سه‌شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۰۷:۳۶

در شب حمله با تركش يك خمپاره از ناحيه پا شديداً مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حركتي از من سلب شده بود. وقتي از رسيدن كمك نااميد شدم شروع به گفتن شهادتين كردم . خورشيد همه جا را روشن كرده بود كه ماشينهاي بعثي آمدند اول زخميها و كشته هاي خودشان را جمع آوري كردند و بعد من و دو نفر ديگر از برادران را كه جراحت شديد داشتيم پيدا كرده و سوار ماشين نمودند.
از همان ابتدا كه ما را داخل ماشين كردند اهانتها و ناسزاهاو بدگوييهاي بيشمارشان شروع شد. از دهان كثيفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بيرون مي آمد و بر جراحت زخممان آتشي از زخم زبانهاو دشنامها و كينه مي گذاشتند.

وقتي كه ما را پياده و بر روي زمين انداختند، يك افسر عراقي بالاي سر ما آمد نگاه نفرت بارش را به يكي از ما كه نوجوان بسيجي بود دوخت و بعد طرف او رفت ، كه دستهايش را از پشت سينه و از طرف سينه روي زمين خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقي ضمن فحشهاي ركيكي كه به او داد با لگد به پهلو هاي او مي كوبيد و مي گفت بگو مرگ بر... چند بار اين جمله را تكرار كرد و وقتي ديد اين بسيجي كوچك كه روحي به بزرگي عالمي داشت با قدرت تمام فرياد مي زد « الموت لصدام » كلتش را درآورد و روي سرش گذاشت و گفت اگرنگويي، يك تير حرامت مي كنم. برادرمان خيلي متين و با وقار سرش را از زمين بلند كرد و گفت:«من براي پيروزي آمدم و شهيد شدن منتهاي آرزوي من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگويم ، غلط مي كردم به جبهه بيايم. زودباش مرا بكش...»
افسر عراقي وقتي مقاومت اين نوجوان را ديد با عصبانيت بلند شد كلتش رادر غلاف گذاشت و با لگد محكم ديگري حرصش را خالي كرد و گازي به ماشين داد و دور شد.»

محمد تقي طباطبايي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده