دو جهانش بخشي ديوانه تو هر دو جهان را چه كند



رمضان ميرزاپور شفيعي مي گويد:

همراه خداداد جزو اولين نيروهايي بوديم كه براي مبارزه با حزب دموكرات از بابل به كردستان و شهرهاي سنندج، سقز، بانه و سردشت عازم شديم. او در آنجا فرمانده تيپي كه بين سردشت و كله قندي قرار داشت، بود. روزي كه از بانه براي پاكسازي سردشت حركت كرديم در محاصره كومله و نيروهاي دموكرات قرار گرفتيم كه خداداد رشادتهاي زيادي براي شكستن محاصره از خود نشان داد كه هيچگاه براي من فراموش شدني نيست.

جواد ظهيرنژاد مي گويد:

قبل از عمليات كربلاي4 به همراه علي چريك وعده اي از فرماندهان گردان هاي لشكر بوسيله وانت تويوتايي در حال آمدن به شمال بوديم كه ناگهان از بيني سردار خداداد خون جاري شد و ايشان بدون هيچ مقدمه اي گفتند: مثل اينكه قسمت نيست من به شمال بيايم مصلحت اين است كه بايد به منطقه برگردم لذا ما ايشان را دوباره به قرار گاه رسانديم و خودمان به طرف شمال حركت كرديم ايشان به محض ورودشان به قرارگاه سريعاً براي شناسايي عمليات كربلاي4 رفتند و بعد از مدتي به ما خبر دادند كه علي چريك به شهادت رسيد و همانطوري كه خود سردار اشاره كرده بودند جاري شدن خون از بيني ايشان مصلحتي بود تا در منطقه بمانيم و بسوي آسمانها پرواز نماييم .

مريم خداداد، خواهر شهيد مي گويد:

پسرش حسين كوچك بود كه از روي بچگي و شيطنت عكس سبزعلي را پاره مي كند. پدرم ناراحت شد و به سبزعلي گفت: چرا اجازه دادي كه بچه عكس تو را پاره كند؟ گفت: بابا جان ناراحت نشو آنقدر از اين عكس ها فراوان مي شود كه تمام در و ديوار و تمام خونه ها پخش مي شود.

مهدي فروتن مي گويد:

تو فاو بوديم، ديديم خمپاره به يك ساختمان فرسوده اي اصابت كرد شهيد خداداد هم نزديك آن ساختمان بود و همانجا زمين گير شد. بدو بدو به سمت شهيد خداداد رفتيم تا ببينيم براي خداداد مشكلي پيش نيامده باشد. ديديم تمام تيكه پاره هاي آهني ساختمان روي شهيد خداداد افتاده بود. از همان جا بلند شد آهن ها را كنار زد و گفت: به كوري چشم صدام هنوز من زنده ام و مبارزات خودم رو ادامه مي دهم.

داشتيم از منطقه برمي گشتيم دقيقاً تو ميدان انقلاب تهران بود كه در رابطه با فرزند صحبت شد گفت: تا به حال من فرزند نداشتم نمي دونستم. هر موقع مي آمدم جبهه، پدرم مي گفت: سبزعلي بيا يكبار تو را ببوسم برو، مي گفتم: اي بابا چرا هِي داري منو مي بوسي؟ ولش كن ديگه، الان خودم داراي فرزند شدم، فهميدم كه پدرم به من مي گفت قضيه چيه ، اميدوارم كه فرزندان من، به حق امام زمان(عج) راه من را ادامه بدهند.

مجيد قلي پور مي گويد:

كمتر ار يك ماه قبل از عمليات كربلاي4، بعدازظهري بود. سنگر بوديم متوجه شديم آقاي بختياري، سردار كميل، سردار مهري ،شهيد طوسي، شهيد خداداد و تعدادي از فرماندهان تيپ ها آمده بودند از محدوده اطلاعات كه جلوي يك سنگري كنار اروند خط داشت رفتند داخل كانال براي ديدباني دكل. ما معمولاً هر موقع مي خواستيم توي كانال رفت و آمد كنيم يك پرده اي جلوي سنگر مي انداختيم بخاطر اينكه عراقي ها كاملاً داخل كانال ديد داشتند بعد دقيقاً انتهاي كانال كه در امتداد رودخانه اروند كشيده مي شد و يك منطقه اي بود كه دو سه تا قبضه شصت عراق گراي آن نقطه را كاملاً داشت يعني ما وقتي مي خواستيم تردد كنيم معمولاً پرده هاي جلوي سنگر را مي انداختيم كه عراقي ها متوجه نشوند ما داخل كانال هستيم متاسفانه آن لحظه اي كه اينها آمدند و رفتند بدون اينكه به ما بگويند وارد كانال شدند و اين مساله ايمني را رعايت نكرده بودند و آمدند داخل كانال، و باز هم به داخل سنگرها نرفته بودند. كه عراق دقيقاً آن لحظه فكر كنم اولين خمپاره را كه زد، بيرون سنگر را خورد. كه سردار مهري، سردار كميل و بقيه فرماندهان داخل سنگر بودند و شهيد خداداد آمد لبه سنگر نشسته بود. خمپاره بعدي آمد و خورد به يكي از اين آجرهاي بتوني و تركشش آمد به سمت شهيد خداداد و شهيد زارع از بچه هاي مخابرات لشكر كه درجا شهيد زارع همانجا افتاد و شهيدشد. شهيد خداداد تقريباً زنده بود ،گرفتيم بلندش كرديم و آورديم داخل سنگر اطلاعات كه ديگر شهيد شده بود.

سردار علي اكبرنژاد مي گويد:

در عمليات هاي مختلف اگر به ايشان مي گفتيد: خط نگهدار باش انگار به ايشان توهين مي شد و هميشه سعي مي كردند كه اولين فرمانده و گرداني باشند كه به خط دشمن مي زنند.در عمليات قدس1 زمزمه اي بود كه دو گردان براي خط شكني هورالعظيم بايد آماده شوند ايشان با درايتي كه داشت به فرماندهان فهماند كه گردان او بايد خط شكن باشد و اين كار را در عمليات قدس1 كه بعد از عمليات بدر بود، انجام داد.

در عمليات بيت المقدس در آن مقطعي كه كيلومتر70 خرمشهر-اهواز بوديم، آن منطقه را گرفته بوديم، دشمن فشار مي آورد و ايشان يك تنه ايستاد. تقاضا كرديم كه اين نقطه را رها كنيد، تغيير موضع داده و دوباره بر مي گرديم. به هيچ عنوان قبول نكرد و ايستاد. از اولين فرماندهان گردان موفقي بود كه طي اولين ساعات وارد شهر خرمشهر شد و من در كنارش بودم، وقتي وارد خرمشهر شديم اول به شكرانه آزادسازي خرمشهر دو ركعت نمازشكر خوانده بود.

يك شبي قبل از عمليات كربلاي4 بود كه فرماندهان تيپ ها و گردان هاي لشكر جمع شده بودند و قرار شد برويم بالاي دكل و شناسايي ديدباني از دكل داشته باشيم و مناطق مربوط به لشكر25كربلا را براي عمليات توجيه شويم شهيد ماموريت سختي هم داشت و قرار بر اين بود نيروها را بصورت هلي بورن يعني با هلي كوپتر در پشت دشمن پياده كنند.صبح آن روز ديدم ديگي را گرفته و آب گرم مي كند و در حال انجام غسل است به شوخي به او گفتم ديگر وقت اين كارها نيست. او در جواب گفت: (ديگر وقتش است) من خيلي توجه به حرفش نكردم كه منظورش از اين جمله چيست. با چهره اي شاد، گشاده و مزاح هاي آنچناني تغييرات عجيبي در او ايجاد شده بود. با هم رفته بوديم بندر خرمشهر، دكلي بود و پايين آن نشسته بوديم و قرار بود به نوبت به بالاي دكل برويم آتش دشمن هم به اين طرف اروند شديد بود در نهايت من در نيمه راه دكل بودم به طرف بالا كه چندين انفجار صورت گرفت و پايين را نگاه كردم و ديدم تركش به خداداد و يكي از بچه هاي مخابرات اصابت كرد و به سرعت پايين آمدم ديدم خداداد در حال گفتن شهادتين خودش است و يك سلامي به آقا ابي عبدالله داد و با يك لبخندي و يك نگاه معصومانه اي كه كرد، به شهادت رسيد.

((سرانجام علي چريك، فرمانده گردان هاي انصار الحسين (ع) در 11 آذر 1365 در حالي كه براي شناسايي منطقه عمليات كربلاي 4 رفته بود بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت به شهادت رسيد.

جنازه سردار شهيد سبز علي خداداد(علي چريك) پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهداي "روستاي هتكه پشت بابل" به خاك سپرده شد. از شهيد خداداد سه فرزند به نام هاي "حسين" و "فاطمه" و "زينب "به يادگار مانده است.))

يادداشت هاي 17 بندي علي چريك براي سخنراني:


فرازهايي از وصيت نامه علي چريك:

برادران عزيزم! قدر اين رهبر را بدانيد هميشه ودر همه حال مطيع امر رهبر باشيد و فرمانشان را با جان و دل پذيرا باشيد، سرپيچي ازدستورات ايشان سرپيچي از دستورات امام زمان (عج) است و خداوند از اين امر راضي نيست و امت اسلامي بايد رهبر داشته باشد چونكه بدون رهبر و بدون هادي از هم خواهد پاشيد. بنابراين ما بايد خود را تابع محض ولايت فقيه قرار بدهيم و از ولي فقيه زمان خود حضرت امام خميني اطاعت كامل بكنيم تا خدا از ما راضي باشد و خداوند ايشان را تا انقلاب مهدي (عج) براي هدايت امت اسلامي حفظ بفرمايد.



برادران عزيز و حزب اللهي ام! در بسيج مستضعفين بيشتر شركت كنيد و هر چه بيشتر در جلسات بسيج برويد با اين عزيزان بسيجي همگام شويد و با آنها همكاري كنيد و آنها را تشويق كنيد چون بسيج بازوي پرتوان ولايت فقيه است و از برادران بسيجي خودم مي خواهم كه با اخلاق اسلامي و برخوردهاي صحيح خود جواناني كه خواهان عضويت در بسيج هستند، جذب نماييد.


از برادران و خواهرانم مي خواهم كه در نماز هاي جمعه و جماعت شركت نمايند، خصوصاً نماز دشمن شكن جمعه كه لرزه بر اندام دشمنان اسلام و ابرقدرتهاي جهانخوار مي اندازد. در مراسم دعاي كميل و غيره شركت كنيدو معنويات خود را بالا ببريد چون دعا انسان را به خدا نزديك مي كند. برادران عزيزم! جبهه جنگ را فراموش نكنيد و بيشتر به جبهه هاي حق عليه باطل برويد تا اسلام در اين جنگ پيروز شود و كفر سرنگون گردد.


برادران بايد سعي كنيم تا انقلابمان را به كشورهاي تحت سلطه ابرقدرتها صادر كنيم و يكي از وظايف مهم ما صدور انقلاب اسلامي است به كشورهاي اسلامي تحت سلطه آمريكا و شوروي ست.


خدمت پدر و مادرم سلام عرض مي كنم و از آنها مي خوام كه ناراحتي نكنند و گريه و زاري راه نيندازند چون راه ما راه حسين (ع) است. شما بايد خوشحال باشيد كه فرزند شما را خدا براي خودش انتخاب كرد.

منبع: پايگاه حفظ نقش و ارزش هاي لشكر ويژه 25 كربلا در دفاع مقدس

انتهاي پيام/
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده